هدایت شده از 💚آرشیو خاطرات💚
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇
🌺شروعی دوباره🌺
با سلام
” شاید شروعی دوباره “
نمی دونم اصلا چند سالم بود. سیزده یا چهارده. همیشه وقتی خواهر بزرگمو می دیدم دوست داشتم مثل اون باشم. چادر بپوشم و ...
اما هیچ وقت چادر نمی پوشیدم ولی حجاب داشتم. با وجود حجاب نماز نمی خوندم. ماه رمضان که می شد ، روزه هم بعضی وقتاش می گرفتم.
با این وضع عاشق شهدا بودم.
"سالروز جنگ تحمیلی،آغاز هفته دفاع مقدس"
وقتی می رسید کنترل تلوزیون همیشه دستم بود. همه فیلم های دفاع مقدس رو می دیدم. باهمشون هم گریه می کردم. تو این روزا بس که گریه می کردم روحیه ام داغون می شد. البته یه حس سبکی هم داشتم.
از همون موقع دلم می خواست برم شلمچه؛ اما شهدا نمی طلبیدن. به طلبیدن خیلی اعتقاد داشتم.
یه روز قرار شد بریم یه جشن عروسی. من یه مانتوی بلند اما چسبون پوشیده بودم.شالم هم کامل جلو بود و موهام رو پوشانده بودم.
وقتی رفتیم جشن، دیدم خیلی شلوغه. زن و مرد یه جورایی قاتی بودند. اصلا احساس خوبی نداشتم. با اینکه کسی به من توجه نمی کرد؛ اما حس می کردم در معرض دیدم و خیلی خجالت می کشیدم.
بعد از اینکه از اون جا برگشتیم دیگه چادر پوشیدم. با پوشیدن چادر احساس آرامش می کردم.دیگه احساس نمی کردم در معرض دیدم.احساس خیلی خوبی بود.
از اون موقع گذشت و من همچنان آرزوم این بود که برم شلمچه. حتی آرزو نداشتم برم کربلا،مشهد و... ولی عجیب دلم شلمچه رو می خواست.
فکر می کنم پانزده ساله بودم که با یه دختر مذهبی دوست شدم. بعد از دوستی باهاش، شروع کردم به نماز خوندن،روزه گرفتن و…
دیگه همه واجباتمو انجام می دادم.
در واقع روی من خیلی تاثیر داشت. درست گفتن که در انتخاب دوست دقت کنید.البته من دوستی با اونو مدیون خدا می دونم و به قول یه نفر این از مصداق های هدایته.
سال بعدش از طرف مدرسه ما رو بردن شلمچه.
بعد از اون سال دیگه انگار خیلی تغییر کردم. دلم می خواست دوباره برم. برای همین سال بعد هم رفتم... وسال بعد ترش.
برای سومین بار بود که قرار بود برم به اون سرزمین.
یه شهیدی بود که خیلی دوسش داشتم. از طریق سریالی که درموردش ساخته بودن باهاش آشنا شدم. اونقدر بهش ارادت داشتم که دوستام منو با اسم اون صدا می کردند. "شهید محمد جواد تندگویان"
بعد از رسیدن،مارو بردند خوابگاه و قرار شد فرداش حرکت کنیم به سمت مناطق عملیاتی.
توی راهروهای خوابگاه عکس یه شهیدی رو اونجا دیدم. شهید احمد کاظمی. لبخندش خیلی به دلم نشسته بود. ساعت ها توی راهرو می ایستادم و نگاش می کردم. چند تا بچه ها هم که منو اونطوری می دیدن درموردش ازم می پرسیدن.
منم بهشون توضیح می دادم:« این شهید کاظمیه. مستندش رو از تلوزیون دیدم. خیلی مهربونه. همین سالهای اخیر هم شهید شده.
باید مستندشو می دیدین. اینقدر با سربازاش خوب رفتار می کرد و...»
واقعیتش از همون سالهایی که سالروز جنگ تحمیلی می شد و کنترل تلویزیون در اختیار من بود مستندشو دیده بودم. البته نه کاملشو.اون موقعی که من دیدم داشت تموم میشد. اما یه صحنه منو جذبش کرد. صحنه شوخیش با خبرنگار. همیشه آدمای مذهبی و حتی شهدا رو خشک تصور می کردم اما خنده اشو، شوخی کردنشو، چهره مهربونش، باعث شد تصوراتم به هم بریزه. از اون موقع می خواستم بدونم اسمش چیه.
اما مستند تموم شده بود و اسمش ناشناس موند.
یه بار در کتاب آمادگی دفاعی عکسش رو با رهبر دیدم. از اونجا اسمشو فهمیدم. چند تا کلیپ ازش دیدم تا رسید به راهروی خوابگاه راهیان نور.
هر دفعه که از راهرو رد می شدم چند ثانیه نگاهش می کردم،لبخند می زدم و رد می شدم.
اون اردو تموم شد و قرار بود برگردیم.
توی اتوبوس بودیم و در راه برگشتن از سرزمین نور.
همونجا یه دفعه دیدم یکی از خادمای شهدا یه تعداد عکس دستشه و داره برای بچه ها صحبت می کنه.
می گفت:« بچه ها اینایی که دست منه عکس شهداست.
هر کدوم رو به یکیتون می دم.
هر شهیدی که عکسش دست شما افتاد یعنی اون شهید شمارو انتخاب کرده.باهاش رفیق بشین و...»
همش تو دلم می گفتم:« خدایا خواهش می کنم شهید تند گویان باشه. وای اگه باشه یعنی اون من رو انتخاب کرده. دل تو دلم نبود.
تا اینکه یه عکس هم دادن به من. سریع نگاهش کردم. جا خوردم.
شهید کاظمی بود کنارآقا.
نمی دونستم ناراحت باشم یا خوشحال.
ناراحت از اینکه شهید تندگویان نیست و خوشحال از اینکه شهید کاظمیه.
اون سال گذشت و برگشتیم. منم همه چی یادم رفت. انگار تغییر کرده بودم. به خاطر یه موضوع( چون زیاد وقت می بره عرض نمی کنم) دلم شکسته بود و از حضرت زهرا دور شده بودم.
مدام گریه می کردم.
محرم همون سال یه تئاتر برگزار شد. تئاتر مربوط بود به اسرای کربلا و سخنرانی کوبنده حضرت زینب در مقابل یزید.
نقش حضرت زینب به من رسید
ادامه خاطره نیم ساعت دیگر👇
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
#خاطره_چادری_شدن_شروعی_دوباره
#چیشد_چادری_شدم213
@dokhtaran_zahrai313
هدایت شده از 💚آرشیو خاطرات💚
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇
🌺شروعی دوباره🌺
نقش حضرت زینب به من رسید.
خیلی خوشحال بودم.
فکر می کردم عنایت حضرت زهراست. حالم بهتر شده بود.
بعد از محرم با نادانی یکسری گناه انجام دادم. البته تا تهش نرفتم. یه شب اینقدر سر نماز گریه کردم و از خدا خواستم راه درستو بهم نشون بده که کمکم کرد
بهم فهموند چی درسته چی غلط. به خاطر نرفتن راه غلط توهین شنیدم. بهم میگفتن تعصبی خشک مذهب؛ اما خب دلم آرومتر بود.
توبه کرده بودم و خدا بخشیده بود.
دیگه دارم سعی می کنم سراغ اون گناه نرم؛ اما دیگه از خدا دور شدم و نماز خوندن برام سخت شده.
چند روز پیش شنیدم شهید حججی ارادت خاصی به شهید کاظمی داشته.
گفتم بذارم به پای نشونه و خودمو از منجلاب گناه بکشم بیرون.
گاهی وقتا با خودم میگم نکنه دارم خودمو گول می زنم؟! اگه شهدا زنده بودن که کمکم می کردن ولی خب ... دلم پیش شهداست و نمی تونم دوسشون نداشته باشم.
پارسال ثبت نام کردم و شدم خادم الشهدا. چقدر طلائیه که بودم صداشون زدم اما جواب ندادن. دلم گرفت گفتم
« آی شهدا خیلی بی معرفتین... اینه رسمش آره؟! » دل شکسته بودم دیگه.
همیشه برام سوال بود اگه من جای شهدا بودم حاضر بودم جونمو فدا کنم؟!
پارسال بعد طلائیه بردنمون شلمچه. حالم دست خودم نبود. گریه کنان داشتم می رفتم که یه خادم متوقفم کرد.
چند متر جلوترم یه مین بود. به خودم لرزیدم. خیلی ترسیده بودم.
تازه فهمیدم شهدا کی هستن؟!
تصمیم گرفتم راهمو عوض کنم.
دلم گرفته و ایمانم ضعیف شده؛ اما دوست شهیدم کمکم می کنه به با یاری خدا.
💚 تو به دلم نظر کن ...
حال دلم خوب شود ...
رفیق
شهید
من
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
#خاطره_چادری_شدن_شروعی_دوباره
#چیشد_چادری_شدم213
@dokhtaran_zahrai313