#سلام_مولا_جانم❣
🌺 آقا سلام ما به رکوع و سجود تو...
🌼 آقا درود بر تو و ذکر و عبادتت....
🌸 ای آخرين امام مِنً ألغَوثُ و ألاَمان....
عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحب الزمان ....🕊❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#دعای_روز_شانزدهم_ماه_رمضان
🔹اللّهُمَّ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوَافَقَةِ الْأَبْرَارِ وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مُرَافَقَةَ الْأَشْرَارِ وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِک إِلَی [فِی]دار الْقَرَارِ بِإِلَهِیتِک یا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
🔸خدایا در این ماه به سازش كردن با نیكان توفیقم ده
🔸 و در آن از رفاقت با بدان دورم دار
🔸و با مهرت به سوى خانه آرامش جایم ده
🔸به خدایى خودت اى معبـود جهانیان
#دعای_هر_روز_ماه_رمضان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
Ahmad-Dabbagh-Tahdir-Quran-Joze-16.mp3
4.04M
📖 تندخوانی جزء شانزدهم قرآن کریم
🎙قاری: احمد دباغ
یکم از عشق بخونید . .🌿
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود برای محمد ابراهیم. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم.
من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛ توی ظرف های ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه .
همت وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد، شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
"کتاب یادگاران شهید ابراهیم همت"
#عاشقانههایشهدا❤️🩹
#معرفیکتاب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی بی هوا میزد...
#شهید_آرمان_علی_وردی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
جوندادنتاانقلاببشہ
جونمیدیمتاایرانبمونہ!
باهمینپرچم،باهمیناللهِوسطش..🥺💔
#شہیدانه🌱✨
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یهبزرگیمیگفت:
شکنکنوقتیبهیهشهید
فکرکردی،چندلحظهقبلش،،
همونشهیدداشتهبهتوفکرمیکرده!🌿
#شهیدانه
"مشکلاتآدماازوقتیزیادشد،
کهبرایِحالِبَدِشونهرکاریکردن..
حتیاستوریهمگذاشتن!
ولیدهدقیقهپایِسجادهننشستن..(:🖐🏻🚶♂️
#دوکلومحرفحساب
#تباهیات
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_چهل_و_هفتم
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
محمد:
تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم.
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم؟ اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم.این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.خیلی بد بود .خیلی!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.بعدش نشستم واسه نماز.با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد.ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد.
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود.زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.خیلی اذیت کردن.هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود.
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بذارم.مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد.چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.این و گفت و از جاش پا شد.
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو.برگشتم بهش سلام کردم.اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن .
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.حوصله هیچیو نداشتم.به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت.
خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس..
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_چهل_و_هشتم
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم.خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت.
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون. ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد.
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی.کولمو گذاشتم رو دوشم.واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود.بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم.دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد.بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود.کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز.
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه.
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.
طبق معمول اولین کارم این بود.پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.صدا رو بیشتر کردم.
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.
خدایآ اللهم الرزقنا ....) و دوباره خنده!! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسر!
چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه.
شکلاتامونم اوردم،از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم.
نشستم جلو تلویزیون.کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه. بادوما روهم جدا کردم.مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد، من دلم میسوخت براشون.از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون.
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث بسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم.
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه.بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم.
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.سعی کردم تعادلمو حفظ کنم.آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم اورد.با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار.من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد. زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام.)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود.
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک....!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا...
ادامه دارد..
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شام ولادت آقا امام حسن مجتبی علیه السلام.🌹🌹
بین الحرمین دعا گوی همه دختران فاطمی بودم .
ان شالله به زودی قسمت وروزی همه آرزومندان 🤲🤲🤲🤲
-شهید القدس بهروز واحدی🥲❤️🩹
اگه رفت سوریه جنگید..
کلناعباسکیازینب رو خواست ثابت کنه!
نمیخواست جنگ به داخل ایران بیاد💔:(
آیا ما قدر دان شهدا هستیم🙂؟
شادی روح شهید صلوات ♥️🪴
دختران فاطمی 👇
https://eitaa.com/dokhtaran313
🛑 دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
✨ اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الى التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
🔹«خدایا راهنمائیم کن در آن به کارهاى شایسته واعمال نیک وبرآور برایم حاجتها وآرزوهایم اى که نیازى به سویت تفسیر وسؤال ندارد اى داناى به آنچه در سینه هاى جهانیان است درود فرست بر محمد وآل او پاکیزگان.»
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...🤚🍃
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
نهج البلاغه
حکمت 88 - دو عامل ايمنى از عذاب الهی
وَ حَكَى عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ اَلْبَاقِرُ عليهماالسلام أَنَّهُ قَالَ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: (امام باقر عليه السّلام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل فرمود)
كَانَ فِي اَلْأَرْضِ أَمَانَانِ مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ وَ قَدْ رُفِعَ أَحَدُهُمَا فَدُونَكُمُ اَلْآخَرَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلَّذِي رُفِعَ فَهُوَ رَسُولُ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم وَ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلْبَاقِي فَالاِسْتِغْفَارُ🍃🌹
دو چيز در زمين مايۀ امان از عذاب خدا بود: يكى از آن دو برداشته شد، پس ديگرى را دريابيد و بدان چنگ زنيد، امّا امانى كه برداشته شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و أمان باقى ماندۀ، استغفار كردن است
قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ
كه خداى بزرگ به رسول خدا فرمود: «خدا آنان را عذاب نمىكند در حالى كه تو در ميان آنانى، و عذابشان نمىكند تا آن هنگام كه استغفار مىكنند
قال الرضي و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط🌹🍃
(اين روش استخراج نيكوترين لطايف معنى، و ظرافت سخن از آيات قرآن است)
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
Ahmad-Dabbagh-Tahdir-Quran-Joze-17.mp3
3.89M
📖 تندخوانی جزء هفدهم قرآن کریم
🎙قاری: احمد دباغ