◖❤️✨◗
آسمانِحَرَمتڪو؟قفسمتنگشده،
نهفقطدلڪہبرایتنفسمتنگشده!'
#کربلا
#ماه_شعبان
💚┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
غـایب ز نــظـــر، سلام بـر تو
هر شام و سحر، سلام بـر تو
غم میرود از سیــنهی شیعه
با گفتن هر ســـــــــلام بر تو
❤️عزیزترینم سلام...
#امام_زمان
💚┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مهدی ادرکنی💚
#امام_زمان
💚┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر دین عاشقانه اس🥺🤍
چقدر به خدا علاقمند میشه آدم..
#استاد_پناهیان
#خداجونم
#ماه_شعبان
💚
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
آںٖچہامࢪوزگذشٺ↻
ݪفندھبمونۍقشنگټࢪھ🫀🌚
شࢪمندھخستتون ڪࢪدیمツ🍭
فࢪداباڪݪۍفعاݪیټبࢪمیگࢪدیم💪🏻🍃
ۅضۆیادټۅںنࢪھ🖇🥺
اݪتماسدعاۍشہادٺ🖐🏼🪄
شݕݓۅن مہدۅ؎🌒🌟
┈┉┅━❀🌒❀━┅┉┈
「⃢🌚¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌒❀━┅┉┈
🌱بسم او🌱
رمان:چند دقیقه دلت را آرام کن🍃
[قسمت۴]
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم
_نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون
.
پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.
راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
.
_من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
.
_چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم..
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...
[ ادامه دارد....]
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
🌱بسم او🌱
رمان:چند دقیقه دلت را آرام کن🍃
[قسمت۵]
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد
_زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:
_براتون مسافر جدید آوردم.
.
_بله بله..همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم
.
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد
.
محیط خیلی برام غریبه بود
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
.
-اما من ناراحتم
.
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...
[ادامه دارد.....]
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.
🌱بسم او🌱
رمان:چند دقیقه دلت را آرام کن🍃
[قسمت۶]
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
.
_چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر. .
من یه چشم غره بهش زدم
سمانه هم سریع گفت
_چشم چشم حواسمون نبود
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
.
-اااا...خوب به سلامتی
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و
وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
_خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-همین؟!
.
-چی همین؟!
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
.
-باشهه.
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!
.
-بخورش...خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
.
-مگه قبلش اقا بودم .ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
.
-امان از دست تو... بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
.
-منم شوخی کردم . والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد
.
.
[ادامه دارد.....]
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄
.