eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم مراسم عزاداری اباعبدلله به همراه اعتراض به هتک حرمت قرآن کریم روز چهارشنبه پردیسان ،مسجد امام حسن عسکری علیه السلام مربی ،بیات دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل دوم 🌱برگ سوم چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دورشده بودم.داشتم به فروشندگی عادت می کردم.زرگریِ ابونعیم، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت.دیوارها و سقف مغازه، آینه کاری شده بود. من و پدریزرگ و دو فروشنده ی دیگر، میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه می نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود ویا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود، به مشتری ها عرضه می کردیم. ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیف‌های عرضه چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری ها می توانستند گران بهاترین آویزها و گردنبندها را روی مخمل های سبز و قرمز کف شان ببینند. آن روز صبح، تازه در را باز کرده بودیم آجرهای فرشی جلوی مغازه،آب پاشی شده‌ بود.بوی نم آجرها قاطی بوی عطرگران قیمتی شده بود که پدربزرگ به خود می زد. صدای بال زدن کبوتران زیر سقف بلند بازار به گوش می رسید. هوا خنک و فرح بخش بود.دو بازرگان هندی،با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. پدربزرگ داشت با ذره بین، مرواریدها را معاینه می کرد و سرقیمت، چانه می زد. سال ها بود که آن دو برایمان مروارید می آوردند. عطر تندی که به خود می زدند، برایمان آشنا بود. یکی از فروشنده ها برای شان شربت و رطب آورد.پدربزرگ با اصرار، تخفیف می خواست.بازرگان های هندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه شان می دادند، می گفتند:《نایی نایی.》 صبح ها، بازار خلوت بود.هروقت مشتری نبود،روی الگو هایی که طراحی کرده بودم کار می کردم.یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها، برای خرید به مغازه ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آن ها نشان دهم.مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت.دو اژدهای دهان گشوده، آن نگین را به دندان گرفته بودند.این انگشتر،تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود‌ بازرگان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دست ها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوش حالی دست هایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد.این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد،دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود،وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند. بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر.مشتری دیگری در مغازه نبود.اشکالی نمی دیدیم که تا دلشان می خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می کردم آن که دختر به نظر می رسید،گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.سلام کرد وگفت:《ما آشنا هستیم.صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.》 پدربزرگ با دست پاچگی ساختگی،مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت:《معذرت می خوام بانو.من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.》خیلی از مشتری ها خود را آشنا معرفی می کردند. تا تخفيف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم.آشنا به نظر نمی رسیدند. حسابدار،پیاله مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد.روی صندوق، تشک کوچکی بود.حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید:《اهل حلّه اید؟》 زن سری تکان داد وخیلی آهسته خندید. من همسر ابوراجح حمامی هستم. هردوخشکمان زد.پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت:《به به!چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می آورید؟چرا از همان اول،خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟خجالت مان دادید.بی ادبی نشده باشد؟خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!》 این قدر شرمنده مان نکنید.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷 به رسم ادب هرصبح: السلام علی رسول الله وآل رسول الله❤️ السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️ السلام علیک یااباعبدالله الحسین❤️ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️ السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته💐 حسین تو قلبم داره ریشه... :)❤️ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 رفیق خوب من ❤️ اگر شرایط سخته تو از آن‌ سخت‌تر باش... شاید تنها خودت را داری جای نگرانی نیست خودت رو باور داشته باش از خودت ناامید نشو تفکر مثبت را رها نکن هیچ‌وقت به آنچه هستی شک نکن کتاب زندگی پر از قصه‌های مختلف است... بخوان و بگذر مشکلات زندگی نمیان که نابودت کنن... میان تا کمکت کنن ساخته شی و بفهمی چقدر قوی هستی❤️ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃