دختران زینبی
🦋 ↺ #متن #دعای_عهد ↯❦.• ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» 📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْ
پس خداوندا،
ولی خودت، و پسرِ دخترِ پیامبرت را
برای ما آشکار کن!🤲🏻
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌼 روزگارم باشما بسیار زیبا می شود
🍃 خادم ڪویٺ یقین محبوب زهرا می شود
🌼 آبرو و اعتبارم ز الطاف شماسٺ
🍃 در پناه تو یقین یڪ قطره دریا می شود
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
ڪانال 💕دختران زینبی💕👇
https://eitaa.com/joinchat/1909522488Ccdc5dfd559
🧡•••
"مَنکانلِلّٰه،کاناللهُلَه
تو نگاهت به خدا باشه
خدا و همهی نیروهاش،
برای تو خواهند بود.
ڪانال 💕دختران زینبی💕👇
https://eitaa.com/joinchat/1909522488Ccdc5dfd559
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھدا رفتند کھ بمانیم...💔
#شهیدانه #شھید_عباس_بابایۍ🎧
ڪانال 💕دختران زینبی💕👇
https://eitaa.com/joinchat/1909522488Ccdc5dfd559
حتماً قرار شاه و گدا هست یادتان ؛
همان شب که زدم دل به نامتان ؛
مشهد ؛ حرم ؛ ورودی باب الجواد ؛
آقا ؛ عجیب دلم گرفته برایتان….
الّلهُـــمَّ ارزُقنا حرم😭♥️
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
ڪانال 💕دختران زینبی💕👇
https://eitaa.com/joinchat/1909522488Ccdc5dfd559
#عکسنوشته #آمرین
در دنیــاۍ بــه مــن چـــهها😒
بــه هــم ربــط داریــم باش❤️❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
ڪانال 💕دختران زینبی💕👇
https://eitaa.com/joinchat/1909522488Ccdc5dfd559
#قرار_عاشقی❤️
#دعای_فرج را به نیابت از همه دوستان و اموات،
به نیت تعجیل در فرج آقامون،
💗صاحب الزمان (عج)💗
قرائت میکنیم.
@dokhtaranzeynaby
از نامه اول شروع کرد به دوباره خواندن. نوشته بود چرا شادی، تفریح و آزادی را برای خودت پسرانه تعریف کردی؟
ببین خودت چه میخواهی سارا؟ زمینبازی⛳️ خودت را پیدا کن.
در نامه دوم گفته بود لنز عینکت را عوض کن. دنبال غر زدن و نیمهخالی را دیدن نباش. داشتههایت را نگاه کن و سعی کن قهرمان🏅 زندگیات باشی.
توی نامه سوم از قشنگیهای دختر بودن نوشته بود. هرچند هنوز هم با همه حرفهایش موافق نبود. ولی حق با نویسنده ناشناس بود.
سارا هم دنیای خاص و شگفتانگیز🤩 خودش را دوست داشت.
معلمهای مدرسه را در ذهنش مجسم کرد و یکییکی گذاشت جای نویسنده نامه. خیلیها میتوانستند باشند.
دبیر دین و زندگی، دبیر ادبیات و… هرچه که بود دیگر مطمئن بود خانم اسکندری نامهها را خودش ننوشته.
خوانده و داده یک نفر دیگر جواب بدهد.
دوباره آن روزی که دلنوشته 📝را توی صندوق انداخت، را در ذهنش مرور کرد. هیچ معلمی آن دوروبرها نبود. از کجا اسمش را فهمیده بودند؟
مثل باقی وقتهایی که فکرهایش به این مرحله میرسید، پوف😤 بلندی کشید. معادله چند مجهولیاش انگار قصد حل شدن نداشت.
بلند شد از داخل جامدادی🖍 خودکاری برداشت. خندهاش گرفت. همان خودکار صورتی بود.
بعد از چند هفته همزیستی مسالمتآمیز با بقیه خودکار و مدادهای داخل جامدادی، انگار قابلتحملتر شده بود. روی کاغذ شروع کرد به نوشتن.
اینکه که بود؟ چه میخواست؟ چه چیزهایی خوشحال یا ناراحتش میکرد. کجاها ناامید میشد.
چه موقع عصبانی میشد. هدفهایش برای آینده چه بود.
امروز را نوشت و آینده را و سعی کرد مسیر این وسط را ترسیم کند. مسیری که پر از جای خالی و علامت ❓سؤال بود. باید بیشتر فکر میکرد، بیشتر مینوشت.
هرچه زودتر باید نقش خود را توی 🌍دنیا پیدا میکرد. دوست داشت وقتی آدمها عینک قهرمان و غیر قهرمانشان را میزنند، او هم از آن افرادی باشد که پشت لنز عینک میدرخشد.
وقتی از نوشتن خسته شد، کاغذ را گذاشت کنار و رفت سر درسهایش. باید منتظر نامههای بعدی میماند.
ادامه دارد....