🌹فصل سیزدهم
🍃برگ سی و هفتم
از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود،لذت برده بودم،ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود،بیش از قبل،ویرانم کرده بود.
قصه اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز درباره توجه پیامبر به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست بدانم واقعا حق با کیست .
تا نزدیکی حمام،ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی،دستم را فشرد و گفت:《نام صفوان و حماد را به خاطرت بسپار حماد،پسر صفوان،هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند.وقتی حماد،چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از پدرش خبر بگیرد،او را هم روانه سیاه چال می کنند. فکر می کنم اگر هریک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند،او را هم به سیاه چال بیندازند. برخورد وزیر با من را یادت هست؟》
دستش هنوز در دستم بود. گفتم:《شما همیشه برای من و پدربزرگم،دوست و راهنمای خوبی بوده اید. حالا زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم؛البته اگر بتوانم. 》
بگذار به چيزی اعتراف کنم. تأسف می خورم که هر چند محبت فراوانی بین ماست،اختلاف در مذهب،میان ما دیواری کشیده،اگر این دیوار نبود،دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته،مثل تو،شوهر بدهم.
چشم هایش از همیشه مهربانتر بود. باشنیدن این حرف،احساس کردم برافروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم،ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم:《من هم به خاطر دوستی مثل شما،خدارا شکر می کنم!》
کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم!انگار فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد گفت:《حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کند. شاید ریحانه او را به خواب دیده.》
تمامی خوشحالی ام از وجودم پر کشید و رفت.
شاید دریکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه آنها رفته بودیم،ریحانه حماد را دیده و پسندیده باشد.
اینبار سعی کردم صدایم نلرزد.
می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.
ابوراجح سری به تأسف تکان داد و گفت:《این کار درستی نیست و ریحانه را ناراحت می کند که هربار با یک حدس تازه،به سراغش بروم و بپرسم آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟》
تازه دو ساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت این بود که نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود،کلاغی بزرگ شود و دوباره به طرفم برگردد. حماد را هنوز ندیده بودم، ولی از همان لحظه،او را دشمن خودم احساس می کردم. هرکس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل چهاردهم
🌱برگ سی و هشتم
صبحانه می خوردیم که پدربزرگ گفت:《نمی خواهی بروی نرو. حتی اگر پول آنچه را برده اند ندهند،مهم نیست. 》
امّ حباب برایمان شیر ریخت. لب ها را به هم فشرده بود. توی فکر که بود،این کار را می کرد.
ببین ابونعیم!ببین چطور با اشتها غذا می خورد!قنواء این بچه را سرگرم می کند. تو حاضربودی چند بدهی تا گروهی دلقک و شعبده باز،این بچه را سرگرمکنند؟دارالحکومه،مفت و مجانی نمایشی راه انداخته،برای گرم کردن سر شوریده این بچه.این کجایش بد است؛بگذار برود تا بفهمد دنیا فقط مغازه و طلا و جواهر نیست. پدربزرگ چشم غره ای تحویلش داد.
هاشم را با حرف هایت گمراه نکن!ما که نمی دانیم آنها چه نقشه ای دارند.
امّ حباب خم به ابرو نیاورد.
چه نقشه ای آقا!یک دختر بچه از خود راضی می خواهد به پدرش یا به یکی دیگر نشان دهد که چه جوان زیبایی را به تور زده. همین!تمام این نمایش برای همین است و بس. ببینید من کی گفتم!
پدربزرگ لقمه ای را که گرفته بود،توی سفره انداخت.
پناه بر خدا!ما داریم کجا می رویم؟!دنیا برعکس شده. اول یک دختر بچه زیبا و فتنه انگیز،سر زده به مغازه می آید و زندگی و آسایش ما را بهم می ریزد. یعد یک دختر بچه بازیگوش و آب زیره کاه،پای ما را به دارالحکومه باز می کند و خط و نشان می کشد. حالا هم یک پیرزن پر حرف،برایمان صغرا کبرا می چیند. خدایا خودت به دادمان برس!کار دنیا افتاده دست یک مشت دختر بچه و پیرزن!
امّ حباب دیگر حرفی نزد و سفره را جمع کرد. پدربزرگ پیش از رفتن،دست روی شانه ام گذاشت و گفت:《خودت تصمیم بگیر. اگر به دارالحکومه رفتی،سعی کن بیش از همیشه هوشیار باشی!من تو را به خدا می سپارم!》
من فقط به حماد فکر می کردم. برای همین می خواستم به دارالحکومه برگردم.
مقابل سندی که ایستادم،دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل،در من اثری نبود. سندی برخاست و با تکان دادن سر ونشان دادن دندانهای پوسیده اش به من خوش آمد گفت. در همان حال،سه ضربه به در زد. بدون توجه به اطراف،به آبنما نزدیک شدم. حس می کردم از پنجرههای دارالحکومه به من نگاه می کنند. مگس های سمجِ مخصوص آن باغ،به سراغم آمدند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند،بی اختیار به احترام من برخاستند. فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه ام که چنان آزاد و بی پروا به طرف ایوان ورودی می روم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آیینه را گرد گیری می کرد. صندوقی چوبی و مُنبت کاری شده،گوشه ای گذاشته شده بود. اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.
برای کار من،جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد.
بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید،در این صندوق است.
به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم. قفل بود.کلیدش کجاست؟
نمی دانم. چیزی به من نگفته اند. دو خدمتکار،آن را آوردند و بدون هر توضیحی رفتند. شاید فراموش کرده اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و انبه رسیده ای را گاز زدم.
بگویید بیایند قفل را باز کنند هر چه زودتر کارم را شروع کنم،زودترهم تمام می شود.
تعظیم کرد و به شمعدان نقره ایِ روی طاقچه که چند شمع کافوری روی شاخه های آن بود،دستمال کشید.
تا دقيقهای دیگر می روم.
کنار پنجره رفتم.به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز بی نظیری بود. دوست داشتم اتاقم چنین چشم اندازی داشته باشد.
امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل چهاردهم
🍃برگ سی ونهم
ایشان دیگر حال و حوصله نمایش ندارند.
حق دارند. کار سختی است که هر بار بخواهد،خود را سیاه کند.
امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت:《لطفاً مؤدب باشید آقا!این شمایید که دوستش ندارید و می خواهید اورا بازی بگیرید،اما من نمی گذارم. 》
سفارش های ابوراجح و پدربزرگ به یادم آمد. باید خونسردی ام را حفظ می کردم.
بازی تازه ای در کار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟
خیلی دلتان بخواهد!علاقه بانویم به شما دوامی نخواهد داشت. به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
عجب!پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری،به من حسادت می کنی. نمی توانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج می کند و می رود دنبال زندگی اش. او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آنها ازدواج می کند.
گیرم که بانویم ازدواج کنند،من همیشه در خدمتشان خواهم بود.
لابد آن وقت به شوهرش حسادت می کنی و قنواء مجبور می شود عذرت را بخواهد.
او هرگز چنین نمی کند!
خودت که عروسی کردی،دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختر بازیگوش نخواهی داشت.
بیچاره بانویم قنواء که خیال می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
دیروز که تو را کنار پله ها دیدم،به نظرم رسید دختر باهوش و تربیت شده ای باشی. زهی خیال باطل!بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی. فراموش نکن که من و تو برای کار این جاییم. من یکی اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد ومن آمدم. حالا که آمده ام بگذار فقط به کار فکر کنم.
امینه روی صندوقی نشست. با پشت دست،اشکش را پاک کرد.
داستان عجیبی است!ریحانه به دیگری علاقه دارد،شما به او ،قنواء به شما،پسر وزیر به او،من به پسر وزیر،و این رشته سر دراز دارد.
نمی خواهم نام ریحانه اینجا سر زبانها بیفتد. بلند خندید.
ریحانه!دختر فقیری که گلیم می بافد و نوه ابونعیم زرگر،صاحب چند مغازه و نخلستان،به او دل باخته. خیلی خنده دار است.
حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای که شده،عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است.
برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروتمند نیست. اگر پسر وزیر،مانند قنواء،بازیگر خوبی باشد،آن دو به درد هم می خورند. توهم بهتر است به فکر خودت باشی،وگرنه چطور می توانی تحمل کنی که بانویت قنواء،مرد مورد علاقه ات را از چنگت در آورده؟
امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم.
لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست.از ظرف میوه،سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر،دونیم کند،نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت. سیب به پیشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق بود.امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم:《اَه باز هم نمایش!🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل چهاردهم
🍃برگ چهلم
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و هم چنان که می خندید،شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء به من گفت:《حالا تو باید بروی توی صندوق. تورا با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آوردهاند. 》
بدون آنکه برگردم گفتم:《امینه یا پسر وزیر برای این نقشه مناسب ترند. 》
بهتراست گوش کنی،وگرنه راهی سیاه چال می شوی. امروز به اندازه کافی حرف های زیادی زده ای!فراموش نکن کجایی و من کی هستم.
فکری کردم و گفتم:《اتفاقاً موافقم.》
موافق رفتن توی صندوق؟
نه،اتفاقاً خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم،بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.
امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده،گفت:《چرا سیاه چال؟دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاه چال جای وحشتناکی است. پشیمان می شوید. 》
قنواء گفت:《پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دوتا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟》
به طرفشان چرخیدم.
به شرط آنکه نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.
قنواء شانه بالا انداخت.
پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند،به اصطبل رفتیم و اسب حاکم، قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:《فردا بعد از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری میرویم. چطور است؟》
نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد،همه مردم حلّه خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم می رسید.
قراراست دیگر نمایشی در کار نباشد.
قنواء آهسته گفت:《از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه،حتی توهم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده ام.》
مردم بلاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر در آمده ای و در بازار،دست فروشی و گدایی کرده ای.
با قیافه ای غمگین گفت:《اگر این کارها را نکنم،از زندگی یک نواختی که دارم،دیوانه می شوم!》
آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود،دیدیم. قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد،در ساحل روخانه،اسب سواری کنیم.
یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام.
پس تو و امینه،خودتان را به شکل پسرها درآورید و باهم به سواری بروید.
نقشه ام را خراب نکن.ما تا کنار رودخانه می رویم،از پل عبور می کنیم،چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می تازیم و بر می گردیم.
آخرش نفهمیدم این کار چه ربطی به صیقل دادن جوهرات دارد؟
داری حوصله ام را سر می بری!اطاعت کن و مزدت را بگیر!🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل چهاردهم
🌱برگ چهل و یکم
بوی دردسر به دماغم می خورد. حس میکنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را می بینم و بعد درباره سوارکاری فردا،حرف می زنیم.
کوتاه آمد و گفت:《پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد،ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام،تعجب می کند.بهتر است صرف نظر کنی!》
تو می توانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و بر می گردم. از سیاه چال نمی ترسی؟
سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربهها را فراری می دهد.جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها آنجا نه مرده اند و نه زنده.
بیشتر کنجکاوم کردی!تنها به این شرط با تو به اسب سواری می روم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم،فکر می کنید ترسیده ام. جمعی آنجا زندگی می کنند. چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میانشان بگذرانیم؟
قنواء به امینه گفت:《ما به آنجا می رویم. تو مجبور نیستی بیایی. اگر بخواهی می توانی برگردی. 》
رفتن به آنجا کار درستی نیست. پدرتان عصبانی می شود. امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت.
قنواء گفت:《فکر می کردم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد. 》
از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و به دری چوبی رسیدیم که بست ها و گل میخ های فلزی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم.
فصل پانزدهم
قنواء حلقه را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید:《چه می خواهید؟》
من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند. آمده اند سیاه چال را ببینند.
نگهبان عقب عقب رفت و گفت:《داخل شوید. 》وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دورتادور حیاط،اتاق هایی بود که هرکدام دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی شان صدای ناله شنیده می شد.گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهنِ همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود. مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت،بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت:《خوش آمدید!من رئیس زندان هستم.》
آمده ایم سیاه چال را ببینیم. مارا راهنمایی کنید.
بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا مؤاخذه ام نکنند.
اگر لازم بود اجازهٔ کتبی می دادند. مطمئن باش که از مؤاخذه خبری نیست.
اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد. قنواء با خون سردی گفت:《فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.》
اضافه کردم:《و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.》
رئیس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
اینجا زندان عادی است. سیاه چال، مخصوص مخالفان و جنایت کاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم. به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود. با اشاره رئیس زندان،در را باز کردند. پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد. در پرتو روشنایی مشعل از پلههای زیادی پایین رفتیم. هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.
پایین پلهها به یک چهارراه رسیدیم. از همان جا صدای ناله زندانی ها و زمزمههای مناجات شنیده می شد. آهسته به قنواء گفتم:《چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا رازو نیاز می کنند!🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃فصل پانزدهم
🍃برگ چهل و دوم
شانه بالا انداخت. هریک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ می رسیدکه چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دورتادور هر دخمه،زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود،گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود.هر زندانی کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. با آن وضع،تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود. لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی بینی و چشم را آزار می داد.از دیوارهر دخمه،چند تازیانه و چماق آویزان بود.
لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید!
پرسیدم:《این بخت برگشته ها همه شیعه اند؟》
در حال حاضر،بله،اما گاهی جنایت کاری را قبل اعدام به اینجا می آوریم.
بیشتر از صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند؛همگی لاغر و رنجور. نور مشعل،چشمان گودافتاده شان را آزار می داد.با خود گفتم:《اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست. 》
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آنقدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم:《آه!تو حماد هستی؟》
آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود،در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند.
شما کیستید؟
تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید:《اوکیست؟》
جوانی زحمت کش و درستکار. او وپدرش رنگرزند.
رئیس زندان گفت:《همین طور است. آنها رنگرزند. پدرش هم اینجاست. 》
صفوان را می گویید؟
بله،آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاه چال افتاده اند.
به قنواء گفتم:《این نمی تواند درست باشد. 》
تو از کجا می دانی؟
از قضا می شناسمشان. راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم. یک بار که در فرات شنا می کردم،نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.
مطمئنی اشتباه نمی کنی؟
کاملاً.
قنواء به رئیس زندان گفت:《این جوان،روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده. خوب است که او وپدرش را آزاد کنید.》
مرا ببخشید بانو!چنین کاری،بدون دستور حاکم و یا وزیر،عملی نیست.
باشد. با پدرم صحبت می کنم. آنها را از سیاه چال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود.
اما این کار...
ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد.
از لطف شما ممنونم،ولی یادآوری می کنم که....
اگر این کار را نکنید،بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی گفت:《اطاعت خواهد شد. 》
آنها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید. غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید. به من اشاره کرد.
کسانی که جان ایشان را نجات داده اند،نه تنها دشمن ما نیستند،بلکه از دوستان ما بحساب می آیند.
قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور،حرکت می کرد.
از سیاه چال و زندان که بیرون آمدیم،از قنواء تشکر کردم و گفتم:《به خلاف ظاهرت،خیلی مهربانی!》
حواسش جای دیگری بود.
حال عجیبی دارم!همین که حماد،زیر نورمشعل،سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد،برخودم لرزیدم.
آشوبی در دلم افتاد.من هم متوجه چشم های نافذ و چهره دلنشین حماد شده بودم.دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت:《قرار نبود حسادت کنی!》
بادست خودم باعث نجات حماد از آن سیاه چال وحشتناک شده بودم. شاید اگر این کار را نمی کردم،همان جا از بین می رفت و با مرگش،ریحانه از او دل می کند. سری تکان دادم. سعی کردم به خودم قوّت قلب بدهم. اندیشیدم:《مرگ او چه فایده ای دارد؟آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج می کند. 》
قنواء باشیطنت گفت:《حالا که حسادت می کنی،هرروز به او سر می زنم.》
حق با قنواء بود نمی توانستم به حماد حسادت نکنم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل شانزدهم
🌱برگ چهل و سوم
ابوراجح را هیچوقت مثل آن روز بعدازظهر، خوشحال ندیده بودم. وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاه چال و دیدن صفوان و حماد را موبه مو برایش می گفتم،با چنان شور و شعفی به حرف هایم گوش می داد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را تعریف می کردم. وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد،نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید.
تو کار بزرگی کردی هاشم!همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمی داند آنها زنده اند یا مرده. باید بروم خبر بدهم و خوشحال شان کنم.
فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیونیم. حداکثر،امیدوار بودم از آنها خبری بیاوری،اما تو با کمک قنواء از آن دخمه وحشتناک نجاتشان دادی.کاش می توانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم!
دلم می خواست با شجاعت به چشم هایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد،ولی نمی توانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند. با خودم گفتم:《چه فایده!حتی اگر او به این وصلت راضی شود،ریحانه حاضر نخواهد شد.اگر ریحانه هم راضی شود، وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد،زندگی مان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟》
مسرور،روی سکوی مقابل،مرد تنومندی را مشت و مال می داد.معلوم بود باز هم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح درباره چه موضوعی حرف می زنیم. از روزی که از ریحانه،جواب رد شنیده بود، دل و دماغی نداشت. احساس می کردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند،به حمام پدرش می اندیشد .زمانی که ابوراجح در اتاقش بود،مسرور چنان با مشتری ها برخورد می کرد که انگار او صاحب حمام است. چندبار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم،ولی می گفتم شاید اشتباه کرده باشم. از طرفی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره درهم
می کشید.
این جمعه،تو و پدربزرگت،میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را قبول کنید!
این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم. شاید می توانستم ریحانه را ببینم. می دانستم بین من و ریحانه،دیوار بلندی است که هر رخنه ای در آن،ناممکن به نظر می رسید،اما نمی دانم چرا ته دلم روشن بود.انگار فرشته ای به دلم می انداخت که ناامید نباش و به خدای مهربان توکل کن!تا جمعه،چهار روز مانده بود.دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است. گرچه با حساب های عادی،بن بستی تیره را در مقابلم می دیدم
از دعوت ابوراجح خوشحال شدم.
با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدربزرگم مثل همیشه از دیدن شما خوشحال می شود.
دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام بر می داشت،گفتم:《من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم. سؤالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.》
بپرس. اگر بدانم جواب می دهم. مرا ببخش که تند راه می روم!هرچه زودتر خانواده ای را از نگرانی در بیاورم بهتر است .گوشم با توست.
چرا امام زمان شما،شیعیانی را که در سیاه چال مرجان صغیر گرفتارند،نجات نمی دهد؟
انگار جواب را از پیش آماده داشت. بی درنگ گفت:《قرار نیست ایشان در هر کاری،دخالت مستقیم داشته باشند. اراده خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند. اگر غیر از این باشد،همه دست روی دست می گذارند ودر انتظار کمک های مستقیم آن حضرت می نشینند. 》
از میان هیاهوی بازار می گذشتیم. به اطراف توجه نداشتم. از میان رنگ ها،بوها،سایه روشن ها و عابران می گذشتیم. همه حواسم به حرف های ابوراجح بود.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل شانزدهم
🌱برگ چهل و چهارم
این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند،ولی معمولاً احساس نمی شود.برای همین،آن حضرت را به خورشید پشت ابر،تشبیه کرده اند. گاهی خورشید را نمی بینیم،اما روشنایی و گرمای آن،هم چنان سبب ادامه زندگی موجودات روی زمین است. در مورد نجات شیعیان در بند،ممکن است آن امام مهربان به طور نامحسوس،مقدمه چینی کرده باشند. مطمئن هستی آن حضرت،در نجات صفوان و حماد،از سیاه چال،نقشی نداشته اند؟امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه هم فراهم شود!
از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم. سکوت و آرامش کوچه های خلوت،لذت بخش بود. ابوراجح به نفس افتاده بود و سعی می کرد از سرعتش کم نشود. من هم دست بردار نبودم.
وقتی آن حضرت به دادِ کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند،طبیعی است انتظار داشته باشیم به یاد ده ها شیعه ای باشند که در سیاه چال های خوف ناک گرفتارند.
شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهایشان،بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند.اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود،شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند. همان طور که برایت تعریف کردم، اسماعیل هرقلی در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. سیدبن طاووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد.آنها گفتند نمی شود برایش کاری کرد.در آن وضعیت،اسماعیل فهمید که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس. به جای بازگشت به حلّه،به سامرا رفت و با چنان معرفتی و همتی،امام زمان را در درگاه الهی،واسطه قرار داد که آن حضرت با اذن خداوند به کمکش شتافتند.
از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدادار ابوراجح،رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد. بُنیه ضعیفی داشت.
اگر دقت کرده باشی،می بینی که شفای اسماعیل هرقلی،مسأله ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه،به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوّت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده. دشمنان شیعه،ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است،چرا به فکرتان نیست و کمک تان نمی کند.معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا يافتن اسماعیل هرقلی،جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد.
طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسب ها را آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمی دادم نمی توانستم به سیاه چال بروم.
پیشانی ام را بوسید وگفت:《اگر پرهیزکار باشی،خدا کمکت می کند.این کار که تمام شد،به مسجد می روم و برایت دعا می کنم.تو امروز دل امام زمان را شاد کرده ای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت،تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!》
به طرف دارالحکومه که می رفتم،در پوست خود نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه،فاصله انداخته بودند،هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.
فصل هفدهم
ناهارمان ماهی بود. امّ حباب آن را عالی درست می کرد. هر وقت مهمان داشتیم،با دست پخت او، سرمان را بالا می گرفتیم. سرسفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص امّ حباب هم بود.کم غذا خوردم. او ناراحت شد.
گربه از این بیشتر غذا می خورد.
پدربزرگ گفت:《اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری،بگو ما هم بیاییم!》
از ظرف شربت خرما و انگور،کمی نوشیدم.
با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری بروم.
مبارک است!نمایش تمام شد؟نوبت سوارکاری رسید؟
امّ حباب گفت:《چه عيب دارد!قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.》
هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹فصل هفدهم
🍃برگ چهل و پنجم
موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم.
مهمانی حاکم؟
سرتکان دادم.
حاکم خرواری چند است! امّ حباب گفت:《باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم. راستی،نگفتی کی دعوتمان کرده.》
ابوراجح ازمان دعوت کرده.
پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید.
خداراشکر!حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم،اما رفتن به خانه ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.
امّ حباب لب ورچید و گفت:《حیف شد!من نمی توانم بیایم. همه اش تقصیر این آقاست!》
به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت:《مثل این است که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!》
آن روز که حالم خوش نبود ودر خانه ماندم،امّ حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش،امّ حباب را با ما ببینند،می فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آنوقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخترش علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه اش دعوت کرده، پشیمان می شود.
امّ حباب گفت "《حالا تا روز جمعه!از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب بالا می اندازی،صدتا چرخ می خورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.》
به او گفتم:《در عمرم زنی به سادگی تو ندیده ام. برای رضای خدا،حرف که می زنی،کمی هم فکر کن!》
امّ حباب قهر کرد و پشت به من نشست.
خجالت نکش!حرف دلت را بزن. یک بار بگو من خُل وچلم!
در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت. پدربزرگ پیش از آنکه برای استراحت به اتاقش برود،گفت:《توی این دو هفته،روزی هزار بار از خدا خواسته ام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد روزی به خانه اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله ای در مذهب و اعتقادنباشد!افسوس!اینها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم. 》
امّ حباب که گوش ایستاده بود،گفت:《تو چرا این طور حرف می زنی ابونعیم!این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحتر است. 》
خندیدم و گفتم:《چه می گویی امّ حباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت.قهر که می کرد،جانِ آدم را به لبش می رساند تا آشتی کند.
فصل هجدهم
با دیدن قنواء نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود،پنهان کرده بود. با کمک سُرمه،دوده و موادی که خودش سرهم می کرد،چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی،و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند با دختری روبهروست که چند خدمتکار،گوش به فرمانش هستند.
حالت چطور است هلال؟از بانو قنواء چخبر؟
سوار بر دو اسب جوان و چابک،از راهی که پشت دارالحکومه بود،بیرون می رفتیم که گفت:《ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم.او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من،آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آنقدر خوشحال شدم که انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم!》
کنجکاو شدم بدانم چرا اینقدر خوشحال شدی؟چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد!اتفاقی افتاده؟
شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی،باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم.
این را که فهمیدی،خوشحال شدی؟
راستش نمی دانم چرا. اورا که دیدم،احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت.
امروز این حس به تو دست داد یا ديروز در سیاه چال؟
بدجنسی نکن!با این سؤال های آزار دهنده،می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم،انتقام بگیری.
اگر تو عاشق حماد شده باشی،خیالم تا حدی راحت می شود.دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم می روم سراغ کارو گرفتاری هایی که دارم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل هجدهم
🍃برگ چهل وششم
از طرفی دلم برایت می سوزد،چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است.پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگرزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سياه چال افتاده،ازدواج کنی.
برای من تجربه تازه ای است،اما می دانم عشق،بدون آنکه اجازه ورود بگیرد،هجوم می آورد. هرچه هست،هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم!
بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پُل،اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند.عبور از پُل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل،باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم،اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد،امامن شانه به شانه اش می تاختم. بیرون شهر،کنار کاروانسرایی،دست از مسابقه کشیدیم.اسب ها عرق کرده و کف برلب آورده بودند. آفتاب،سوزندگی نداشت. قنواء پرسید:《سواری را کی یاد گرفته ای؟》
سواری حالم را جا آورده بود.
در نوجوانی؛آن سالها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد.من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی،جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پُر کنم.
کاروانی در دوردست،در حاشیه فرات دیده می شد.معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند،پیدابود. بیرون شهر،هوای سبکتری داشت. قنواء انگار دوست داشت هرچه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود.
پدرت ناصبی است و با اهل بیتِ پیامبر و شیعیان دشمنی دارد،اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست،بلکه به اهل بیت علاقه دارد.
مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است،ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
وزیر هم ناصبی است؟
نمی دانم.فکر نمی کنم.
دربازار،مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است.من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پيش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
شنیده ام پرنده های قشنگی اند.کاش می توانستم آنها را ببینم!
قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت درآورد،گفت:《مذهب وزیر،مقام پرستی است.او هرکاری می کند تا همچنان وزیر بماند.پسرش 《رشید》را وا داشته تا مثل او فکر کند.وزير دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود.وحالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم ببیند،خوششان نمی آید. 》
نزدیک پل از سرعت مان کم کردیم. قنواء گفت:《حالا که خودم را به شکل پسرها در آورده ام،دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.》
به من فرصت نداد تا تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.
خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود.قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت:《برو بیرون و مواظب اسب ها باش!》
مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد،کسی در رختکن نبود.قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.
این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود.اگر ابوراجح از راه می رسید،قنواء را می شناخت و از اینکه اورا به حمام آورده بودم،آزرده خاطر می شد.
بهتر است برویم. ما نباید به اینجا می آمدیم.
قنواء ایستاد و گفت:《تو گفتی می خواهی سیاه چال را ببینی.خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواسته ام به اینجا بیاییم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاه چال نیست.》
من هم با تو به سواری رفتم.
خوب گوش کن!من در عوضِ نجات حماد و صفوان از سیاه چال،این دو پرنده را می خواهم. تو باید از ابوراجح بخریشان و برایم بیاوری.بهایشان را هرچه باشد،می پردازم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل هجدهم
🍃برگ چهل و هفتم
فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
هرچیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد.
پرده راهرو را بالا گرفتم.
نمی خواهم ابوراجح ما را باهم اینجا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت. مسرور با وحشت خود را کنار کشید.افسار اسب دیگر را به دست قنواء دادم و به مسرور گفتم:《نام این جوان، هلال است .به دستور اربابش به اينجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد.حالا که ابوراجح نبود،باید دست خالی برگردد.》
مسرور به قنواء گفت:《ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جای خود دارد!》
قنواء گفت:《ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.》
روبه من گفت:《ما هر چه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.》
از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود. گفتم:《خواهیم دید.》
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم. به مسرور گفتم :《در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.》
یعنی قوها اینقدر ارزش دارند؟
برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند. بله.
می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را دید،آستینم را رها کرد.مِن مِن کنان پرسید:《موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟》
از کجا باخبر شده ای؟
از ابوراجح چیزهایی شنیدم.
راست می گویی. چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.
کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سؤالی داری،از ابوراجح بپرس.
او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است.
از سادگی اش خندیدم.
تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟
آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی در بیاورم،ولی نگفتم. در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد.
فصل نوزدهم
قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند.میمون ها لباس ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده بود.باز هم از وسایل و ابزار کار خبری نبود.دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.
خانم ها! امروز چه برنامه ای داریم؟
مثل دفعه قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.درِ چوبی کلفت،با همه بست های فلزی و گل میخ های بزرگش،برپاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد. رئیس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند.با ورود آنها،رئیس زندان برخاست و گفت:《اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.》
او و نگهبان بیرون رفتند.صفوان،مرد چهارشانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام.روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشیدو گفت:《از شما متشکرم که مارا از سیاه چال نجات دادید،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوشحال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم!🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹فصل نوزدهم
🍃برگ چهل و هشتم
قنواء به شوخی گفت:《اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین برمی گردانیم.》
حماد گفت:《من حاضرم به سیاه چال برگردم تادر عوض،پیرمرد بیماری که آنجاست،آزاد شود.》
حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر،روی مچ دست هایش دیده می شد.قنواء ازش پرسید:《راستی این کار را میکنی؟》
من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم ولی آن پیرمرد نمی تواند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردنِ لاغرش برمی داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند.
صفوان رو به من ادامه داد:《ما خوش شانس بودیم که شمابه طور غیر منتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!》
گفتم:《به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند.شنیدنی است!》
قنواء پرسید:《کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟》
باشنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند.
رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن.
به صفوان گفتم:《ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است.در بازار،حمام دارد. 》
صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام.گفت:《نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.》
حماد آنقدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد. گفت:《شنیده ام در حمامش،دو پرنده سفید وزیبا دارد.》
قنواء گفت:《من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالأخره موفق شدم آنها را ببینم. 》
حماد با تعجب پرسید:《یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟》
بله.
اما آنجا که حمام مردانه است.
قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه شان را جلب کند،با آب و تاب،همه آنچه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد.
از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:《نظرت درباره حماد چیست؟》
گفتم:《پدرش مثل ابوراجح،انسان درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.》
والبته اگر حسادت نمیکنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!
از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم.با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد وصفوان و خلاص شدنش از سیاه چال، چقدر خوشحال شده.برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد.احتمال می دادم در میهمانیِ روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.از دلم گذشت :《آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من ،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟》به خود نهیب زدم:《تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.》
این نهیب،مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند.این توجیه و دلداری ها نتوانست آرام و راضی ام کند.با یاد آوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل به خدا گفتم:《بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.تو هم مرا به آنچه رضای توست،راضی و خوشحال کن!》
امینه از کنار نرده های طبقه دوم،دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:《حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم. 》
وارد اتاق که شدیم،روی سکو نشستم. خسته شده بودم.
امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد. باور کنید اصلاً حالش را ندارم!
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃