#بیو
عاقلان خوشـهچین از سرّ لیلی غافـلند؛
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را...
دخترانِفاطمی³¹³
تنها میان داعش 🥀 #قسمت34 :«بیاید دعای توسل بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بیامان داعشی ها، کلمات د
تنها میان داعش 🥀
#قسمت35
:«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
از اینکه حیدرم این همه عذاب کشیده بود،
کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم،
دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت این همه ساعت بیخبری
توبیخم کند که سرم فریاد کشید :
«تو که منو کشتی دختر!»
در این قحط آب، چشمانم بی دریغ می بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم
میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :
«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :
«تقصیر من نبود!»
و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی
که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :
«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!🥺»
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم
را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
با هر
نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و
او همچنان ساکت پای دلم
نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است.
قصه غم هایم که تمام
شد، نفس بلندی کشید
تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم راکشید :
«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا
چه اندازه سخت است که دست دلم
را گرفت :
«ولله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :
«دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه س جسارت کردن
من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!»
از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد
و دل او در آسمان عشق
امیرالمؤمنین پرواز میکرد :
«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا
برسد.
حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش
کشید و به اتاق دیگری برد.
لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و ...
دختران فاطمی 🦋
https://eitaa.com/Dokhtaran_Fatemi313
دخترانِفاطمی³¹³
عاشقتم ای عشق غیور من💜 @Dokhtaran_Fatemi313
توی یکی از جلسات اقا میگن: من این نوشته هایی روی دستتون رو نمیتونم بخونم!
یکی از وسط مجلس داد میزنه میگه نوشتیم: جانم فدایی رهبر
اقا میگن: خدا نکنه:) ♥
@Dokhtaran_Fatemi313
یجوری این چندروز دارید لف میدید از کانال
که انگار من مدرسههارو باز کردم . . . 😂😔💔
📪 پیام جدید
💬سلام
وقتتون بخیر و شادکامی
تشکر از کانال خوبتون و زحمات شبانه روزی که میکشید
بنده به نوبه خودم 313صلوات هدیه به مولا و امام زمانم برای خوشنودی و رضایت ایشان نسبت به خودم
اجرکم عندالله
___
سلام بزرگوار
ممنونم🌸
ممنونم از شما اجرتون با صاحب الزمان عج 🦋