دخترانِفاطمی³¹³
_
آن خدایی که بزرگَش خواندی..
به خدا مثلِ تو تنهاست، بخند🙃
دخترانِفاطمی³¹³
بودنتزیباست
مثلتابیدنِآفتاب
برساقههایتُردِبابونه...✨💛
دخترانِفاطمی³¹³
عشق فقط بین دختر و پسر نیست
گاهی اوقات عشق پدر دختر
برتری میکند از همه ی عشق ها🥺❤️
دخترانِفاطمی³¹³
پدر است که بودنش هر دردی را دوا سازد❤️
@Dokhtaran_Fatemi313
دخترانِفاطمی³¹³
تنها میان داعش 🥀 #قسمت35 :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم این همه عذاب ک
تنها میان داعش 🥀
#قسمت36
و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده،
اما می ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با
بی قراری پرسیدم :
«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف
را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :
«آب هم
میارن؟»
از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف
می دمید تا
خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :
«نمیدونم.»
و از همین یک کلمه
فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده
بودم، از اتاق بیرون آمدم.
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب
خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا
بلند شد و
به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
دمپایی هایش
را با بی تعادلی پوشید و
دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :
«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :
«بچه ام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟»
و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش
شدیدی
آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری
نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید.
از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من
دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد
و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :
«هلیکوپترها اومدن!»
چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید
و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند.
عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :
«خدا کنه داعش
نزنه!»
به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و
تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه
نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه
به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : «همین؟»
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد...
دختران فاطمی 🦋
https://eitaa.com/Dokhtaran_Fatemi313