فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکنه هنوز هم خرماها رو ساده میچینی توی دیس و میزاری جلو مهمون 😒
خانم خوشگله اینجوری خرماهات رو تزئین کن و همه رو سوپرایز 🎊 کن 😁
مواد لازم 👇
💢 خرما بدون هسته ۷۵۰ گرم
💢 کنجد تفت داده شده نصف پیمانه
💢 پودر نارگیل ۳ قاشق پر
💢 پودر زنجفیل و پودر هل مقداری
💢 کره ذوب شده ۲۵ گرم
💢ارده حدودا ۳ قاشق
💢 پودر بيسکوئيت یا آرد تفت داده شده نصف پیمانه
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل اول
🌱برگ دوم
بعد هم زود می رفت.دوست نداشت به حمام مردانه برود.سال ها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود،گفت:《هاشم!تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی.می خواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم.اگر خدا عمری داد و بچههایت را دیدم،چه بهتر!بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم.》
نمی دانم چرا در آن لحظه، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدربزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود،از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت:《حیف که ابوراجح، شیعه است،وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم.》
با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد.تعجب کردم.فکر نمی کردم هم بازی دوره کودکی، حالا برایم مهم باشد.خودم را بی تفات نشان دادم و پرسیدم:《چی شد به فکر ریحانه افتادید؟ 》
روی چهارپایه ای نشست و با دست مال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام یاد می دهد.چقدر خوب است که همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پلهها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پاسست کرد.دستش را به یکی از ستون های کارگاه تکیه داد وگفت:《این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته:《در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش را بشود شمرد.》
بارها این مطلب را گفته بودپیش دستی کردم و گفتم:《می دانم. اول آن شیعه است و دوم این که چهره زیبایی ندارد.》
_آفرین! همین دوتاست.اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم،اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی کند. اهل عبادت و مطالعه است.خوش اخلاق و خوش صحبت است.همیشه برای کمک آماده است؛اما افسوس همان طور که گفتی،بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است.هر چه باشد شیعه شیعه است و سنی سنی.
این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند، گفت:《یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود،ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت،رغبت کنند بخرند.》
داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشتم. دستش را روی گردنبند گذاشت.چشم های درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود.گفت:《بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.》
کاغذهای لوله شده ای را که روی آن ها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم،از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
پدربزرگ! خودت قضاوت کن.خوب ببین!طراحی و ساخت این ها مهم تر است یا فروشندگی و با خانم ها سروکله زدن؟
با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد.آن ها را به طرف بزرگترین شاگردش، که،برای خودش اُستادی زبردست بود، انداخت. شاگرد، لوله کاغذ را در هوا گرفت.
نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند،می سازی.باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
نُعمان کاغذ ها را بوسید و گفت:《اطاعت می کنم اُستاد!》
سَری از روی تاسف تکان دادم.پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم:《پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم،آن وقت...》
باز دستش را روی گردنبند گذاشت.
همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود.نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم.برخاستم. پیشبند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان،پشت سر پدربزرگ، از پله ها پایین رفتم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین تو قلبم داره ریشه... :)❤️
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
«🌱💚»
وَقتِےفَہمیدَمچِقَدردُنیاقَشَنگاسٺکِہ"
یِڪچادُر:)"
آنچِنانامنیَٺےبَرایِیکبآنوایجادڪَرد؛
کِهدَرواژِهنِمـیتَوانتوصیفَشڪَرد...
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🍃کوچه های قدیمی را
باریک میساختند
تا آدما به هم نزدیکتر شوند
حتی در یک گذر
اما اکنون چقدر آواره ایم
در اینهمه اتوبان سرد
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃 وقتی از هنرمند حرف میزنیم 👌
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام علیکم
مراسم عزاداری اباعبدلله به همراه اعتراض به هتک حرمت قرآن کریم
روز چهارشنبه
پردیسان ،مسجد امام حسن عسکری علیه السلام
#دختران_فاطمی
#گروه_جهادی_رشد
مربی ،بیات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل دوم
🌱برگ سوم
چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دورشده بودم.داشتم به فروشندگی عادت می کردم.زرگریِ ابونعیم، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت.دیوارها و سقف مغازه، آینه کاری شده بود. من و پدریزرگ و دو فروشنده ی دیگر، میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه می نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود ویا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود، به مشتری ها عرضه می کردیم. ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیفهای عرضه چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری ها می توانستند گران بهاترین آویزها و گردنبندها را روی مخمل های سبز و قرمز کف شان ببینند.
آن روز صبح، تازه در را باز کرده بودیم آجرهای فرشی جلوی مغازه،آب پاشی شده بود.بوی نم آجرها قاطی بوی عطرگران قیمتی شده بود که پدربزرگ به خود می زد. صدای بال زدن کبوتران زیر سقف بلند بازار به گوش می رسید. هوا خنک و فرح بخش بود.دو بازرگان هندی،با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. پدربزرگ داشت با ذره بین، مرواریدها را معاینه می کرد و سرقیمت، چانه می زد. سال ها بود که آن دو برایمان مروارید می آوردند. عطر تندی که به خود می زدند، برایمان آشنا بود. یکی از فروشنده ها برای شان شربت و رطب آورد.پدربزرگ با اصرار، تخفیف می خواست.بازرگان های هندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه شان می دادند، می گفتند:《نایی نایی.》
صبح ها، بازار خلوت بود.هروقت مشتری نبود،روی الگو هایی که طراحی کرده بودم کار می کردم.یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها، برای خرید به مغازه ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آن ها نشان دهم.مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت.دو اژدهای دهان گشوده، آن نگین را به دندان گرفته بودند.این انگشتر،تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود
بازرگان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دست ها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوش حالی دست هایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد.این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد،دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت.
دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود،وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند. بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر.مشتری دیگری در مغازه نبود.اشکالی نمی دیدیم که تا دلشان می خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می کردم آن که دختر به نظر می رسید،گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.سلام کرد وگفت:《ما آشنا هستیم.صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.》
پدربزرگ با دست پاچگی ساختگی،مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت:《معذرت می خوام بانو.من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.》خیلی از مشتری ها خود را آشنا معرفی می کردند. تا تخفيف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم.آشنا به نظر نمی رسیدند. حسابدار،پیاله مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد.روی صندوق، تشک کوچکی بود.حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید:《اهل حلّه اید؟》
زن سری تکان داد وخیلی آهسته خندید.
من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردوخشکمان زد.پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت:《به به!چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می آورید؟چرا از همان اول،خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟خجالت مان دادید.بی ادبی نشده باشد؟خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!》
این قدر شرمنده مان نکنید.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام
صبحتون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷
به رسم ادب هرصبح:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله❤️
السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️
السلام علیک یااباعبدالله الحسین❤️
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️
السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته💐
حسین تو قلبم داره ریشه... :)❤️
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺 رفیق خوب من
❤️ اگر شرایط سخته
تو از آن سختتر باش...
شاید تنها خودت را داری
جای نگرانی نیست
خودت رو باور داشته باش
از خودت ناامید نشو
تفکر مثبت را رها نکن
هیچوقت به آنچه هستی شک نکن
کتاب زندگی
پر از قصههای مختلف است...
بخوان و بگذر
مشکلات زندگی نمیان که نابودت کنن...
میان تا کمکت کنن ساخته شی
و بفهمی چقدر قوی هستی❤️
#محرم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
♡••
تڪرارمۍڪنمـ "سَلامـ علۍَالرئوف"
تا بشنومـ دمۍ و "علیڪالسَلامـ" را..❤️
#سلطان_قلبم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃