eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتا خوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم زیبآ💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟روزی³پست✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمچه از هدیه من برای 400تایمون🫧🪽
راستی قرار شد آموزش این گوگولی ها بدم🥲
همیشـہ سـخت ترین مسـیرها به زیباترین مقاصد میرسـن؛ قـوی باش...🧬😍 اینم واسه عاشقای پزشکی کانالمون❤️‍🔥🧬 🩺 👩🏻‍⚕ ┈┉┅━❀👩🏻‍⚕❀━┅┉┈ 「⃢🩺¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀👩🏻‍⚕❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁🖐🏻السلام علیک یا سیده زینب🖐🏻❁✧┄ .
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت۱۲] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! . -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده . وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن . ولی به سمانه چیزی نگفتم . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست . -اخه از ظهر تو فکری . -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟! . -جانم ؟! . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم . -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟! . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده . -کاش اینطوری بود که میگفتی -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه . -واااا...بی مزه...من به این آقایی . -خدا نکشه تو رو دختر . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید . دروغ چرا... . من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید . ادامه دارد ..... ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .
🌱بسم او🌱 رمان:چند‌ دقیقه‌ دلت‌ را‌ آرام‌ کن🍃 [قسمت۱۱] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود . وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد. . به سمانه گفتم _من باید برم جلو و زیارت کنم . سمانه گفت _خیلی شلوغه ها ریحانه . گفتم _نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن. . وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت _وایسا زیارت وداع بخونیم . تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت . یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه . دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم . سریع گفتم _من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم . -باشه ریحانه جان . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم _نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله . اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به فکر میکردم . بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. . بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: . -سمانه؟! . -جانم؟! . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! . ادامه دارد ..... ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 「⃢💓¦➺@dokhtaran_zeynabi ┈┉┅━❀🌸❀━┅┉┈ 🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻 ═✧❁💗السلام علیک یا سیده زینب💗❁✧┄ .