🌹فصل نوزدهم
🍃برگ چهل و نهم
حق با توست. آنچه در این چند روز شاهدش بودی،یک نمایش بود.همان طور که دیروز گفتم،وزیر،مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشيد را عین خودش بار بیاورد.تا حدی هم موفق شده.رشید و امینه به هم علاقه دارند.امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آن جا خدمتکاری کرده. پنج سال پیش،من به امینه علاقمند شدموزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد.رشید با اینکار موافق نبود.پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خوردو باید به فکر ازدواج با من باشد.ازدواج من و رشید،کاملاً به نفع وزیر است. بااین پیوند،موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.
قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد:《این حرف ها را امینه به من گفت.من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش،وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم و همه را دست بیندازم.باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا،علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.تو را برای این نقش در نظر گرفتم.تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام.یک بار که خودم را به شکل کولی ها درآورده بودم و فال می گرفتم،تو را دیدم.به مغازه می رفتی. تعقیبت کردم. یکی را فرستادم تا درباره ات تحقیق کند.وقتی فهمیدم نوه ابونعیم زرگری و پدربزرگت علاوه بر چند مغازه و نخلستان،مال التجاره فروانی را به کاروانها سپرده تا برایش تجارت کنند،قرعه به نام تو افتاد.ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه تان بیاییم. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند.نباید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای.》
به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم.از کار خودم خنده ام می گرفت. روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم. حالا که به آن راه پیدا کرده بودم،دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم.
دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی.همین فردا یکی از خدمتکاران را می فرستم تا طلب تان را بپردازد.
گفتم:《بازی بچه گانه ای بود!اگر پدرت تصمیم تو را به پسر وزیر بگوید،این کارها جلودارش نیست. 》
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند.
چاره ای نیست!تو با یک دختر معمولی فرق داری.ببین کجا زندگی می کنی!اینجا هیچ چیز جز قدرت و حکومت،اهمیت ندارد.اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد، برکنار خواهدشد.او بدون وزیری زیرک نمی تواند از عهده کارها برآید.ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شده اندتا چیزی این حکومت را تهدید نکند.آنوقت تو که دختر حاکمی،انتظار داری که هرطور میلت می کشد،ازدواج کنی؟
برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ای دارند.
به آبنمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم.
از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم.من هم مثل قنواء،از آینده نگران بودم. نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم.دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد.آن جا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد.انسان چطور می توانست با بی تفاوتی،در جایی به زندگیِ راحت خود مشغول باشد که در کنارش،ده ها نفر
بی گناه در سیاه چال،بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند!نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم.معلوم نبود چه سرنوشتی در انتطار اوست.
ناگهان از آنچه کنار آبنما دیدم،دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پلهها پایین می رفت.داشت با عجله دارالحکومه را ترک می کرد.نمی توانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیستم
🌱برگ پنجاهم
با دست پاچگی به قنواء گفتم:《خواهش میکنم کمک کن!مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.》
مسرور دیگر کیست؟چی شده؟
به کنار پنجره آمد.مسرور را که به طرف درِ خروجی می رفت،نشانش دادم.
مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم.شاگرد ابوراجح است.
حالا چرا نگرانی؟آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟
یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده،پس چرا کسی خبرم نکرده؟
احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
نمی دانم چرا دیدن او اینجا،نگرانم کرده.آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است.خواهش میکنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود،گفت:《آرام باش!لازم نیست او را برگردانیم.یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد.از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم.》
از هردوی شما ممنونم.
آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم.آمدن مسرور به دارالحکومه،معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه،نمی توانست آنقدر متعجبم کند.از نظر سندی،مسرور یک بی سروپا بود.چرا او را به داخل راه داده بود؟آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟نه،ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داست،باید به من می گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه برگشتند.امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام،دست بیندازند،اما چهره شان جدی بود.قنواء گفت:《سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.》
امینه گفت:《موفق هم شده با وزیر صحبت کند.》
دل شوره ام بیشترشد.به قنواء گفتم:《حق داشتم نگران شوم!یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟خواهش میکنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم. 》
چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود.باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت:《او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.》
از پلهها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط،به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتویی داشت.چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند.جلوی هر کدام،میزی کوچک و دفترهایی بود.کنار هر یک از آنها،دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود.به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت.نگهبانی جلوی آن ایستاده بود.قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت.نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد.دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس،چهره پر از آبله خود را نشان داد.با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چندبار به علامت تعظیم،سرتکان داد.قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سرتکان داد و از دریچه فاصله گرفت.قنواء به طرف ما آمد و گفت:《برویم.بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم.》
از همان راه که آمده بودیم،برگشتیم.موقع بیرون رفتن،چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند.از قنواء پرسیدم:《اینها کی اندکه نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟》
نمی دانم.شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره شان شبیه افراد شرور نبود.آنها را در گوشه ای،تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند.پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود.زیر لب ذکر می گفت.عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیستم
🍃برگ پنجاه و یکم
به او گفتم:《زندگی در مزرعه ای زیبا با زنی که دوستت دارد و دوستش داری،هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرتِ خودت را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی!》
رشید برخاست.بازویم را فشار دادوگفت:《تو انسان شریفی هستی.برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه،حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی!》
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
حق دارید تعجب کنید.نه تنها می دانم ریحانه کیست،بلکه پدرش ابوراجح را هم می شناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت:《پس ریحانه،دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم.حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود،برایت مهم است.به همین دلیل،آمدن مسرور به دارالحکومه،باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.》
نوبت رشید بود که تعجب کند.
پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم:《بله،خبر داریم و می دانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده.برای همین خواستیم تو را ببینیم. 》
رشید سری به تأسف تکان داد و به من گفت:《همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم.》
همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید:《منظورت چیست؟چه خطری؟》
رشید باز بازویم را فشرد تا از بُهت و ناباوری بیرون بیایم.پس از چند لحظه که در سکوت گذشت،گفت:《داستانش مفصل است. پدربزرگ مسرور ناصبی است.او آرزو داشته که مسرور،پس از ازدواج با ریحانه،صاحب حمام ابوراجح شود.نقشه آنها این بوده که با توطئه ای ابوراجح را به سیاه چال بیندازند و داریی اش را در اختیار بگیرند.قرار بود این کار چنان انجام شود که ریحانه متوجه ماجرا نشود.》
باور کردنی نبود.پرسیدم:《ابوراجح هنوز نمی داند که پدربزرگ مسرور،ناصبی است تو چطور این ها را فهمیدی؟》
چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم. آنقدر احمق است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.
می دانستم می خواهد به خاطر حمام،با ریحانه ازدواج کند،اما فکر نمی کردم این قدر پلید باشد که بخواهد کلک ابوراجح را بکند؛ابوراجحی که به جای پدرش است. حیف از آن همه محبت و کمکی که به او و پدربزرگش کرده!
مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح در حمام،از صحابه پیامبر بدگویی می کند و دشمن سرسخت او و حاکم است .به این هم اشاره کرد که ریحانه،دختر باسوادی است ودر خانه شان،زن ها را علیه حکومت تحریک می کند.
لعنت براین دروغگوی خیانت کار!
و اما آنچه درباره تو گفت.
درباره من؟
بله،از رفت و آمدت به دارالحکومه باخبر بود.گفت که به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی.البته پدرم به او القا کرد تا این حرف ها را بزند.پدرم فهمیده که تو و قنواء،دونفر از شیعیان را از سیاه چال به زندان عادی انتقال داده اید.وقتی این را به مسرور گفت،مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته؛یعنی تو با گول زدن قنواء آن کار را کرده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد.
به قنواء گفتم:《این ها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی!ابوراجح اصلاً خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم.فقط به او گفته ام دختری شیعه را دوست دارم. اوهم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم.》
ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه، تو و پدربزرگت،به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید.》
این هم یک دروغ دیگر!حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاه چال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری بگیرم هیچکس نمی دانست که آنها زنده اند یا مرده.من هم چنین کردم و با قنواء به آنجا رفتیم.با دیدن زندانی ها متأثر شدم و از صفوان و پسرش تعریف کردم. قنواء هم دستور داد آن دو را به زندان عادی منتقل کنند.وقتی ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاه چال باخبر شد، برای قدرانی،از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه،مهمان آنها باشیم.همین.
رشید گفت:《اطمینان دارم راست می گویی،اما جُرمی کمتر از این هم کافی است تا به جاسوسی،سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر وتلاش برای نجات دادن شیعیان از سیاه چال متهم شوی.پدرم بلافاصله بعد از این اتهام،ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب،حاکم را به قتل برسانی. به این ترتیب ،تو را از میان برمی دارد تا موضوع ازدواجت با قنواء منتفی شود.از طرفی چون کینه ابوراجح را به دل دارد،او را هم نابود می کند و ریحانه و مادرش را به سیاه چاله می اندازد.
حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش،پدرم را بیش از پیش به خودش نزدیک می کند و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده،به ازدواج با من مجبور خواهد کرد .🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فیلم بیستم
🍃برگ پنجاه و دوم
دیگر توان ایستادن نداشتم .این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر،شیطانی واقعی بود.با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود.شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری به فکر آن بود که عاقبت حاکم را هم از میان بردارد و خودش به جای او بنشیند .رشید قبل از رفتن،خطاب به من گفت:《توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دست گیری ات صادر شود،از این شهر بروی و جایی پنهان شوی.》
پرسیدم:《پدرت درباره ابوراجح چه تصمیمی گرفته؟》
چند قدم دور شد وگفت:《متأسفم!کارش تمام است. مطمئنم با داستانی که پدرم ساخته،حاکم بلافاصله دستور قتلش را خواهد داد.》
رشید رفت.دنیا جلوی چشمم تیره وتار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه،من،ابوراجح،ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم.می دانستم که با مرگ من، پدربزرگم و ام حباب هم دق مرگ خواهند شد.همه این جنایت ها باید انجام می شد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیکتر شود.
قنواء کنارم نشست و گفت:《می خواهم چیزی به تو بگویم. 》
به او نگاه کردم. رنگش پریده بود ،گفت:《از این که توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم. خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات دهم.》
چه فایده؟وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و بیشتر از قبل بر آنها سخت می گیرد.
ایستادم و گفتم:《بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند،باخبر کنم.اگر فرصت پیدا کنم ،باید همگی پنهان شویم.》
من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم، گیج هستم. هنوز باورم نمی شود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم به دارالحکومه بیایی ولی بدان هرچه پيش آید،من از تو حمایت می کنم.
ممنونم؛گرچه با این اوضاع،خودت هم به یک حامی بزرگ احتیاج داری.
چشمان امینه پر از اشک بود.نمی شد فهمید از چه ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم.
موقع بیرون رفتن از دارالحکومه،کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دست گیری ام دستور صادر نشده بود.با آن که خودم در خطر بودم، می خواستم جان ابوراجح را نجات دهم.
فصل بیست و یکم
برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بُری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم.ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.
دلم می خواست وارد حمام که شدم،یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح،وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند.از خشم،دندان برهم ساییدم و می دویدم. کمترین مجازاتش رسوایی بود.آن وقت آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور،کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد.
به حمام که رسیدم،یکّه خوردم .در بسته بود.چند مشتری،جلوی درِ حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا در آوردم. یکی از مشتری ها گفت:《فایده ای ندارد.هرچه در زدیم،کسی جواب نداد.》
از پیرمردی که دُکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت،پرسیدم ابوراجح کجاست دست های سیاهش را به هم زد وگفت:《نمی دانم چه خبر شده. اول ابوراجح با دونفر رفت.بعد مسرور درِ حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند.مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند،ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام،دفعه بعد هم که به حمام بیایید،میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم. آن وقت به من سکه ای داد وگفت به هرکس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.
پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. آنها رفتند. پیرمرد برگشت و گفت:《این بارِ سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان .می پرسند چرا حمام تعطیل است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟
ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:《حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا.شاید هم تا یک هفته دیگر.》
می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند.
چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ،ابوراجح را خبر کرده بودند؟بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. اورا به انباریِ عقب مغازه بردم و آنچه اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست و یکم
🍃برگ پنجاه وسوم
گفت:《فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند،مأمور بوده اند.وقتی از دارالحکومه بر می گشتی آنها را در راه ندیدی؟》
من از راه میان بُر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند نتوانسته ام ببینمش.
به بازویم چسبید و گفت:《گوش کن هاشم! تو در خطری .باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی.》
می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند،درِ انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت سخت به فکر فرو رفته بود.
همه دارایی ام را به کار می گیرم که کوچکترین صدمه ای به تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی به چه دردم می خورد!هیچ کسی نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛هیچ کس. فهمیدی؟
باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند.فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود در آن شرایط،تنها به فکر نجات من باشد.از شدت علاقه ای که به من داشت،دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند.شاید هم گمان می کرد در آن موقعیت،کاری از دست من و او ساخته نیست.درکش می کردم،ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان نا آرامش به دنبال موشی نامرئی بود که به سرعت تغییر جهت می داد. رفتارش نشان می داد که خطر،جدی تر از آن است که فکر می کردم.ناگهان مقابلم ایستاد و با چشمانی که در آن فضا نیمه تاریک،مثل دو نگین درشت و درخشان،برق می زد، خیره نگاهم کرد وگفت:《فهمیدم!》
بازوهایش را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست.برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه را آنگونه که بود ببینم. درآن لحظه،انگار برای اولین بار،معنای پدربزرگ را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یک دیگر کسی را نداشتیم. حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد.با نگاهش به من می گفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید بخاطر من و به خاطر پدرت،زنده بمانی و زندگی کنی.با این احساس،حدس زدم چه می خواهد بگوید.
مادر؟
لبخند زد و سرتکان داد.
آفرین!درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد.
چرا پیش او؟چیزی از او یادم نیست.
من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی ،اما چاره دیگری نداریم.
شوهرش چی؟او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد پیش مادرم زندگی کنم؟این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام.اگر از ماجرا بویی ببرد،به مأموران حکومت تحویلم می دهد.دست کم بر مادرم سخت می گیرد و اذیتش می کند و یا این که شما را مثل کنه می دوشد.
امیدواربودم قانع شده باشد،ولی او گفت:《من خودم همه اینها را می دانم، اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری!》
با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم،دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند.با این حال پرسیدم:《برای مادرم اتفاقی افتاده؟》
برای اونه،برای شوهرش.نزدیک به یک ماه پیش،زنی خبر آورد که شوهرِ مادرت مُرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته. گفت که آنها در آمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند.احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار داشت که او و بچه هایش را به حله بیاورم و ازشان نگهداری کنم.اگر پدرش هم زنده بود،این کاررا نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده بهتر است در همان کوفه بماند. می خواستم آرامشت به هم نخورد.برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم.
مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم.چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود!همه امیدم به او بود و او ترکم کرد ورفت. نمی دانم اگر پدربزرگم نبود،چه بلایی به سرم می آمد.او آن موقع ثروتمند نبود.با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یکسال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و پیش کارش بود رسید.
گفتم:《او می داند حالا شما ثروتمند هستید.می خواسته به او کمک کنید. شما هم این کار را کردید.به هر حال،بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. لااقل مادری بالای سرشان هست. 》
انگشتش را به شدت تکان داد.
نه،نه،در هر صورت او مادر توست شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی.این،هم به سود اوست،هم به نفع تو.آنجا در امان خواهی بود.از طرفی،می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سروسامان بدهی و مواظب شان باشی.
حق را به او دادم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست ویکم
🌱برگ پنجاه و چهارم
ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت در حقش جفا می کنی که به او سر نمیزنی. یک بار گفتم:《او اگر به من علاقه ای داشت،برای یک دفعه هم که شده،طی این سالها به دیدنم می آمد》ابوراجح گفت:《شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است.اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.》فرض کنیم حق با ابوراجح باشد.چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟
پدربزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد که ساکت شوم.
حالا وقت این حرف ها نیست.هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرت کنند.احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر حالا برگردد،فکر خواهیم کرد که پس از سالها،تنها به دلیل آن که محتاج کمک بوده به سراغمان آمده.
برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم.
به هر حال،من هرگز حله را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمی کنم.
آهسته غرّید:《دیوانه شده ای؟ابوراجح آدم بی دست وپایی نیست.بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهررفته باشند تعطیلی حمام می تواند به این دلیل باشد.》
چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد. مسرور چشم به حمام دارد با این توطئه به خواسته اش می رسد.برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند،مسرور به خواسته اش می رسد.شاید آنقدر که فکر می کنی،پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.
به طرف درِ انباری رفتم و آن را باز کردم.
تنهادر صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند،چطور می توانم خودم را ببخشم که دراین شرایط،تنها به فکر نجات جانم بوده ام!نه،اگر این اتفاق بیفتد دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد وگفت:《کجا می خواهی بروی؟از دست تو که کاری ساخته نیست.》
کنار در ایستادم و گفتم:《به خانه ابوراجح می روم.اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم،با آنها می روم.》
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد.خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد.هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه.
فصل بیست و دوم
خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند،وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم.معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم.وقتی خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد،من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم.بگذریم از این که جستجوی آنها کار عاقلانه ای نبود.ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه،ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.اگر دستگیر می شدند،ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند.چطور ریحانه می توانست سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود،من هم به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند.از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند،بر خود لرزیدم؛گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد.او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود،زندگی نمی کرد،اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده.من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید.چیزی بدتر از این ،قابل تصور نبود؛ هر چند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت،ساکت نمی نشست.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست ویکم
🌱برگ پنجاه و چهارم
ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت در حقش جفا می کنی که به او سر نمیزنی. یک بار گفتم:《او اگر به من علاقه ای داشت،برای یک دفعه هم که شده،طی این سالها به دیدنم می آمد》ابوراجح گفت:《شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است.اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.》فرض کنیم حق با ابوراجح باشد.چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟
پدربزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد که ساکت شوم.
حالا وقت این حرف ها نیست.هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرت کنند.احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر حالا برگردد،فکر خواهیم کرد که پس از سالها،تنها به دلیل آن که محتاج کمک بوده به سراغمان آمده.
برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم.
به هر حال،من هرگز حله را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمی کنم.
آهسته غرّید:《دیوانه شده ای؟ابوراجح آدم بی دست وپایی نیست.بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهررفته باشند تعطیلی حمام می تواند به این دلیل باشد.》
چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد. مسرور چشم به حمام دارد با این توطئه به خواسته اش می رسد.برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند،مسرور به خواسته اش می رسد.شاید آنقدر که فکر می کنی،پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.
به طرف درِ انباری رفتم و آن را باز کردم.
تنهادر صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند،چطور می توانم خودم را ببخشم که دراین شرایط،تنها به فکر نجات جانم بوده ام!نه،اگر این اتفاق بیفتد دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد وگفت:《کجا می خواهی بروی؟از دست تو که کاری ساخته نیست.》
کنار در ایستادم و گفتم:《به خانه ابوراجح می روم.اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم،با آنها می روم.》
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد.خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد.هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه.
فصل بیست و دوم
خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند،وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم.معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم.وقتی خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد،من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم.بگذریم از این که جستجوی آنها کار عاقلانه ای نبود.ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه،ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.اگر دستگیر می شدند،ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند.چطور ریحانه می توانست سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود،من هم به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند.از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند،بر خود لرزیدم؛گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد.او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود،زندگی نمی کرد،اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده.من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید.چیزی بدتر از این ،قابل تصور نبود؛ هر چند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت،ساکت نمی نشست.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست و دوم
🌱برگ پنجاه و پنجم
ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند بیرون کشید و خشمگین و غران به طرف مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت.درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم .ریحانه چوب را روی توده هیزم انداخت.باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
همه اش تقصیر پدربزرگم بود.او به این کارها مجبورم کرد.بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بودچهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم.مادر ریحانه از من پرسید:《حالا باید چکار کنیم؟》
باید به جای امنی بروید.حیف که خانه ما امن نیست،وگرنه شما را به آنجا می بردم.یادم آمد که آنها امّ حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند،با دیدن امّ حباب، به راز من پی می بردند.ریحانه طوری که مسرور نشنود،گفت:《فعلا چند روزی را به خانه صفوان می رویم.》
قلبم در هم فشرده شد.برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد.ریحانه بلافاصله گفت:《با نبودن صفوان و پسرش،من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم. 》
نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم.مادر ریحانه از من پرسید:《شما چه می کنید؟شما هم در خطر هستید.》
ریحانه همچنان آهسته گفت:《شما هم خوب است مدتی مخفی شوید.اگر جایی ندارید،همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه،برایتان در نظر بگیرد.》
نگاهمان به هم تلاقی کرد.ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند.
من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.شما را به خانه صفوان می رسانم.وقتی از طرف شما خیالم راحت شد،به سراغ او می روم.》
ریحانه گفت:《پس مواظب خودتان باشید.》
گفتم:《با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم. 》
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت:《از شما انتظار شنیدن اين طور حرف ها را ندارم.بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم!》
فصل بیست و سوم
ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم.در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با مأموران روبه رو شدم،خطری متوجه آنها نشود.
همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه،مرا شناخت و فهمید من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام،به گرمی تشکر کرد.از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می کرد،متأثر شد.با کمال میل،یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم.موقع خداحافظی به ریحانه گفتم:《قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.خدا کند بتوانم او را ببینم!شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.》
ریحانه گفت:《من برای پدرم و شما دعا می کنم.شما در کودکی هم فداکار بودید.》
شادمان از حرف ریحانه گفتم:《برای من خوشبختی شما مهم است.امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند!هرچه پيش آید،شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.》
مسرور چه می شود؟
نگران او نباشید. آن زیرزمین،بدتر از سیاه چال نیست.او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد.ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن باخبر می شوند.در هر صورت،چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است.قبل از آنکه حرفی بزنم،گفت:《پدرم لاغرو نحیف است.اگر بخواهند شکنجه اش کنند،زود از پا در می آید.》
با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش،از سؤالم صرف نظر کردم.پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم.ریحانه در آستانه در گفت:《خدا کند ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود!》
گفتم:《احساس می کنم اگر شما دعا کنید،نجات پیدا می کنیم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست وچهارم
🌱برگ پنجاه و ششم
این پا و آن پا می کردم.دل کندن از او کار دشواری بود؛به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش.
این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم.
انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخندی زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد.چند قدم عقب عقب رفتم.توی کوچه کسی نبود.با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم.سرکوچه،لحظه ای به عقب نگاه کردم.ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم.دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش،نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شُکر کردم که توانسته بودم قبل از فرارسیدن روز جمعه،ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم.آن موقعیت خطرناک،به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفتوگو،برای ریحانه عادی بود،ولی برای من معنای دیگری داشت.جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم.طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاس گزار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم.کسی باور نمی کرد آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم.به جایی می رفتم که هرکس از آنجا می گریخت. اگر مأموران دستگیرم می کردند،امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم.با عجله در را باز کردم و وارد شدم.حمام در آن سکوت غیر معمولش،وَهم انگیز بود.قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند.جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید،خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند.کنارشان که نشستم،حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم.به او گفتم:《کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش. 》
پرسید:《پس مسرور چی؟》
گفتم:《هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.》
برای چه؟
برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رَف،زیر بسته ای گذاشت. گفت:《مطمئن باش رنگش را هم نخواهد دید!》
به راه افتادم.با هر دست،یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم.سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود.آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده.اگر می گفت حماد،دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به دارالحکومه بروم.از عشق ریحانه،سرمست و بی تاب بودم.دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم.وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد،مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد.من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم!هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم.گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود،اما در عین لطافت و مؤدب بودن،می توانست مثل سوهان، سخت و خشن باشد.باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور،به شکلی دلخواه وبا بدرقه ای گرم،از او خداحافظی کردم.
در راه دارالحکومه،چند نفر از من پرسیدند:《نام این پرنده های عجیب چیست؟آنها را می فروشی؟از کجا گیرشان آورده ای؟》
تازه دارالحکومه از میان چند نخل ،در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم.چند مأمور اسب سوار،محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.چند مأمور دیگر،از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار،دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم.برای آن محکوم بیچاره افسوس می خوردم.از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم:《چه خبر است؟》
سری به تأسف تکان داد و گفت:《ابوراجح حمامی استاین بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته.》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست و چهارم
🍃برگ پنجاه و هفتم
انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد.هاج و واج ماندم.برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم.به هر زحمتی بود زبان را در دهانِ خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم:《ابوراجح؟می خواهند با او چه کنند؟》
باور کردنی نبود!چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه،محکومش کرده بودند. تازیانه ها و چماق هابالا می رفت و پایین می آمد.پرسیدم:《گناهش چیست؟》
گفت:《می گویند صحابه پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده.چیزهای دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت دادهاند. 》
با پاهای لرزان و چشم های خیره،به طرف آن جمعیت پیش رفتم.یکی از سواران که دهان گشادی داشت،پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد:《این سرنوشت کافران و منافقانی است که گرگ هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر همین است که می بینید.رافضی های متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.》
به دایره جمعیت که رسیدم،ایستادم.اسب سوارها از کنارم گذشتند.یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست،آن را می کشید.دنباله طناب به دورِ دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که ابوراجح است،نمی توانستم بشناسمش.چند جای سرش شکسته بود.لخته های خون،سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند.این ریسمان به طناب وصل بود.از دندان های بلند ابوراجح خبری نبود.همه را با ضربات چماق شکسته بودند.از دهانش زنجیری بلند آویزان بود.زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوال دوز گذرانده اند.خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر،قطره قطره می چکید.زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی مات و مبهوت مانده بودند.دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم.وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد،ایستاد. مأموران خشنی که پشت سرش بودند،ضربه های کوبنده و بُرنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت،چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد،با صورت نقش زمین شد.پشت لباسش ،پاره پاره بود و خون تازه از خط های تازیانه می جوشید. تا اسب بایستد،ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد.قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر،او را بلند کردیم تا سرپا بایستد.صورتش پوشیده از خاک و خون بود.از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم:《همسرت و دخترت در امان هستند.》
به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد.یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد.در چشم هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی شد.اسب به حرکت در آمد و ابوراجح را کشید و با خود برد.ماموران پیاده،با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند.یکی گفت:《این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!》
دیگری گفت:《آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد. 》
جای تازیانه روی شانه و پشتم می سوخت از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم.ابوراجح،آن روز صبح،بی خبر از همه چیز و هرجا،در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اَسف بار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت.
به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه ای از شهر،در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد،بی خبر بودند.جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمی دیدند!
نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود.آیا در دارالحکومه،به خیانت مسرور پی برده بود؟آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود.قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم،اما دیگر کار از کار گذشته بود.ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد،با مرگ فاصله ای نداشت.بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم.حداقل ما می توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد.از دیدن ابوراجح در آن حالت رِقت بار،متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می کشید:《نه،تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!》ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می کند.باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم.در آن شرایط،برگشتن به طرف ریحانه،جز اندوه و خجالت،چیزی عایدم نمی کرد🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست وسوم
🍃برگ پنجاه و هشتم
نمی دانم چه شد که به یاد《او》افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود وابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند.خطاب به او گفتم:《اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند،تو زنده ای و صدایم را می شنوی،از خدا بخواه کمکم کند!》
دوباره گرمیِ عزم و اراده،در رگ هایم به حرکت در آمد.آخرین نگاه را به جمعیتی که هم چنان در لابه لای نخل ها دور می شدند،انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم.
🌹فصل بیست و چهارم
به دارالحکومه که رسیدم،دست هایم خسته شده بود.سندی با دیدن من،با ناباوری برخاست و مثل همیشه،حلقه روی در را سه بار کوبید.قبل از باز شدن دریچه، با صدای بَمش فریاد کشید:《در را باز کن!میهمان محترمی داریم.》
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت ودرِ سنگین برپاشنه چرخید.سندی لبخند ناخوش آیندش را تحویلم داد.با فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شد.مقابلم ایستاد و راهم رابست.
چه پرنده های قشنگی!گوشتشان حلال است؟خواست به آنها دست بزند.خودم را کنار کشیدم.
خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود!
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای، وگرنه الان همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم!راست می گویی.من لنگ و خپل و بدقواره،اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد و من زنده خواهم ماند.
فراموش کردم در این چند روز،سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟
من از هرکسی که به اینجا می آید و می رود،چیزی می گيرم؛دیناری،درهمی،وقتی محکوم به مرگی را می بینم،به قیافه اش دقت می کنم و از خودم می پرسم:سندی! او دارد به سرای باقی می شتابد.آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم.زمانی چشم و آبروی یکی را.وقتی لب و دندان یکی را.از خودم می پرسم:چرا از اینها که رفتنی اند،نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم؟به آن مردک حمامی نگاه کردم.فقیر بود.چیزی نداشت به من بدهد آه!چرا،چشم هایش خوش حالت بود. سفیدیِ چشم هایش مثل مروارید بود.
سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد.او هم چنان میان دری که باز شده بود،ایستاده بود و راهم را سد کرده بود.
اما به تو که نگاه می کنم،می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی.اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم،کار مشکلی خواهد بود.همه چیزت زیبا و کامل است.نه،نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر می ارزد.در یک کلمه،من همه وجود تو را می خواهم؛حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را.کاش حالا که مرگ در انتظار توست،می توانستی جسمت را با من عوض کنی!هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند.جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه.اگر بگوید نه،باور کن دیگر در تمام عمر با او حرف نمی زنم.ببینم نمی خواهی بازگردی؟مانعت نمی شوم.
مجذوب حرف هایش شده بودم. فکر نمی کردم آنقدر با احساس باشد.
نه.
معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای.باورکردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیندازد.به هر صورت،شجاعت تو هم ستودنی است!
متشکرم!حالا بگذار بروم.
حاکم اگر سلیقه داشته باشد،می گوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد؛بعد به مرگت حکم می دهد.خوب است نقاش،تو را همین طور که ایستاده ای و قوها را بغل زده ای بکشد؛با همین لبخند تمسخر آمیز که نمکین و دلرباست .باید به سلیقه قنواء آفرین گفت!نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حله باشد.برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند!
خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد وگفت:《چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم،بعد برو.》
گفتم:《خوب است که آدم با احساسی هستی،ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی!امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم،زیباتر از آن باشم که تو حالا می بینی!این بدن پیر می شود؛از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد.به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی،بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی.اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست،در عوض،روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته،صفا بدهی و زیبا کنی.کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته ای؛به همین شکل به دنیا آمده ای،ولی زیبایی باطنی،در اختیار خودت است.اگر به فکر آن نباشی،قابل سرزنش خواهی بود.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست و پنجم
🍃برگ پنجاه و نهم
سندی رفت روی چهارپایه اش نشست و گفت:《حرف دل نشینی بود.امیدوارکننده است.باید بیشتر به آن فکر کنم.اگر می خواهی بروی،جلویت را نمی گیرم.》
وارد دارالحکومه شدم.در با همان سنگینی پشت سرم بسته شد وزبانه و چفت ها باز به صدا در آمدند.
به پنجره ای که آن روز صبح،از آنجا مسرور را دیده بودم،نگاه کردم.از قضا قنواء آنجا بود.دستار را که از سر برداشتم،دست تکان داد واز پنجره دورشد.
بدون هرگونه مزاحمتی خودرا به آبنما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش،رشید، رودررو شدم.وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت:《شاه زاده ایرانی!برای نجات ابوراجح آمده ای؟》
وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود،با دیدن من گفته بود که شبیه شاه زادگان ایرانی هستم.
گفتم:《تو قوها را می خواستی.این هم قوها.این ها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.》
وزير به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد.
قوها را دیر آورده ای.ساعتی قبل،دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید می دانم از مرگ نجات پیدا کنند.حالا قوها را به من بده. تعجب می کنمکه جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای.یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوهابیاورد!
قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت.برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت:《آن که باید بیاید من هستم.》
قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود.نگهبان منتظر دستور وزیر ماند.قنواء به وزیر گفت:《می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود.نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.》
وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سرجایش برگشت.
قوها را به پدرتان بدهید.شاید شما را ببخشد.از دست شما خیلی عصبانی است!
کدورت میان پدرو دختر،زود برطرف می شود.تو به فکر خودت باش!
حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پسرش،قصدجان پدرت را داشته اند.رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم،محاکمه شد وتا ساعتی دیگر،در میدان شهر،به مجازات خواهدرسید.هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند ومجری نقشه های شوم ابوراجح باشد.بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند،به مرگ محکوم خواهند شد.
داستان جالبی به همبافته ای!تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم:《از خدا بترس!توبهتر از هرکس می دانی که همه ما بی گناهیم. مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان، به آنچه آرزو داری نمی رسی!》
وزیر با پوزخندی ازسرِ خشم به قنواء گفت:《می بینید؟این جوانک،مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است!دست پرورده اوست.از همان دفعه که آنها را با هم دیدم،باید حدس می زدم.سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند.او به اتکای شما این طور گستاخی می کند.می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود!》
قنواء گفت:《من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم.》
وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت:《نمی توانم این اجازه را بدهم.او قصد جان پدرتان را دارد.شما می خواهید او به مقصودش برسد؟》
نمی توانی جلوی ما را بگیری.برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود!
کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛اتاقکی نیمه تاریک و پرازموش.
از یکدنگی من خبر داری!کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم.
وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید.
بسیار خوب.یادت باشد خودت خواسته ای!حالا که این طور است،من هم با شما می آیم.
وزیر رو به پسرش کرد وگفت:《توهم با ما بیا.می توانی قدری تفریح کنی.》
از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم.وزیر خبرنداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده.رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم بر می داشت.طوری که پدرش نشنود به او گفتم:《جان چند بی گناه در خطر است.اگر ساکت بمانی، خداوند هرگز تو را نمی بخشدتصمیم خودت را بگیر!امتحان سختی در پیش داری.》
آهسته به من گفت:《چرا برگشتی؟واقعا ابلهی!》
با لبخند گفتم:《یاهمه می میریم یاهمه نجات پیدا می کنیم.گاهی فرار یا سکوت،دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل بیست و پنجم
🌱برگ شصتم
خلوت سرای حاکم،زیباترین جای دارالحکومه بود.حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود.کنار تخت،پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد.نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود،ایستادیم.زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم.رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید.
قنواء قویی را که در دست داشت،آرام در حوض رها کرد.قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت.گوشه تخت نشست و گفت:《نگاهش کنید پدر!هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.》
چشم های حاکم از خوش حالی درخشید، اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد،گفت:《این یکی را هم در حوض رها کن.بعداً به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشای شان کنم.》
قنواء لبخند نَمَکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم.پیش رفتم.حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد.قو را گرفتم و در حوض رها کردم.حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم.همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب،خوشحال شده بودند،به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد.دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گرانبها پوشیده شده بود. کاشی ها،آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند.حدسم درست بود.حاکم با دیدن قوها،کمی نرم شده بود. حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد.
حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح اند او دشمن من و حکومت بود.ساعت تلخی را گذراندم.چقدر گستاخ و بی پروا بود!مرگ را به بازی گرفته بود!کاش در شهری بودم که در آن،شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح،شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت:《قصد مزاحمت نداشتم.دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد.گفتم صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن،به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده،قصد شومی داشته باشدکسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند.جرم او و یارانش روشن و آشکار است.اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.》
حاکم گفت:《چنین خواهد شد.خودتان هم بروید.قنواء!توهم از جلوی چشم هایم دورشو.چقدر مایه تأسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است!تنبیهی برایت در نظر گرفته ام.یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل،زندانی می شوی. پس از آن با رشید ازدواج می کنی و به مدت دو سال،تنها هفتهای یک بار مرا می بینی.》
حاکم دوبار دست ها را به هم کوبید.دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند.قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:《پدر!هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است.من بدون شما،هیچ پشت و پناهی ندارم،اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند.اگر موجب شرمساری شما شده ام،خودم را مسموم می کنم.می دانید که هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس می کنم قدمی تا مرگ فاصله ندارم،دلم می خواهد برای آخرین بار به حرف هایم گوش کنید.》
نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی.
قنواء ایستاد و گفت:《افسوس نمی خورم که به زودی می فهمید این بار،نمایشی در کار نبوده.افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پسِ توطئه ای ساختگی پنهان شده،ببینید.
ازپیش چشمانم دورشو!
وزیر گفت:《اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.》
حاکم گفت:《وقتم را تلف کردید.همگی مرخصید.》
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت:《هر وقت دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد،جا دارد تردید کنی.شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی می کنی؟》
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت:《کار زنان این است که رأی مردان را بزنند.مختصر بگو!حوصله داستان سرایی ندارم.》
قنواء رو به وزیر کرد وگفت:《ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.پرسوجو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را پذیرفته اند.》
رنگ از روی وزیر پرید،ولی هر طور بود، لبخند زد و گفت:《کاملاً درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت،حمام آن خائن را به او بخشیدم.》حاکم به قنواء گفت:《مقدمه چینی نکن! چه می خواهی بگویی؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سروپایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته.رشید،جوان صادقی است؛هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده.او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود،برایمان تعریف کرد.من و هاشم و امینه شاهدیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور،توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه،چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد،نزدیکتر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید تا ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت:《حرف های رشید چه ارزشی دارد؟!》
همسر حاکم گفت:《تو فکر میکنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرأت نافرمانی و یا توطئه ای را ندارد.برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن بی خبری.به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند.》
وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرای بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد.
حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیکتر برود.رشیدبه حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید.حالا بدون واهمه،آنچه را می دانی بگو.راست گویی موجب نجات است و دروغ گویی،آن هم به من،سبب نابودی.
خدا را شکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان می داد.مطمعن بودم که در آن لحظه ها،ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند.تنها نگرانی من به خاطر ابوراجح بود.می ترسیدم تا آن موقع از پا در آمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت:《من،امینه را دوست دارم. هاشم، ریحانه را دوست دارد.ریحانه،دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکمتر شود.او از این که می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد،ناراحت بود.احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند،او به منظورش نخواهد رسید.برای همین دنبال بهانه ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.》
حاکم به تلخی خندید.
چه کسی گفته که قرار است این دو باهم ازدواج کنند؟
پدرم گمان می کرد شما موافق این وصلت هستید.
فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست. ادامه بده!
آمدن مسرور به دارالحکومه،این بهانه را به شکل دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور،پیرمردی شیاد است.او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن،با از میان برداشتن ابوراجح،صاحب حمام شود.مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد،نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش،صفوان،که در سیاه چال است،به دست آورد.پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه چال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء،به زندان عادی منتقل شده اند.او به مسرور گفت:《آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب،حاکم را به قتل برسانند؟》مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد،حرف پدرم را تصدیق کرد وگفت:《همین طور است که شما می گویید.》
حاکم پرسید:《چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟》
دیروز عصر،هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش،ابونعیم،میهمان ابوراجح خواهند بود.مسرور فکر می کرده که قرار است ابونعیم،ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.مسرور از این می ترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد.او می داند که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد؛در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه چال کرده، این کار را بکند.مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد،و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید،با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم،جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش،جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت:《تو خیلی ساکتی .حرف بزن!》
گفتم:《حقیقت همین است که رشید گفت.او به خاطر حقیقت،حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.چنین انسان هایی شایسته ستایش و احترامند.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۲۵
🍃برگ شصت و دوم
مسرور از این که آلت دست وزیر شده، پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت،شهادت دهد و اعتراف کند؛اما این که مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه،علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند،دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست،بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد.شاید مسرور دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاه چال بیفتند تا ریحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد بخاطر نجات مادرش،حاضر شود با او ازدواج کند.احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را باهم گذاشته اند. رشید گفت:《همین طور است. 》
حاکم از من پرسید:《تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟》
من تمایلی به این کار نداشتم.پدربزرگم گفت:《اگر به دارالحکومه نروی،ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.》
قنواء گفت:《مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد.》
راستش را بگو!برای چه این کار را کردی؟》
شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند.می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند.نتیجه گرفتم که این ازدواج،مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بودبرای همین،نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم باهم ازدواج کنیم.
به جای این کارها بهتر بود با من صحبت می کردی.
صحبت با شما فایده ای هم دارد؟!
مواظب حرف زدنت باش،دختر گستاخ!
اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند.او تا کشته شدن فاصله ای ندارد.
خیلی جسور شده ای!من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام.ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟
این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان،از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان،خبری از آنها به دست بیاورد.خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه.هاشم از من خواست تا سری به سیاه چال بزنیم. پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم.بعد با دیدن حماد،پسرصفوان،دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند.در این انتقال،هاشم هیچ نقشی نداشت.
گفتم:《البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند.نمی دانم کسی که در زندان است،چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد!》
حاکم اخم کرد وبه من گفت:《بخاطر آوردن قوها،تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.》
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت،وقتی هیچ گناهی نداشتیم.گفتم:《خواهش میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خون ریزی،زنده مانده باشد.》
حاکم با بی حوصلگی گفت:《از بردباری ام سوءاستفاده نکن!این یکی را نمی توانم بپذیرم.اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم،دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند.》
همسر حاکم گفت:《مردم،ابوراجح را دوست دارند.مرد پرهیزکاری است.دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بی گناه بوده. آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله می گیرند و لعن و نفرینت می کنند.》
حاکم برآشفت و فریاد زد:《خون او چه ارزشی دارد؟او یک شیعه است؛یک رافضیِ گمراه است.پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد!》
همسر حاکم گفت:《تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛پس بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت،شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت،تو را مقصر بداند.》
به خدا قسم ،همه شان را از دم تیغ می گذرانم.
گوش کن،مرجان!ابوراجح در هر صورت خواهد مُرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر.من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم.باور کن اگر او را رها نکنی،دیگر با تو زندگی نخواهم کرد.
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت:《امان از شما زن ها!در خلوت سرای خودم،راحت و آرام ندارم.چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟ من این کار را میکنم تا از دست تان خلاص شوم.بسیار خوب،آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم.امیدوارم تا حالا هلاک شده باشد!رشید!تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان.حالا بروید و راحتم بگذارید!》
همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.
وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید.با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند.ولی رشید از کنارش گذشت وگفت:《فعلاً وقتی برای صحبت نیست.》.
هرسه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود،تنها گذاشتیم.پایین پله ها،قنواء گفت:《با اسب می رویم تا زودتر برسیم.》
از اینکه موفق شده بودم،بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم.رشید بازویم را گرفت و گفت:《بلند شو! باید هر چه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم.خدا کند دیر نشده باشد!🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل ۲۶
🌱برگ شصت و سوم
سوار بر سه اسب چابک،از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.سندی با دیدن ما از روی چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.چنان می تاختیم که هرکس از ماجرا خبر نداشت، فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد:《باید خودمان را به میدان برسانیم.》
کوتاه ترین راه به میدان،از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند.از قنواء گذشتم و فریاد زدم:《 دنبال من بیایید!》
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود.مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود،گذشتیم.صدای سُم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید.آنهایی که در رفت و آمد بودند،با وحشت از سر راه مان کنار می رفتند.
بیرون از بازار،دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم.از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میانشان جریان داشت،گذشتیم.زن ها، بچه ها و پیرمردها کنار درِ خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دوردست نگاه
می کردند.معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است.با رسیدن به میدان،با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود.میان میدان، بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود،قاضی را دیدم.داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد. جلاد مثل غولی بی شاخ و دُم،کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بوددیگر طناب و زنجیری به او وصل نبودباز خدا را شُکر کردم.نمی دانستم ابوراجح زنده است یا نه.همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود.به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم:《بروید کنار!راه را باز کنید!》
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم.مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
به سکو که رسیدیم،جمعیت بار دیگر ساکت شد.رشید به قاضی گفت:《دست نگه دارید!جناب حاکم،ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید!》
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود،دست بالا برد و پرسید:《آیا نوشته ای از جانب حاکم آورده اید که مُهر ایشان را داشته باشد؟》
قنواء فریاد کشید:《مگر من و رشید را نمی شناسی؟می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟!》
قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت:《محکوم،آماده اجرای حکم است.جلاد تنها به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مُهر جناب حاکم را داشته باشد،می توانم محکوم را رها کنم.آيا شما نامه ای دارید که مُهر جناب حاکم بر آن باشد؟دارید یا ندارید؟》
در همین موقع از میان جمعیت،انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت.مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هُل دادن قاضی،او را مجبور کرد از سکو پایین برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان بود. رشید هم به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم.سرش هم چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کنار سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست،ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر،افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم. با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم.پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد.صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم:《من ابوراجح را به خانه می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و با تجربه بیاورید.》
قنواء که پشت سرم می آمد،پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.قبل از آنکه وارد کوچه شویم،از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند،بگیرند.رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم.از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم،توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.مثل کسی که در خواب باشد،نفس های عمیق می کشید و خُرخُر می کرد.
قنواء گفت:《روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی،ابوراجح زنده بماند!》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۲۶
🌱برگ ۶۵
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند.آنها که از ماجرا بی خبر بودند،نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است.ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت:《با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه،مدیون و سپاس گزارت خواهد بود.》
گفتم:《ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست.نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند.حالا می فهمم که اگر ابوراجح نباشد،خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پُر کند.او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد.امیدوارم مرا با این آتش سوزان، تنها نگذارد!》
پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده،پدرش هم این کار را کرده!
سری تکان دادم و گفتم:《همین طور است که می گویی.》
خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت:《برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره را از سیاه چال نجات دادیم،ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.》
حرفی را که در دلم بود،گفتم.
احساس می کنم به حماد علاقمند شده ای.
اگر این طور باشد ،من و تو،آدم های بدشانسی هستیم.
چرا؟
این که پرسیدن ندارد.تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را.ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند.با وجود این،آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
برای رشید و امینه بد نشد.
می خواهم چیزی را بگویم،ولی می ترسم دلگیر شوی.
بگذار بدانم و دلگیر شوم.
تقریباً مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
حماد چطور؟
نمی دانم.
آن دو شیعه اند. باهم ازدواج می کنند و خوشبخت می شوند.
برای من،خوشبختی ریحانه مهم است.
برای من هم خوشبختی حماد.
تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
تو به حماد حسادت نمی کنی؟
نمی دانم.
من هم نمی دانم.
بدجوری گرفتار شده ایم.
خدا به دادمان برسد!
🌹فصل ۲۷
امّ حباب در را باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم،وارد حیاط شدم.
چه کار می کنی هاشم؟این کیست؟چرا لباسش خون آلود است؟
آرام باش!ابوراجح است.
امّ حباب گوشه تخت چوبی نشست.مات و مبهوت،دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
این دختر کیست؟
من قنواء هستم.
خوش آمدید!
به امّ حباب گفتم:《حالا وقت نشستن نیست.کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش و حشت نکن!》
با کمک قنواء و امّ حباب،ابوراجح را روی تخت خواباندیم. دستار را که از صورتش کنار زدم!امّ حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده؟
قنواء گفت:《آرام باشید!چیز مهمی نیست.شکنجه اش داده اند.می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار بر اسب کردیم و به اینجا آوردیم.همین.》
امّ حباب نزدیک بود از هوش برود.به او گفتم:《تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند،مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون ،پاک کن!قنواء به تو کمک می کند.》
امّ حباب که رفت،قنواء پرسید:《تو چه کار می کنی؟》
نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم.آنها نگران ابوراجح هستنداز طرفی، فکر می کنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرشان کنند.باید خیالشان را راحت کنم.
به اینجا می آوری شان؟
چاره ای نیستبهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم.هم چنان بی هوش بود و گاهی نفسی عمیق می کشید.قنواء با تأسف سر تکان داد وگفت:《بهتر است عجله کنی.》
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم.همسر صفوان از پشت در پرسید:《کیست؟》
منم هاشم.نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند.ریحانه پرسید:《از پدرم چه خبر؟》
او حالا خانه ماست.دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند،اما ریحانه به من خیره شد و پرسید:《حال پدرم خوب است؟چرا شما خوشحال نیستید؟》
سعی کردم لبخند بزنم.
من خوشحالم. مگر نمی بینید.دیگر خطری در کار نیست.بی گناهی ما ثابت شد.دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است.فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم.چه می توانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید:《فقط کمی چه؟》
تابِ نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
فقط کمی ... فقط کمی آزارش داده اند. ریحانه پرسید:《متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟》
متأسفانه همین طور است.او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند.ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید:《اعدام؟به این سرعت؟!》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌱برگ۶۶
آنچه را اتفاق افتاده بود،برایشان شرح دادم.
بیرون از خانه صفوان ،مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.چنین کردم.او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود،قدم هایشان را در حدّ دویدن،تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند،یکّه خوردم. گوشه حیاط،اصطبل کوچکی بود اسب را آنجا بردم.اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود.چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند،به طرفم آمدند.در آغوشم کشیدند و تشکر کردند.قنواء و امّ حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند.پرسیدم:《ابوراجح را کجا برده اند؟》
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند،امّ حباب گفت:《پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته.نمی خواهم ناراحتت کنم،اما هیچ امیدی نیست!》
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم:《الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند.لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم.این جمعیت را ببین!از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند.تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.》
چنان که امّ حباب نشنود،گفت:《می توانستم قبل از آمدن تو بروم،ولی ماندم تا ریحانه را ببینم.خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم!》
فکر خوبی است،اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران روبهرو شدن ریحانه و مادرش با امّ حباب بودم.از بخت من،در همان لحظه وارد خانه شدند.امّ حباب با دیدن آنها،سری به تأسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. امّ حباب پرسید:《مرا یادتان هست؟》
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند،بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت:《شما هم آمده اید؟حال شوهرم چطور است؟این جمعیت اینجا چه می کنند؟!》
او را طبقه بالا بستری کرده اند.این ها که اینجا جمع شده اند،از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما،نگران.
ریحانه گفت:《می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند.می خواهیم او را ببینیم.》
نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه.برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم،باید با پدربزرگ مشورت می کردم.به قنواء اشاره کردم و گفتم:《قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.بدون کمک های بی دریغ او،ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند.》
ریحانه،مادرش و همسرِ صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت:《خیلی دلم می خواست شما را ببینم!》
قنواء گفت:《من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم.هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید.حیف که پدرم، تحتتأثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده،با هم آشنا می شویم!》
مادر ریحانه گفت:《برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم.》
از برخورد خوب آنها باهم خوشحال شدم. قنواء به همسرِ صفوان گفت:《کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند!زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد،بانوی سعادتمندی است!》
سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه،گوهری مثل شما را تربیت کرده!
امّ حباب گفت:《چرا ایستاده اید!بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر باهم آشنا شویم.هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد.طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند.باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.》
قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد،گفت:《مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط،شما را تنها بگذارم!》
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود،اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم.قنواء که آمد،به او گفتم:《هوا تاریک شده.می خواهی همراهت بیایم؟》
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
نگران من نباش!صبح بر می گردم. احساس می کنم من و ریحانه دوستان خوبی برای هم باشیم.وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم!سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند.طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند.کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند،کاسته می شد.همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش،چه عکس العملی نشان می داد.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
🌹فصل ۲۷
🌱برگ۶۷
پاهای ابوراجح رو به قبله بود.همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه،همه رفته بودند مادر ریحانه به امّ حباب گفت:《خیلی زحمت کشیدید!دیر وقت است.شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید.》
امّ حباب نگاهی به من انداخت و گفت:《من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟》
از قضای الاهی گریزی نیست.هرچه باید بشود،می شود.راضی به رضای او هستیم.
به هر حال ،من امشب همین جا می مانم.
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم:《به نظر شما،ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بی هوش است؟》
طبیب که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود،گفت:《گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود.به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود.》
همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت:《بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.》
مادر ریحانه گفت:《امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم.وقتی فکر میکنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است،آتش می گیرم!》
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت:《به زبانش زنجیر زدند.ریسمانی از بینی اش گذراندند.طنابی به گردنش انداختند.سوار بر اسب،او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم.خودم را به جای حضرت زینب،دختر بزرگوار علی بن ابی طالب می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند.مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند.وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان،خود را در غم و انده مان شریک می داند،تسکین پیدا می کنیم!》
انگار ریحانه این حرف ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود،پس از سلام دادن گفت:《شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند.بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بی هوش نباشد،از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد.》
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و امّ حباب،با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای،از اتاق ابوراجح جدا شده بود،رفتند.
روحانی،سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد.طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد.از من پرسید:《چه خبر؟》
گفتم:هیچ.
خانم ها کجا هستند؟
در همین اتاق کناری.قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
توهم برو استراحت کن.روز غم انگیزی پیش رو داریمخدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
پیش از آنکه به اتاقم بروم،به ابوراجح نزدیک شدم.طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی،نماز می خواند.لب ها و بینی اش هم چنان ورم داشت.پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. باشکسته شدن دندان ها،چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی آمد.چقدر گشاده رو بود!هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده!احساس می کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد.
از خستگی ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم.می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند!افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید،با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد.باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید.طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق،مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور،به اطرافش توجهی نداشت.احساس کردم نفس های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد.کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد.پنبه تمیزی در آب زدم.لب هایش را مرطوب کردم.چند قطره آب،داخل دهانش فشردم.دست سردش را در دست گرفتم.سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم:《ابوراجح!صدایم را می شنوی؟》
دستم را با آخرین ذره های توانش فشا داد تا بفهماند صدایم را می شنود.اشک در چشمانم حلقه زد.گفتم:《یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۲۷
🌱برگ۶۸
او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند.گفتی که امام زمان او را شفا داد؛چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است.حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی!هیچ کس نمیتواند برایت کاری کند.تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی،خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.》
قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرف هایم را شنیده. باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می خورد،چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش،آهی کشید و نالید.سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم.با چشمان اشک بار،شانه اش را بوسیدم و برخاستم.از ابوراجح که فاصله گرفتم،به طرف پدربزرگم رفتم،ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند . ریحانه،طوری که طبیب بیدار نشود،آهسته به من گفت:《از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت می کردید.》
سرتکان دادم.
به هوش آمده بود؟
گمان کنم.
چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
تکان خورد.آه کشید و ناله ای کرد.دستش را در دستم گرفته بودم.احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت.
ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند.مادرش پرسید:《به او چه گفتید؟》
ریحانه گفت:《البته اگر خصوصی نیست.》
به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود.
یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود.به مقام امام زمان رفتم.او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پيدا کردم.داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد.حالا که گمان کردم صدایم را می شنود،آن حکایت را یادش آوردم و گفتم:《وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری کند.خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!》
ریحانه اشکِ روی گونه اش را پاک کرد و گفت:《پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟》
سؤال ریحانه تا حدی گیجم کرد.گفتم:《من که شیعه نیستم.》
اگر امام زمان را باور ندارید،چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟
ریحانه چنان باهوش بود که با این سؤال زیرکانه،مرا به دام انداخت.
صادقانه گفتم:《من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورتی که ممکن است،نجات پیدا کند.》
مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود،گفت:《حکایت های مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل،شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند.ماجرای اسماعیل هرقلی،قطره ای است از دریا.خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد!آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی اند. مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند.ایشان فرمود:《او در اخلاق،آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خداست .تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است.》
روحانی آرام گریست.
پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت:《تو بهتر است بروی استراحت کنی.》
ترک ابوراجح و ریحانه،در آن شرایط برایم سخت بود،اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم.در بستر دراز کشیدم.ابری سیاه،روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید.دلم پُر از آشوب بود.باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد.فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه مان،آنقدر از نزدیک ببینم؛اما در آن شرایط غم انگیز و پُر از اشک و آه! از خودم پرسیدم:《دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟اگر به خواب بروم،با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟فردا چه روزی خواهد بود؟آیا فردا همین موقع،ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟
سعی کردم بخوابم.روز سختی را پشت سر گذاشته بودم.با وجود همه این ها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم.دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم .شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت،خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟شاید هم ریحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج می کرد و شوهرش اداره حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت.در این صورت،من باید از حلّه می رفتم.بدون او اما به کجا می توانستم بروم!
در همین فکرها بودم که پدربزرگم با چراغی روغنی که در دست داشت،وارد اتاق شد.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۲۷
🌱برگ ۶۹
در بسترم نشستم.پدربزرگ آمد کنارم نشست.پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد،گفت:《می دانم ریحانه را دوست داری.دختر بی نظیری است،اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حلّه برادریم،ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند.دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیّعُ گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم!در باغچه خانه خودت آنقدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه،کاری نداشته باشی.مثلاً این قنواء چه عیبی دارد؟به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست،اما می تواند همسر خوبی برایت باشد.》
خمیازه ای کشید و ادامه داد:《کارِ امروزت فوق العاده بود.به تو افتخار می کنم.نمی دانستم اینقدر شجاعی!اگر به توصیه من پنهان شده بودی،ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید.همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو،به من تبریک گفتند.من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شُکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی دانم،شاید این معجزه عشق است.》
احتیاج داشتم با یکی درد و دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سرِ صحبت را باز کرد.گفتم:《من هم خدا را شُکر می کنم که شما را دارم!گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها،جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم.او سنگ صبور من بود.به حرف هایم گوش می کرد.با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند.》
بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد!
نه پدربزرگ!کسی که وضعش از همه بدتر است منم.اگر ابوراجح بمیرد.از این همه درد و رنج راحت می شود.ریحانه دیر یا زود،ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود.همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش،دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادتمند باشی.حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر،طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید.افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم!چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی.کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند!اگر او را پس از سالها ندیده بودی چنین نمی شد.
اندیشیدم:ریحانه حالا در خانه ما،کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی.
احساس ناتوانی و سرشکستگی می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
ناراحت نباش پدربزرگ!بهتر است به خدا توکل کنیم.ابوراجح در آن اتاق در حالِ احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت،بی تابی می کنند.خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم.
سرم را به سینه اش فشرد و گفت:《حق با توست.تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم.امیدوارم قبل از مُردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم!》
به او خیره شدم و گفتم:《خواهش میکنم از مُردن صحبت نکنید!ابوراجح را که دارم از دست می دهم .دیگر غیر از شما کسی را ندارم.شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید.》
پدربزرگ خندید وگفت:《من که خیلی دلم می خواهد. باید دید خدا چه می خواهد.》
دیشب،همین جا،در خواب دیدم که من، شما،ابوراجح،ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم.بیدار که شدم،با خودم فکر کردم:چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز،دور می بینم.کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید،شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می شوم!روز سختی راپشت سر گذاشتیم. خدا می داند چه روزی را پیش رو داریم.
پدربزرگ برخاست و گفت:《روز سختی را با سربلندی،پشت سر گذاشتی.سعی کن بخوابی .امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر،داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا می کند من در مرگ پدرت،صبر کردم.تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می دانم که می توانی.》
من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده،شاهد ازدواج ریحانه باشم.می خواهم به جایی برم که دیگر نامی از حلّه نشنوم.شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت:《باهم از اینجا می رویم و هروقت تو بگویی به حلّه بر می گردیم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۲۹
🌱برگ۷۰
پس از رفتن او،سعی کردم بخوابم.هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم.امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد،اتفاقی نیفتد.نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانستم مقاومت کند.حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می سوخت.هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم.تا ده روز پیش،خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم.حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا،مثل توده هایی سیاه، روی دلم تلنبار شده اند.در آسمان نیمه شب،با کنار رفتن ابرهای تیره،ماه می درخشید و ستاره ای نزدیک افق،کورسویی داشت و من در آینده تیره ام،به اندازه آن ستاره دور و غریب،با رقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم.خودم را شبیه کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند،چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم شکسته و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آنکه پرودگار مهربان،مرا از این ورطه و طوفان،نجات می داد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم.در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم.دریا طوفانی بود.امواج مهیب،چون غول هایی سیاه پوش،شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند.رعد و برقی زد و موجی سهمگین،قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آویختم.پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج،از دور جزیره ای دیدم.چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم.هر طور بود سعی کردم با کمک امواج،خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم.عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته،خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم،خدا را شُکر کنم.آن وقت از خستگی از حال رفتم.مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
هاشم!...هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیزه ای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان،کنارم نشسته بود.
هاشم ،بیدار شو!تو بلاخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود.با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
فصل سی ام
هاشم!هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود.ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست،کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم!آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟اما پدربزرگ داشت می خندید.
بیدارشو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم.نه،اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت. چقدر لبخندش زیبا بود!آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخندِ امید آفرینش نگاهم کند!چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمی توانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم:《چه جالب،دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام!》
ریحانه بی آنکه لبخند پرمهرش را پنهان کند،گفت:《تو واقعاً بیدار شده ای.》
اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. مگر می شود!؟
می بینی که.
حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادرش افتاد.
حالش کاملا خوب است. همان طور که در خواب دیده بودم.
دراز کشیدم و گفتم:《حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب می بینم.دلم می خواهد این خواب خوش،چند ساعتی ادامه پیدا کند.مدت ها بود کابوس می دیدم.خدا را شکر که یک بارهم که شده، دارم خوابهای قشنگ می بینم!فقط می ترسم یکی بیاید و بیدارم کند.》
برخیز!از خستگی داری مُهمل می گویی.
مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشت،اشکش را پاک کرد و گفت:《برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛هرچند باور کردنی نیست!》
ایستاد.از اتاقی که ابوراجح در آن بود،صدای صلوات به گوش رسید.پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.فکرم از کار افتاده بود. مرتب سرتکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.
اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟
شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم.
بله،پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.
پدربزرگ گفت:《راست می گوید. باورش سخت است،ولی واقعیت دارد.》
پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 فصل ۳۱
🌱برگ ۷۴
همه در سکوت،ابوراجح را تماشا کردند. همهمه ای به راه افتاد.انتهای تالار،درِ بزرگی بود،نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت:《جناب حاکم،منتظر شما هستند.》
🌹فصل۳۲
حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من چند قدمیِ حاکم ایستادیم و سلام کردیم.حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد.هردو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند. حاکم سرانجام گفت:《کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای!》
ابوراجح گفت:《در زمان پیامبر،کسانی بودند که وقتی معجزات او را می دیدند، می گفتند سحر و جادوست.》
اگر عصای موسی را داشتم،می انداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است،تو را ببلعد.
من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه پندارهای باطل و فاسد را می بلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندان های ابوراجح را معاینه کرد.پس از آن به سرجایش برگشت و نشست.کاملاً گیج شده بود. وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت:《دست از دشمنی با شیعیان برداریدو آنها راکه در سیاه چال ها به بند کشیده اید،رها کنید!ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است.بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم.》
پس از دقیقه ای سکوت،حاکم به وزیر گفت:《حرف بزن!چرا ساکتی؟》
وزیر گفت:《قدرت شما و حتی قدرت خلیفه،در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان،هیچ است.من تا امروز،وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما،با شیعیان بی گناه بدرفتاری کردم. برای این که ابوراجح کشته شود،علیه او توطئه چیدم.حالا قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار بگیرم،باید توبه کنم.کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند.باقی ماندن در این مقام به ضرر شماست.بهتر است شیعیان در بند را آزاد کنید و به امام شان احترام بگذارید.》
ابوراجح به حاکم گفت:《شیعیان در این شهر فراوانند.آنها با دیگر برادران مسلمان خود،هم چون انگشتان یک دست اند. اگر بین ما اختلاف بیندازید،مقام شما متزلزل می شودبه توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد!》
خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز،برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی می نشستم. قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد سریرم(بسترم) را رو به مقام آن حضرت بگذارند.》
به وزیر گفت:《زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن!همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند،پنجاه دینار بدهید.》
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت:《تو حالا مورد توجه مردم حلّه هستی.آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟》
ابوراجح گفت:《من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.》
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت:《از کجا معلوم که امام زمان تو را شفا داده باشد؟شاید کار پیامبر بوده.》
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشید به نمایش گذاشت. گفت:《نام و کنیه آن حضرت،نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی،شبیه ترین فرد به رسول خداست. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام،انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده ام.فراموش نکنید آن حضرت،فرزند پیامبر است.تعجبی ندارد که فرزند به جدّش شبیه باشد.هرکس به پیامبر علاقه دارد،نمی تواند امام زمان را دوست نداشته باشد.》
حاکم و وزیر،ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند.موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت:《چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.》
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را باعلاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند،گفت:《شما به اسب تان علاقه دارید.من هم نه جای نگهداری اش را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم. هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم. 》
حاکم گفت:《می خواهی قوهایت را پس بگیری؟》
اگر بگویم نه،دروغ گفته ام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی،از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پرشوری بود.حماد و پدرش میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش،سجده شُکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حلّه،روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و با خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می کردند.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌱برگ ۷۶
نمی دانستم چرا آنقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است.حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.حالا که شیعه شده بودم،باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت،کاری از دستم بر نمی آمد.
تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد.اما ما هم بیکار نماندیم.این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی،نقش کوچکی داشته باشیم.آیا تلاش ما بیهوده بود؟باید دست روی دست می گذاشتیم؟حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سررفته.ریحانه گفت:《حرف شما درست است،ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد.از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟نباید میوه را قبل از رسیدن چید.احتمال دارد مدتی دیگر،آن جوان،با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛اما حالا چه؟اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و درانتظار خواستگاری اش هستم،ممکن است بگوید:دیده ای، خیر باشد!من دیگری را دوست دارم.
امّ حباب نفس زنان آمد و گفت:《کجایی هاشم؟پدربزرگت با تو کار دارد.》
ریحانه به امّ حباب گفت:《واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است!من از همان کودکی به او علاقه داشتم.》
از مطبخ که بیرون آمدم،امّ حباب آهسته گفت:《متوجه منظور ریحانه شدی؟》
دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
این که گفت:ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.
حوصله حرف هایش را نداشتم.
نه.
منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم:《ساکت باش!او منتظر خواستگاریِ حماد است.》
امّ حباب وا رفت و گفت:《مگر ممکن است؟》
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به من برسد.
پیش از آنکه بیایی،داشتیم حرف می زدیم اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشاره ای می کرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست. الان می روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می کنم.مرگ یک بار،شیون هم یک بار.این جوری نمی شود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.
تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم.یک کلمه ازش می پرسم:این هاشم بدبخت را می خواهی یا نه؟یک کلام ختم کلام!این همه مقدمه چینی نمی خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟!
تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته ها با حیاست.
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پلهها بالا برود.
گوش کن امّ حباب!الان وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.
به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آنها را به خانه مان آورده باورت می شود!
برای دلداری خودم گفتم:《باید به خواست خدا راضی باشیم.ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شُکر نکرده ایم. انسان،زیاده خواه است.باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند می شود،لابد من هم با یکی دیگر خوشبخت می شوم. تو این را قبول نداری؟》
امّ حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت:《من قبول دارم،ولی تو را نمی دانم.》
بدون این که منتظر جواب من بماند،به اتاق زن ها رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد.با دیدن من اخم کرد وگفت:《ببین ابوراجح چه می گوید!》
اتفاقی افتاده؟
دلش هوای خانه اش را کرده.فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت.طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم:《اگر بروید،این خانه،تاریک می شود.من یکی که دلم می خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من ،از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم.》
پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:《اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام مان را خواهد داشت. تو و خانواده ات دست کم باید یک هفته اینجا بمانید.هاشم راست می گوید.اگر بروید اینجا سوت و کور می شود.》
ابوراجح گفت:《من از این به بعد زیاد به سراغتان می آیم.شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر،برای من و مردم حلّه،عزیز هستید.صفوان می خواهد به خانه برود..مسیرمان یکی است. من هم می روم.شما هم باید استراحت کنید. 》
پدربزرگ هرطور بود،برای شام نگه شان داشت .ساعتی پس از شام،ابوراجح برخاست و گفت:《دیگر موقع رفتن است.》
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.زن ها از اتاقشان بیرون آمدند.قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند.حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر،نگاهشان را پایین انداختند.از پلهها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت:《باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
🍃فصل۳۴
🍃برگ۷۸
مقام حضرت،شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم،آنجا بودند.از هر طرف،رازو نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفتبه امام زمان گفتم:《سرورم!شما با لطف خودتان،ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید.از طرفی باعث هدایت بسیاری،از جمله من شدید.کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید!چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نيستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود،محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم.》
دو سه ساعتی در مقام بودم.بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.منظره های دلباز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد.به حفاظ چوبیِ پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.خانواده ای خوشحال و خندان،سوار قایقی بودند.آمدند و از زیر پل گذشتند.اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.نمی دانستم چه مقدار طول می کشد تا کم کم بپذیرم که ریحانه،عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست،مردی با پسرک و دختری سوار قایق شدند.سال ها پیش،روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم.من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق،آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد.صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمیگشت و آن دو کودک ،من و ریحانه بودیم!شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد.
از گوشه چشم،شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد.بر خود لرزیدم.برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد.به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟!او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل،مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم.ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد.روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم:《خودت خورده ای؟》
من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
اگر تو نخوری،من هم نمی خورم.
قبول کرد.نشستیم و قطاب ها را باهم خوردیم.همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه،چقدر برایم لذت بخش است!
کم کم خسته شدم.خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه،رها شوم.از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها،ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی،نقالی،کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند.
ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم.نمی خواستم به خانه برگردم.تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کُشنده بود.اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به طرف پل رفتم.اگر ابوراجح به دنبالم می آمد،می توانست کنار پل پیدایم کند.از خودم پرسیدم:《اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》
اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند،پنهان می شدم.اما اگر ابوراجح مرا می دید،اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم.گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم.قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت.با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه،زیر سایه درختان نخل،کرسی هایی بود.به آنجا رفتم.گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم،آنجا می نشستیم و قبل از شنا،شربت یا پالوده می خوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع،دلیل غبیتم را از پدربزرگ پرسیده بود.او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید.خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من،کسی رنجیده خاطر نمی شد.
روی کرسی همیشگی نشستم.جای دوستانم خالی بود.مسقطی را روی طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم.پیرمرد کرولال بود.با اشاره به یکدیگر سلام کردیم.از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد.از آن آدم ها بود که زود اُنس می گرفت.دلم می خواست با او حرف بزنم.حیف که نمی شد!اگر از حلّه می رفتم،دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد.پل رودخانه،از آنجا،چشم انداز بی نظیری داشت.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۳۴
🌱برگ۷۹
عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد،مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند.کسانی که آوازشناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود،وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم،برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود.گریه ام می آمد.صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم.دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم.مولایم را یافته بودم،ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم،اما انگار به من تعلقی نداشت.
مسقطی و پالوده هم چنان رویِ چهار پایه بود.به آن دست نزده بودم.نسیمی که می وزید،شاخه های نخل را حرکت می داد.از لابه لای آنها،پولک های آفتاب روی من و چهارپایه می ریخت.سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد.فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم.سایه حرکت کرد.آن که پشت سرم بود،کنارم ایستاده.دوست داشتم هرکس هست،کنارم بنشیند تا حرف بزنیم.کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم.دلم می خواست ریحانه باشد،اما او پدربزرگم بود.
🌹فصل۳۵
ایستادم.
سلام!
با چهره ای برافروخته یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید.
سلام فرزندم!.شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.نفهمیدم می خندد یا گریه می کند.وقتی از من فاصله گرفت،دیدم می خندد.
مثل بچهها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچه ام.بغض گلویم را گرفت.اشکم سرازیر شد.گفتم:《کجا را دارم بروم؟!》
معلوم است؛خانه ابوراجح.
مگر خبر تازه ای شده؟اگر می خواستم می آمدم.
قرار است از دختری خواستگاری کنند.آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟
از ریحانه؟خودم می دانم.
بله.من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالیِ پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم.
زحمت نکشید!من کسی نیستم که او می خواهد.
پس او کیست؟
او حماد است.
اشتباه می کنی!آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
من؟اشتباه نمی کنید؟
هیچ اشتباهی در کار نیست.
چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد وگفت:《کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.》
کی؟
ریحانه.
باورم نمی شد.خودم با او حرف زده بودم.
ممکن است توضیح بدهید؟
دستم را گرفت و گفت:《تا اینجا ایستاده ای،نهخیلی گشتم تا پیدایت کردم.امّ حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم.خسته شده ام،ولی باید برویم.》
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم.
می ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آن طور که به گوش شما رسیده نیست.
مگر تو به امّ حباب اطمینان نداری؟
ناله ام در آمد.
نه پدربزرگ!اگر او چیزی به شما گفته،نباید حرفش را جدّی بگیرید.
خندیدو گفت:《تو باید سپاس گزار امّ حباب باشی!اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود،من و تو الآن در راه خانه ابوراجح نبودیم.》
از ساحل فاصله گرفتیم و از نخلستانی گذشتیم.
پدربزرگ!چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟
آه!من چطور می توانم خدا را شُکر کنم! خدا می داند چقدر نگران تو بودم.هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد.کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بلاخره پدربزرگ گفت:《ساعتی پیش،امّ حباب،ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید:برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ریحانه از این سؤال ناگهانی،دست و پایش را گم می کند و می گوید:شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. امّ حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:کسالت او از این جاست.ریحانه می گوید:منظورتان را نمی فهمم.امّ حباب می گوید:به نظرم خیلی هم خوب می فهمید.او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید،قصد دارد از این شهر برود.اگر او بخواهد برود،ابونعیم و من هم همراه او می رویم؛ شاید برای همیشه. 》
پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند.
می گفتید!
رنگ از روی ریحانه می پرد.امّ حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف،نزدیک بود بی هوش شود.با ناباوری می گوید:《هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟》امّ حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس.ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار،قرمز شده بوده،اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده.امّ حباب آمد و با چشمانی اشک بار،گفت و گوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم.نمی توانستم حرف های امّ حباب را باور کنم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل ۳۵
🌱برگ۸۰
وارد خانه ابوراجح که شدیم،امّ حباب و مادر ریحانه،در حیاط،منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از امّ حباب پرسیدم:《چیزهایی از پدربزرگ شنیدم، راست است؟》
بدون آنکه حرفی بزند،به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت:《من با ریحانه صحبت کردم. آنچه امّ حباب گفته،راست است.》
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم.امّ حباب آهسته بیخ گوشم گفت:《برای حماد هم نگران نباش.او به قنواء علاقه دارد.》
احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده.قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:《تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی.چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!》
گفتم:《کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.》
معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و امّ حباب خبر ندارد.
فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای.
با خنده گفتم:《البته از شما اندکی دل گیرم.》
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند.ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:《می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟》
پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا فراموش کردید.
پدربزرگم گفت:《چه میگویی هاشم!ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.》
گفتم:《همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند،بیشتر ناراحتم می کند.》
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت:《بله، یادم آمد.حق با توست.جا داشت در این باره کاری می کردم.مرا ببخش!اما هنوز دیر نشده. 》
پدربزرگ با زیرکی گفت:《قضیه از چه قرار است؟بگویید من هم بدانم.》
ابوراجح گفت:《هاشم به دختری شيعه، علاقمند شده بود.بارها در این باره با من صحبت کرد.به او گفتم باید فراموشش کند.روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند.هاشم فریفته جمال آن دختر می شود.حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید،جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه،خواستگاری کنیم.》
نگاه حماد،پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت:《خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد!فکر می کنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟》
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت:《 افتخار می کنند و سجده شکر به جا می آورند.》
پدربزرگ به من گفت:《خوب است او را معرفی کنی.گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.》
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان گفتم:《ریحانه،دختر ابوراجح. 》
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند،صلوات فرستاند.پس از دقیقه ای ابوراجح گفت:《این نهایت آرزوی من است،ولی دخترم یک سال پیش،خوابی دیده که با شفا یافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب،او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده.جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر،شریک زندگی هم خواهند بود.قبل از هر چیز بهتر است...》
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم:《آن جوان خوشبخت،من هستم.》
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن،مرا در آغوش کشید.چند لحظه بعد صدای هلهله زن ها برخاست.معلوم شد یکی از آنها، پشت در،به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده.
ابوراجح گفت:《من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود.من آنقدر به هاشم علاقه دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود.قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.》
رو به من و پدربزگم ادامه داد:《به این ترتیب،پیوند ما ناگسستنی خواهدشد.》
نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شُکر کنم.پس از ناهار،در فرصتی،آهسته از حماد پرسیدم:《تو قنواء را دوست داری. درست است؟》
گفت:《قصه من هم مثل سرگذشت توست.او را که دیدم،شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت،در زندان و بعد در سیاه چال،خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایدهای دارد!》
حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
کاش مشکل فقط همین یکی بود!کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد؟تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یانه.او که به زندگی اشرافی عادت دارد،چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟》
به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد.
حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت،ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید:《راست می گویی؟》
مطمئن باش.
فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۳۵
🌱برگ۸۱
او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه.
بعید است بتواند.
کار هر کسی نیست،اما او می تواند.می ماند رضایت پدرش....
حماد آرام گرفت و گفت:《او هرگز رضایت نمی دهد.》
چند دقیقه بعد از طریق امّ حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. امّ حباب برگشت و گفت:《بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.》
حماد گفت:《شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.》
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد.پدربزرگم موافق بودعصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی به عقد هم در آمدیم.وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم،به او گفتم:《امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی.می ترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام!》
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت:《یادت هست در مطبخ خانه تان باهم حرف زدیم؟آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت،سر یک سال،همسرم هستی.》
امّ حباب به ما گفت:《عجله نکنید!از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد و دل کنید.》
بعد او وزن ها کِل کشیدند.
روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم.پس از آن،به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم:《چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم!》
ریحانه خندید وگفت:《از دیروز هروقت یادم می آید که تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی،خنده ام می گیرد.》
زن باهوشی است.گفت به من علاقه داری،ولی من باور نمی کردم.
فکر می کنی امروز در تمام حلّه،کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟
شک نکن که هست.
کی؟
من.
با هر حرف و به هر بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه،فروغ عجیبی داشت.شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی،چه آتشی به جانم انداختی؟!از آن ساعت،دیگر آرام و قرار نداشته ام.پدربزگم می داند با من چه کرده ای.بارها می گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم!کاش آن روز،ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند!چه روز شومی بود آن روز!و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز!پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.او نمی دانست منظور من، دختر خودش است.پدرت گفت:《بهتراست این عشق را به فراموشی بسپارم.هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود،اطلاعی نداشتیم.
همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری.آیا تنها به خاطر آن خواب،به من علاقمند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت:《آن روز که به مغازه شما آمدیم،سالی می گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.》
باور کن حرف او برایم سخت بود.
چطور چنین چیزی ممکن است؟
یک سال پیش،روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم.تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف کردی و آنها می خندیدند.سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم.خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی،من آن موقع در تو دیدم.به خانه که برگشتم،بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم.در تنهایی اشک می ریختم.
چه می گویی ریحانه!
عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم،وگرنه مرگ در انتظارم بود.شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب،گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد.ساعتی بعد،در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم.پدرم قیافه حالا را داشت.تو کنارش ایستاده بودی.به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن!وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام،می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه،معنا ندارد.
دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم.نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۳۵
🌱برگ ۸۲
تو بیشتر از من رنج کشیدی،اما علاقه ات را مخفی کردی.افتخار می کنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.
تا قبل از شفا یافتن پدرم،به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم.وقتی آن نیمه شب،از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم،فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی.آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم،برای ریحانه تعریف کردم.
ریحانه ادامه داد:《پس از یک سال رنج و محنت،هفته گذشته،تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم،امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید،ولی شنيده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم،آن شب که از خانه شما رفتیم،خیلی غمگین بودم.می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده.حسرت آن لحظه هایی را
می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود:هاشم،یک سال دیگر،شریک زندگی ات خواهد بود.این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای.هرکس در می زد،سرک می کشیدم تا شاید تو باشی.امّ حباب مراقبم بود.جلو آمد و پرسید:《منتظر کسی هستی؟》جواب ندادم. گفت:《 اگر منتظر هاشمی نمی آید.》دلم گرفت. پرسیدم:《برای چی؟》آن وقت همه چیز را برایم تعریف کرد.وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای،از خوشحالی می خواستم پرواز کنم!این امّ حباب خیلی دوست داشتنی است.زن ساده و شیرینی است.》
وقتی به خانه ما بیایی،او همدم تو خواهد بود.
و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار برگردید.
و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم.
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم،از کنارمان گذشت.او را صدا زدم و سکه هایی که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم:《تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگهدارم،اما آن را به این برادرمان دادم.از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.》
ریحانه از زیر چادر،گوشوارههایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت:《با این سرمایه،از این به بعد مرا مشغول کار می بینید.》
آن مرد که رفت،به ریحانه گفتم:《دیروز صبح در مقام،به امام زمان مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید،چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟حالا می بینم از یک سال پیش،مژده این وصلت داده شده بود،ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم،باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم.احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید،راه دادند. 》
تو شایسته این نعمت هستی.هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دور دست پیش آمد.در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم.
یک هفته بعد،من و ریحانه با پدربزرگ و امّ حباب،در حیاط،روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم.قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود.قرار بود تا یکی دو روز دیگر،به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود.به او گفتم:《قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم. 》
ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم:《می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.》
پرسید:《چرا کوفه؟》
گفتم:《مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه،می رویم آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه گفت:《این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل۳۵
🌱و برگ آخر
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم.
ریحانه گفت:《تا روزی که آنها را با خودمان به حلّه بیاوریم،آرام نمی گیرم. مادر هاشم،مادر من هم هست. 》
امّ حباب گفت:《به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا می کنیم.》
قنواء گفت:《دلم می خواست همراه شما باشم!》
پدربزرگ گفت:《با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی،تو و حماد همراه ما خواهید بود!》
دیدن مادر و خواهران و برادرانم،مجموعه شادی هایم را کامل کرد.مادرم با دیدن من و عروسش،در آغوش ما بی هوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود.به هوش که آمد،به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده. ریحانه کنارم نشسته بود.او هم گریه می کرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت:《تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم،اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم،دیگر طاقت دوری تان را ندارم. 》
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم.مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.آنها از این که فهمیدند برادرشان هستم،از شادی در پوست نمی گنجیدند.به مادرم گفتم:《روزگار رنج و محنت شما تمام شد.از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.》
پدربزرگ به مادرم گفت:《تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه،باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم.خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما،شلوغ و پررونق می شود.》
امّ حباب گفت:《من هم باید به این دختران زیبا،آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.》
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید.در این سفر خاطره انگیز،با راهنمایی ابوراجح،امامان نجف،کربلا، سامرا و کاظمين را زیارت کردیم.حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را بدست آورد. او چنان شیفته ریحانه،من،پدربزرگ،امّ حباب،ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه را از دور دیدیم،گفت:《قبل از دیدن شما،از زندگی سیر و بیزار بودم.حالا برای زندگی با شما،عمر نوح هم برایم کم است!》
باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات،زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها می درخشید.با آنکه باران می بارید،خورشید از پشت ابرها،روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد.انگار حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما،آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حلّه،راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هرچیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من،خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت.در حالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
با آمدن حاکم جدید،قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.
روز بعد حمادبه ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش،خانه و کاروانسرایی در بازار خریده.قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد،اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد.آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.
همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر در گذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید:《دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت،برایت سخت نیست؟》
قنواء که از دیدن خانواده بزرگمان خوشحال شده بود،با لبخندی اطمینان بخش گفت:《در مقابل آنچه به دست آورده ام،آنها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خوانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.》🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃