ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شصتوهشتم🍃
.
.
.
.
تاج یک الماس دارد به قاعده بزرگ که از دست اسرائیلیها قِصِر در رفته است.
پالان اسب شاهزاده را مردم فلان دیار با نخ زربفت دوختهاند و کفشهای نوکتیز رو به بالایش را از دیار چین آوردهاند.
فلذا قلابی است و چون شاهزاده بخواهد که از اسب به زیر بیاید تا دست عروس زیبا چهره دیار ایران را بگیرد،
کفیاش در میرود و شاهزاده سرنگون میشود.
که زنگ در میخورد. قلبم تپش میگیرد. کفش شاهزاده بخورد توی سرم.
میخواهم چهکنم؟
خط و نشان خاله و عمه و مادر هم تأثیر ندارد.
من چایی نمیبرم. فقط مینشینم کنارشان، در پناه مادرم.
مادر شوهر و بقیه لبخندهایشان نشان از رضایت میدهد.
دوست دارم امشب تمام شود. وقتی که مقابل همه مقدار مهریه را با احترام پدر شوهر گرام که میگوید هرچه عروسم بگوید ما منتش را داریم و بعد از چند بار تعارف و خواهش آرام میگویم یک لحظه سکوت بر دو طرف حاکم میشود.
اول کس پدرم است که میگوید:
-این نظر خود زهرا جان است و ما هم به اختیار خودشون گذاشتیم که البته میگویند مهریه خوشبختی نمیآورد و دین و اخلاق مهم است.
و مادرشوهر گرام که در جا بلند میشود و میبوسدم.
و پدر شوهر که میفرماید:
-ما به این مقدار کم راضی نیستیم و درخواست میکنم که خودتان پیشنهاد دیگری بدهید هرچند که به خاطر داشتن زهرا خانم تبریک میگوئیم.
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شصتونهم 🍃
.
.
.
.
بقیه دیگران که سخن میگویند مهم نیست الّا این که به اصرار عموی داماد میرویم داخل اتاق تا دو نفری به نتیجه برسیم.
کاملا به من برخورده، اما داخل که میشویم.
تا مینشیند و مینشینم میگوید:
-در خانواده ما کمترین مهریه هفتاد و دو تا سکه بوده.
بهخاطر همین همه هم خوشحالند، هم متعجب.
هم که نمیخواهند شما از حقت بگذری،
من هم همون را پیشنهاد میدم.
تشکر نمیکند چرا؟
شاید برای اینکه احساسات مرا به غلیان نینداخته باشد و سوءاستفاده برداشت بشود!
خوشم میآید.
- من حرفم رو زدم. دوست هم ندارم که نگاه جلال و جمالی شما تغییر کند.
شأن و جایگاه جنس من رو با زیور و زینت خراب نکنید!
خیلی بد حرف زدم.
راستش کمی عصبی شده بودم که کسی آدم حسابم نکرده.
هرچند که بعدها فهمیدم این نبوده و همه هنگ کرده بودند.
یک.جایی خوانده بودم که آخرالزمان خوبیها جلوۀ بد پیدا میکند و بدیها جلوۀ خوب.
واقعا قصه مهریه شده یک غصه.
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313 ❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادم 🍃
.
.
.
بلند میشود و میگوید:
نمیدانم حضرت حوا چقدر برای آدم ارزشمند بوده.
اما میدانم که هیچوقت نمیتوانم ونمیخواهم رو شما ووجودتان و ارزشهایتان معامله کنم چون وصل به بینهایتید.
مطمئن باشیدکه شمابرای من زهراشدیدومی مونید.این اسم حقتان است!
مقابل چشمان مات من رفت.امشب هم تمام شد و رفت!
قشنگترین لحظه موقع خداحافظیشان بودکه پدرشوهرم
(اگرمن و اوقراراست یکی بشویم پس مادر و پدر هم یکی میشود)
آمدجلوکنار خانم هاوگفت:
_میخواهم عروسم راببینیم.
جلورفتم.
سرم پایین بود که گفت:پیش خداهمیشه سربلندباشی.
هووم...
چسبید...
اونقدرکه یک بچه انگشت تپلش راتوی شیشه شکلات کندوبچرخاند،
بعدهم بکند توی دهنش وبمکد و...
خوشمزه است...
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313 ❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادویکم🍃
┄┄┅┅┅❅او ❅┅┅┅┄┄
❁چهارده❁
.
.
🏝
.
.
ای خدا من چکار کنم...
هنوز ضعف آزمایش برطرف نشده که مادرم و مادر اوشون هوای کاری دیگر به سرشان زد.
تا به خودم بیایم درب جلوی ماشین باز بود که یعنی بفرمایید.
از روی عمد بود یا سهو"معجون خاص"پسند شدند.
خود معجون یک ضیافت خاص دارد خوردنش، حالا تصور کنید حاوی تخم بلدرچین خام و مقابل "اوشون " هم باشد. به تمام اجدادم یک دور«سلام و عرض ارادت» کردم تا تمام شد.
"اوشون"که با یک اعتماد به نفسی چند ثانیهای خورد فقط مانده بود که ظرفشان را با انگشت تمیز کنند.
من هم که باید میخوردم به حکم ضعیفه بودن. زجر عالم را نچشیده بودم که کشیدم.
نه تلفنی زنگ میخورد که مشغول شود و شوم (کلهی صبح فقط این معجونی مجنون بیدار بود آن هم بخاطر من)
نه مادر و پدرمان دلشان تنگ شده بود. حس کردم یک دستهای پشت پرده بود که ما را مقابل هم بنشاند.
خودم نیستم اگر رسوایشان نکنم... توی همین فکرها بودم که پرسید.
- اذیت که نشدید؟
بعضی سوال ها جواب ندارد. سوال کننده خودش جواب را بهتر از هر کسی میداند و تنها برای دلداری میپرسد.
من هم آبرویم که از سر جوب نیاورده بودم:
- نه نه خوب بود!
- چی خوب بود؟
لذت درد کشیدن خوب بود دیگر!!!
- منظورم اینه یه لحظه بود... دیگه اجبار!!
لبخندش بلند نیست اما ان قدر هست که صورتش را به کشداری بیندازد.
- مثل این که انگشتری که گرفته بودند کمی گشاده. اگه فرصت دارید بریم درست کنیم.
- انگشتر... بله گشاد بود. اما نیوردم. یعنی که توی کیف مادر است که خب رفتند.
- اِ خب زنگ بزنید هرجا هستند بریم بگیریم!
نه انگار خیال کوتاه آمدن نداشت. مادر در جوابم میگوید که انگشتر توی کیف خودم است.
حیثیتی است این. جمع وجورش می کنم. میرویم و انگشتر را درست میکنیم. امر میفرماید که دست کنم.
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادودوم🍃
.
.
🏝
.
.
قشنگ است!!
انگشتری که پروانه کوچکی با دوسه تا قلاب به آن آویزان است .عاشق پروانه اش شدهام.
لبخندم را انگار میبیند که میگوید:
_هنر پروانه بودن را باید یاد بگیریم نه آویزان بودن را! آویزان قشنگی است.
جوابی نمیدهم. هنوز هیچ نشده دارد مخم را با منطق و فلسفه بازسازی میکند.
من همان قدر ساده زندگی میکنم که ساده فکر میکنم.
کلاً دوست دارم پروانه باشم و همه جا چرخ بزنم. شمع را که پیدا کردم خودم دورش بچرخم.
بچرخم تا بال و پرم بسوزد.
این طور تمام شدن را دوست دارم. جواب آزمایش مثبت بود.
کلاس عصر آزمایشگاه به حدی مزخرف است که دوست دارم چندین سال تجربهی مسخرهشان را توی سرشان بکوبم. از خلقت آدم تا خاتم هرکس را که ببینی در کشورمان این کلاس را رفته.
یک کتاب میدادند شرف داشت. بعد از کلاس فرار میکنم.
کلاً جسم را تدریس کردند و بدون آن که دو تا راه حل و فرمول بدهند که....
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادوسوم🍃
┄┄┅┅┅❅من ❅┅┅┅┄┄
❁چهارده❁
.
.
🏝
.
.
وقتی به مهم ترین تصمیم زندگیت نزدیک میشوی تازه فکر میکنی که این مهمترین است یا نه؟
دو نفر شدن تنها یکی از پل های میان جادهای است در مسیر حرکت تو به خانۀ سر و صاحبت.
بعد تازه متوجه میشوی خیلی تصمیمهای مهم دیگری هم هست که حتما میآید.
اما ازدواج یکی از جادههای اصلی در مسیر حرکتی همه است. چون پشتوانۀ یک نسل است.
آیندۀ من و او و تمام فرزندان الی یومالقیامه!
مثل همیشۀ سراغ هادی میروم و می آید همراهم برای قدم زدن.
حرفی برای گفتن ندارم و این دارد کلافهاش میکند. با شوخی شروع می.کند و من میدانم که ناکامش نمیگذارم.
- آخرین شب مجردی مزخرف ترین شبه! برزخ بین خوشی و نمیدونم چی! نظرت؟
- هووم!
-زمان هم به طرز دیوانهکننده نه میگذره، نه میگذره! صاف وایمیسته!
توی بهتی که میبینی صبح شده داری دو تا میشی! قراره کی راه بیفتید؟
-ساعت هفت!
- حالا این پیش نهاد شاهکار کیه؟
- عروس!
- من دیگه هیچ عرضی ندارم. گربه بود چی بود، دم حجله میکشتند؟
هلش می دهم توی آبمیوه فروشی تا کمتر حرف بزند.
پا گذاشتن در یک زندگی متفاوت، کمی شور دارد و زیادی دل شوره. آن قدر حرف میزند این هادی تا خسته بشوم و خوابم ببرد.
سر جهیزیه ام است فردا، امشب را پیشم میماند.
بخواب تا بختت، بخواب ای سر سودایی. . .
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313 ❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادوچهارم🍃
┄┄┅┅┅❅او ❅┅┅┅┄┄
❁پونـــزده❁
.
.
🏝
.
.
گاهی فکر میکنم آن قدر که دختر عزیز کرده در دنیا کم دیدهام خودم را که میبینم شک میکنم.
وسط حرف همه پیش نهاد میدهم، درجا میگیرد.
-« میشه عقد رو بریم قم؛ حرم خانم »
سکوت چند لحظه و پدر گرام که:
- چرا که نه عزیزم.
در جا درخواست را با تلفن به اطلاع آن خانواده میرساند و مقبول میافتد.
حالا جمعه صبح باید راه بیفتیم. بساطی دارم تا صبح.
یاد این بیت غزوه میافتم که:
مثل سلطانی که صبح افتاده است از تخت و تاج
گیج گیجم، گول گولم، هاج و واجم، هاج و واج
یعنی فـــردا... استرس میگیردم.
حالت تهوع دارم.
تا صبح چند باری طول و عرض حیاط را میروم و میآیم.
نماز میخوانم.
ازدواج با چاشنی های جانبی تغییر یک مسیر. به خدا التماس میکنم.
به فکر آینده میفتم مشوش میشوم.
خوف است و رجا! ترس است و امید...
قند توی دلم آب میشود و یخ...
میلرزم...
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادوپنجم🍃
┄┄┅┅┅❅من ❅┅┅┅┄┄
❁پانــزده❁
.
.
🏝
.
.
سه تا ماشین ما هستیم. سه تا هم آن ها. صبح زود راه می افتیم!
وسط راه می ایستیم برای صبحانه.
حواسم هست که نمی خورد و لقمه های مادرش را هم پس می دهد. لقمه مادرم می ماند توی دستش.
فکر کنم از معجون پریروز تا حالا لب به چیزی نزده باشد.
می خواهم بگویم اذیتش نکنید خودم صحبت می کنم تا لقمه اش را بخورد.
زبانم را گاز می گیرم تا رسوای خاص و عام نشوم! شاید هنوز زود باشد برای ابراز احساسات!
با چایی اش آنقدر بازی می کند که می خواهم بلند شوم و خالی اش کنم و یک چایی دیگر برایش بریزم.
(بشین مجنون جان. بشین.)
خواهرم کنار گوشم زمزمه می کند:
- می خوای یه کاری کنم برید چند قدم اونورتر. اصلاً برید تا بالای اون تپه.
نگاهش نمی کنم تا دور برندارد و فقط سرم را بالا می اندازم.
(دروغ بد بود هست خواهد بود!)
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادوششم🍃
تا برسیم به شهری که قرار است مامن بشود از شروع زندگی
و امید دارم مامن بماند تا پایان زمان به غایت کش می آید.
ماشین ها را کنار هم پارک می کنیم مقابل جایی که گنبد را بشود تمام قد دید و تمام قد ابراز ارادت کرد!
حرم همیشه فضای آرامش بخشی برایم داشته، اما این بار حالت خاصی دارم که از درک فضا هم عاجزم کرده است.
نمی توانم مثل همیشه ساعتی مقابل حرم بایستم و حرف ها و نگفته هایم را زمزمه کنم.
سر به ضریح تکیه می دهم و طلب همه چیز می کنم؛فرج صاحب را می خواهم و یک آرزو که کنج تک تک سلول های قلبم سال هاست خیمه زده است؛
دلم می خواست حضرت صاحب الامر را برای عقدم دعوت کنم.
حالم گرفته می شود از بودن خودم و نبودن همه کسم!
از ندیدن کسی که چشمانم را از خدا گرفته بودم برای دیدنش.
از فرصت باقی مانده تا نوبت اتاق عقد استفاده می کنم
و یک دو رکعت نماز توبه می خوانم تا بلکه فرج بشود.
آرام نمی شوم. زندگی را واسپاری می کنم، وقف بودنم را تجدید می کنم، آرام می شوم.
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313 ❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتادوهفتم🍃
.
.
🏝
.
حالا میتوانم با خیال راحت توی صورتش نگاه کنم.
او اما خجالت میکشد. شکلات را که باز میکنم و میگیرم طرفش، روسری کرم حاشیه طلایی سر کرده.
به صورت زیبایش می آید. انگشتان ظریفش پیش میآید برای گرفتن شکلات. سفت نگهش میدارم. کمی میکشد و یک لحظه شک میکند میگویم:
- همهاش برای شما نیست. نصف کنم یا...
- نه نه من میل ندارم.
نصفش میکنم. نصف بیشتر را میگذارم دهان خودم و کمتر را میدهم به او.
کمی تأمل میکند. نمیدانم چه فکری میکند. اما آرام میگذارد دهانش. به آنی صورتش جمع میشود.
تلخی شکلات، بد آزارش میدهد. منتظر میمانم. چشمانش را بالا نمیآورد.
اعتراض هم نمیکند. رد میکند به هر زحمتیست. کیفم را کنارش میگذارم و میروم برایش آب میآورم.
لیوان را میگیرد و لب میزند به آبش. کم کم میخورد.
انگار میخواهد تمام تلخی را از بین ببرد. از لابلای دندان ها و زیر و بم دهانش.
میپرسم:
- تلخ بود؟
-خیلی!
- منم آب میخوام!
نگاهش به آب ته لیوان میماند. دستپاچه میگوید:
- خوردم که. الان میارم براتون.
لیوان را از دستش میگیرم.
- نه همین که مونده، همین بسه!
دستش شل میشود و میگوید:
- من فکر کردم خودتون خوردید. معذرت.
حالات خاصی دارد. انگار پا به جزیرهی ناشناختهای گذاشتهام و دارم با کسی متفاوت از خلقت خودم یک راهی را میروم. لذت میبرم از کنارش بودن!
آب را سر میکشم و لیوان را آرام آرام فشار میدهم. ماژیک سی دی را از توی کیفم در میآورم و ته لیوان مینویسم:
«آب نقطه شروع زندگیست، ما هم تازه با هم شروع کردهایم، باید جویباری بشویم تا ابد.»
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاوهشتم🍃
.
.
🏝
.
.
لیوان را میگیرد و میخواند. میگذارد توی کیفش و میپرسد:
- و شکلات تلخ!
زرنگ است. میخواهد از هر کارم حرفی در بیاورد.
- چی فکر میکنی؟
- میخوام بشنوم.
- زندگی آدمها ظاهرش شکلاته. اما واقعیت اینه که گاهی هم تلخی داره! اگر محکم و صبور باشیم این تلخی، دعوا و ناراحتی نمیشه، یه آب حرمی هم نصیب میشه و تموم.
مطمئن باش تموم میشه و همین آرامش میمونه. منتهی بسته به عکسالعمل هر کدوممونن دیگه.
- و نصف بیشتر و کمتر.
میخندم. خوشم میآید. ریز بینیاش را هم کلافه کننده نمیگوید.
- هرکی اول تلخی بیاره توی زندگی، خودش بیشتر مزاجش تلخ میشه. در ضمن چون خودش آورده باید آب روان بعدش هم بیاره!
- قبول!
دست میکنم و از کیفم هدیهای را که چند روز پیش گرفته بودم بیرون میآورم.
کادو پیچ بودنش توجهش را جلب میکند:
- برای منه؟
- من غیر شما در دو جهان یار ندارم.
لبخند میزند و در جا جواب میدهد:
- گر بر سر عهد خود بمانی مردی!
- قبول نیست باید «میم» میدادی.
- منکران عشق را نگاه کن؛ تمامشان عاشقند و عاشقی به فکرشان نمیرسد . . .
میخندم. حاضر نیست کوتاه بیاید. کادو را میگیرد. نمیگذارم بازش کند. این لحظات شیرین تکرار نشدنی است.
دوست دارم هرچهقدر میشود طولانی بشود.
- حدس بزن چی هست.
- بیست سؤالی؟
- نه آزادی. هر چهقدر تا هر زمان.
#ادلمه دارد
❤️@dokhtaran313❤️
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ
#رمان_شیرین(..♡..)
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاونهم🍃
.
.
🏝
.
.
لیوان را میگیرد و میخواند. میگذارد توی کیفش و میپرسد:
- و شکلات تلخ!
- نه آزادی. هر چهقدر تا هر زمان.
- دلم طاقت نمیآره. پنجتا میپرسم بعدش باز میکنم! خوردنیه؟ تو جیب جا میشه؟ از لوازم خونست؟ ارزونه؟ شد پنج تا؟
شیرین است این دختر. دستش میرود کنار چسبها و آرام آرام باز میکند. کناره کادوی اول را که باز میکند دایرهای میافتد روی چادرش:
- اگر زهرا به دست آرد دل سرگشتۀ من را
با دقت میخواند و در جا جوابم را با مصرعی میدهد.
یکی دو مصرع همراهش میکنم و جالب اینکه خودش مصرع دومها را میسازد که خب من حفظ نشدم!
قسمت دوم را که باز میکند. توقع دارد دایرهای دیگر بیفتد که خبری نمیشود.
بسته را کامل باز میکند اما هر قسمتش را با احتیاط.
این را از حرکت دستهایش که آرام است می فهمم و از حالت چهره و رد نگاهش.
وقتی نگاهش به قلم میافتد و دفتر؛ به مهر میافتد و تسبیح یاقوتی، به ظرف کوچک آب و آئینه؛ در میماند.
و زیباترین لحظه آن است که بالاخره چشمانش را بالا میآورد و نگاهش بیاختیار خودش، به چشمانم میرسد و اگر شکارچی قابلی نباشم صیدم از دست میرود. میگویم پیش از آنکه بپرسد:
- خواهشاً اینها رو فلسفیش نکن. چون الان وقتش نیست.
هرکدام را جدا برانداز میکند. اول دفتر هیچ ننوشتهام. دقیقاً اول را نگاه میکند و میگذارد سر جایش.
شاید هم در دل خودش حرفهایی برای گفتن داشته باشد. تصمیمش باشد برای خودش.
کلا تصمیم زندگی من باشد برای او، او باشد برای من. من یاری کنم او را برای رسیدن به رشد الهیش، او همراهی کند من را در سفر سخت دنیا!
من لباسی باشم که او را بیاراید و عیوبش را بپوشاند، او هم هم!
شب، پیش از خواب، پیام هادی میآید:
- دوازده اسفند روز اوج گرفتن نفر اول کنکور پزشکی سال 12/12/1366 احمدرضا احدی! روز دودوتا شدن تو هم مبارک! یادته این شعر رو شبهای کنکور پایِ مشاعرمون میکردیم! هرچند دیگه از دست رفتی! اما خب من برات مینویسم: آسمان را بگویم که امشب
یاسهای ره کهکشان را
برسر رهگذارت نشاند
شعرش تمام خاطرات را در ذهنم زنده میکند. ترجیح میدهم تلافی کنم تمام تنهاییهایی که با ازدواج هادی کشیدم. کمی با هادی حال و احوال میکنم اما امشب یک نفر دیگر را هم دارم که برایش حرف گفتنی داشته باشم.
نمیدانم خواب است یا بیدار، اما این بیت شعر را مینویسم:
یاد چرخشها و حق حقها و هو هوها بخیر
صبح ابروها بخیر، شام گیسوها بخیر
بانو! یاد امروز برایم حکاکی ابدی شد.
شبت بخیر
هرچه نگاه به صفحۀ گوشی میکنم جوابی نمیآید. یا خواب است، یا بیدار و درمانده از جواب! با شناخت امروز من خواب است!
شب بخیر!
#ادامه_دارد...
❤️@dokhtaran313❤️