eitaa logo
💫دختران‌دهه‌هشتادي💞
175 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
37 فایل
شهر‌بی‌یار‌مگر‌ارزش‌دیدن‌دارد؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🍃🌸 قدمی‌هرچندکوچک‌برای‌یاری‌ات‌برداشتیم صحبتی‌باما:) https://harfeto.timefriend.net/17175964840313 کپی‌باذکرصلوات‌برای‌فرج‌وسلامتی‌اقا رگباری‌نباشه‌لطفا🌸 هرچندفرواردقشنگ‌تره؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر گوش نواز ترین نغمه رویای هرکس می تواند باشد. نگرانی هایش برای فرزندان تا همیشه باقی است. عشق مادرانه را نمی توان در کلام توصیف کرد. فقط می‌توان از تمامی زحمات او در روزی تشکر کرد. روز مادر بهانه ای است برای اینکه ثانیه ای خود را به جای مادران گذاشت و کمی از نگرانی هایش برای خودمان با خبر شویم. کمی بفهمیم که در این سالها چگونه تمام زندگی خودرا برای ما گذاشته است.... فرشته ها زمینی مبارک ❣ نوشت 😊 @dokhtaran_dahehashtadi
🤔 گاهی فکر میکنم چرا ما آدمها اینگونه هستیم؟ چرا با واژگان خود روزهای زیادی را برای آدم های مختلفی تلخ می‌کنیم ؟🤔 چرا دل های زیادی را با زبانمان زخم کردیم؟😔 چرا نادرست هایی را به اسم رک بودن و شوخ طبعی کنایه می زنیم؟! 🙁 چگونه می‌توان هدف ها، آرزوها، استعدها یا اعتقاد دیگران را حتی به سخره بگیریم؟ و درباره آنها بدون دانشی نظر دهیم؟! چطور به خودمان اجازه می دهیم، فراتر از محدوده ای که باید برویم؟🧐 چون..... می دانی دلیل برای این کارها نداریم!😐 نمی‌دانیم به چه علت زندگی دیگر آدمها را نابود می‌کنیم! عجیب موجوداتی هستیم، کسانی که ذهن را پشت زبان خود آوردند و بنده دیدگان شان شدند. نمی‌خواهم زیادی شکایت کنم اما اینها دارد به حقیقت میرسد، حقایقی که در کتابهای تاریخ جایی ندارد! لحظه ای درنگ کنیم و بنگریم به هرچه گفتیم.. به تعداد دلی که شکستیم!💔 به اشکهایی که بخاطر ما ریخته شد! میزان احترامی که در بیان و رفتارمان با دیگران داریم! و... شاید بهتر است به تغییر فکر کنیم: به فکر نگرشی نو، واژگانی جدید و احساسات درست... تا شاید بتوانیم عده ای را نجات دهیم! دیگری را موفق و حال اطرافیانمان را خوب کنیم! می دانی وقتی می توان کسی را با نگاهمان دلگرم کنیم، چرا با حرف های منفی خودمان سردرگم شود؟؟!! بیاید نگاهمان را تغییر دهیم.... چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید👌 -نوشت 😊 @dokhtaran_dahehashtadi
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | آمدی جانم به قربانت .. شلوغی‌ها به شدت به دانشگاه‌ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم ... با قدرت و تمام توان درس می‌خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با شاه و آزادی تمام زندانی‌های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها .. شیرینی فرار شاه ... با علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد .. در رو که باز کردم .. بود ..... علی ۲۶ ساله‌ی من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود .. چهره ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می‌شد تارهای رو بین‌شون دید ... و پایی که می‌لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن .. و مریم پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می‌شد و سن رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی می‌کرد ... می‌ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی‌فهمیدم باید چیکار کنم ... به زحمت خودم رو می‌کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه‌ها بیاید ... از بابا براتون تعریف می‌کردم ... ببینید ... اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم‌های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی‌دونست بچه دوم‌مون ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم‌ها و لب‌هاش می‌لرزید ... دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم‌هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو زینبم شکست و خودش رو کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد ... من پای در آشپزخونه .. زینب توی بغل علی .. و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می‌گذشت ... لحظه ... زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از رفت ... علی من، شده بود ... ... 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣