🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان به وقت دلدادگی💗
قسمت 35
بلند شد و با کتابی برگشت.دوباره دراز کشید و در نور همان چراغ خواب کتاب را ورق می زد.نیما خوابش گرفته بود و صدای ورق زدنهای فاخته روی مخش بود.آخر سر طاقتش تمام شد برگشت و کتاب را از دستش کشید و گوشه ای پرت کرد
-بگیر بخواب دیگه بچه
اخمهایش را در هم کشید
-من بچه نیستم
کلافه نفس عمیقی کشید و دوباره به پهلوشد.چشمانش را بست تا بخوابد اما با صدای فاخته چشمانش را باز کرد
-نیما
-هوم
-میگم چیزه، منم فردا بیام بهشت زهرا
خوابش گرفته بود و این بچه هی چرتش را پاره میکرد
-نخیر
انگار دستش را روی تشک کوبید
-چرا
با عصبانیت به طرفش برگشت
-اوف فاخته.....عجب غلطی کرد ما.....نخیر نمی برمت.بهشت زهرا فرق می کنه خیلی سرده دوباره مریض میشی. الانم بگیر بخواب دیگه کفرم در اومد
معلوم نبود قیافه اش چقدر عصبانی است که فاخته سریع باشه ای گفت و پتو را روی سرش کشید.دیگر از جایش تکان نخورد
*
در اتاق را که باز کرد با یک عدد رفیق عبوس و اخموی رو ترش کرده رو برو شد که بازور بعد از چند روز جواب سلامش را داده بود.مثلا خیلی کار داشت و وقت نگاه کردن به نیما نداشت.خود کشی رویا هم از این مرد آدم دیگری ساخته بود.خوش چهره اما افسرده و دلتنگ.چشمان دریایی اش گاهی اوقات از اشک لبریز میشد و باز هم مقاومت می کرد.رفت و بالا سرش ایستاد.این سردی بین خودشان را دوست نداشت
-خیلی خب بابا....خوب حرف نزدم باهات، ببخشید
یک نگاه به بالا انداخت و دو باره سرش را به نوشتن گرم کرد.از اینکه محلش نداد حرصش در آمد. دستش را روی برگه جلوی رویش گذاشت.از نوشتن ایستاد و با اخم نگاهش کرد
-چه مرگته....دستتو بکش بینم
-ازت معذرت خواهی کردم .....
دستش را بلند کرد
-خیلی خب باشه....برو مثل بچه آدم بشین سر جات
اینبار دیگر بیخیال شد
-بمیر بابا ...بی لیاقت
پوزخندی زد
-همون تو لیاقت داری بسه
جوابش را نداد.معلوم بود از دنده چپ بلند شده است.تلفنش زنگ می زد و هی قطع می کرد و زیر چشمی به نیما نگاه می کرد
آخر سر برداشت و فریاد زد
-بابا خستم کردی زنیکه..چی از جون من می خوای بابا.اینهمه مرد برو آویزون یکی دیگه باش .....اه .. .همه رو برق می گیره ما رو.... الله اکبر
قطع کرد و سرش را بین دستانش گرفت
حس کنجکاوی چیره شد بر نیما
-هوم.....کی بود رفیق ما رو می خواد اینقدر.حسودیم شد بابا
عصبانی شد و بلند گفت
-خفه شو بابا....همه حسرت زندگی تو رو دارن اونوقت. ..
یک خودکار به طرفش پرت کرد.جری ترش کرد
-خفه بابا....زندگی من حسرت داره
-داره و خودت نمی فهمی. ...وقتی مثل من بابات ولت می کرد و با زن بابا می رفت خارج و سراغ ازت نمی گرفت می فهمیدی زندگی به چند منه.خوشی زده زیر دلت، حالیت نیست.هر ماه حسابت پره اما نفهمی...من جای بابات بودم عمرا دیگه حمایتت می کردم.والا زن اجباریتم از سلیقه خودت و از اون عفریته خیلی خیلی بهتره...ولی نمیتمرگی زندگی تو بکنی....وای ببخشید اصلا به من ربطی نداره.....فرهود خر کی باشه واسه رفیقش نسخه بپیچه.....اگه مثل من به جرم چشم داشتن به زن پدرت از همه چی محروم میشدی. ...هر یه ذره خوشبختی رو هورت می کشیدی...اما بی لیاقتی ....بی لیاقت......خاک عالم بر اون سرت....وقتی مثل من نمی زاشتن با اونی که دلم می خواد باشم و همونی که عاشقش بودم خودشو خیلی راحت خلاص می کنه؛ اونوقت هر روز پای پدرت رو می بوسیدی
بلند شد و دوباره رو برویش ایستاد.انگار امروز زندگی بدجور دست به گلویش گذاشته بود.
-رفیقتم . نوکرتم هستم .. می فهمم درد داری. ... ولی به همون رفاقتی که بینمونه دیگه هرگز اسمی از فاخته نبر. ...حواست جمع باشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 36
با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فاخته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید
-بدبخت عاشق.... !!!!
در صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش برایش جای تعجب نداشت.
-خب برو بشین دیگه
-مادر جون و آقا جونم بیان
دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی توانست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر .حساب و کتاب پدر را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد
-چرا نمیای جلو بابا
-بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه
دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر رفت.پدر و پسری کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن، هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد
-فاخته بیا دیگه
صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت
-ببخشید پشتم به شماست
-راحت باش مادر ...با نیما حرف بزنی خوابش نبره
خوشحال گفت
-چشم
نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد
-کمربندتو ببند
-چشم قربان
-شیشه رو هم بکش بالا
-چشم
نمایشی اخمی به چهره اش داد
-چرا هی میگی چشم
-چشم دیگه نمی گم
خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود.. خانه اش جذاب بود... مدرسه .. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ....صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می افتادند که نیما دوباره روی ترمز زد
-فاخته کت و شلوار منو برداشتی
-بله برداشتم
دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت
-فقط میشینی پیش خودم.....
لبخند زد
-میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون.
اخم کرد
-خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم
ا🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 38
-نیما...
-هوم
-تا حالا عاشق بودی
در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست
-نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی کار می کنی...
هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد
-همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین
تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد
-فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد.
فاخته بلند شد و نشست
-خوبم الان بریم دیگه
حاج خانم نگران نگاهش کرد
-راست میگی مادر. ...رودر بایستی نکنی
لبخند زد اما رنگش پریده بود
-نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم
نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت
-منم حاضرم
نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت
-دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار
باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد
جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود
مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد
-منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو
شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید.
-فکر کردم خوابی
-خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم
-باشه بیدارت می کنم از این به بعد
دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین انداخت.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد
-جات....جات از این به بعد اینجاست . اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 39
صبح ارام از جاش بلند شد واز اتاق خارج شد.فاخته غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد حس خوبی درونش غوغا می کرد....زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد....از مهتاب...باز هم مهتاب....حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند.
***
با خوشحالی و کلی حرف به مدرسه رفت.چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند.فروغ برای سلام پیش دستی کرد
-سلام آقا نیما ...خوبین
فاخته هم با خوشحالی سلام کرد
-سلام....اینجا چی کار می کنی. ...راستی این دوستم فروغه
رو به فروغ کرد
-خوشبختم.....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت.
با فروغ خداحافظی کرد و نشست.ماشین را به حرکت در آورد
-اومدم بریم یه جایی
-کجا
بدون جواب دادن راه افتاد.
دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد
-یواش فاخته.... صبر کن منم بیام
پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت
-اون چیه
شانه اش را بالا انداخت
-نمی دونم نوشته ای چیزی نداره
در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است
-فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم
کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد
-برای چی هر چی در می زنم در و باز نمی کنی
وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می کرد...آخ ...مهتاب.....مهتاب لعنتی.....مهتاب بی همه چیز
عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت
-فاخته
قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب زد
-خیلی خوشگله
آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد ..نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ....حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت چرا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 40
-فاخته !!نگاهم نمی کنی؟!
چشمانش را بالا آورد و در چشمهای نیما دوخت.او که او را اینگونه زیبا نگاه می کرد ببین در چشمان سبز آن زن چگونه نگاه می کرده است.حتما در خرمن طلایی موهای آن زن زندگی کرده است.رنگ و بویی نداشت فاخته در برابر او. عجب جنگ نابرابری
-فاخته...
اسم او را چطور صدا میزد.حتما بارها و بارها صدایش می زده تا در چشمانش نگاه کند.قطره اشک دیگری پایین افتاد....آه نیما چرا....چرا...
-فاخته....اونجوری زل نزن یه جا ....آدم می ترسه....اون زن هیچ ربطی به زندگی ما نداره.....مال خیلی وقت پیشه ......مال زمان خریت منه....
خریت!!!...عجب خریت زیبایی.....یعنی تمام حماقتها اینقدر زیبا هستند.... حتما دیگر....چرا هی چشمه اشکش می جوشید. ..خب نیما از اول هم او را نمی خواست ... چیز جدیدی نیست دیگر
دستانش را از دستهای نیما بیرون آورد و اشکش را پاک کرد. بازندگی آنقدرها هم اشک ریختن نداشت.او نیما را به خریت زیبای گذشته اش باخته بود.نه اینکه حالا آن زن زیبا رو باشد اما او در تمام دوران به او می باخت ....بد می باخت
-مشکلی نیست. ..توضیح دادن نداره
شانه اش را برای بی تفاوت نشان دادن بالا می انداخت، اما چهره اش با یادآوری زن در هم و اشکش سرازیر میشد.خواست بلند شود اما نیما مانع شد
-چرا گریه می کنی.....اون زن اصلا اهمیتی برای من نداشت که بهت چیزی نگفتم.....
دروغ شاخدار به آن بزرگی. اهمیت برای فاخته داشت.هر وقت او را نگاه می کرد زنی در میانشان رخنه می کرد.دوباره بلند شد و اشکش را پس زد.
-گفتم که مهم نیست... خب تو از اولم منو نمی خواستی حالا دلیل شو فهمیدم و قانع شدم.
نفس عمیقی از روی کلافگی کشید
-چرت نگو فاخته.....کدوم دلیل ....کدوم نخواستن...چرا اینطوری می کنی
دستانش را بالا آورد
-باشه باشه....من که چیزی نگفتم
از کنارش گذشت. نگاهش نکرد.در تیله های مشکی نیما دیگر عکس خودش را نمی دید.زنی زیبا و مو طلایی دائما جلوی چشمانش رژه می رفت.دوباره مچ دستانش اسیر دستان نیما شد اما با شدت دستش را درآورد
-فقط می خوام برم تو اتاقم... با من کاری نداشته باش
در اتاقش را بست و همان جا پشت در سر خورد و اشک ریخت. انتظارش را نداشت، از دیدن عکسهای نیما در کنار اون زن طرح لبخند نیما از یادش نمی رفت.کاش برای او هم یک بار از این لبخندها میزد. آن نیمای جدی و اخمو در کنار آن زن با آن لبخند دندان نما. اشکهایش را پاک کرد.می شد نادیده گرفت. چیزی نشده بود که . جز اینکه در امید واهی عشق نیما الکی داشت شنا می کرد؛ در حالیکه غرق شدنش حتمی بود. صدای در که آمد از گریه کردن ایستاد
-فاخته . نکن اینجوری.... اون قضیه خیلی وقته تموم شده
برای او تمام شده بود اما برای فاخته شروعی بد بود.حالا هر موقع به او نزدیک میشد چیزی در سرش نهیب می زد"با تو هر گز نمیشه"
اینبار صدای در محکمتر بود. اه. حالا چرا اینقدر در میزد. چرا خودش را توجیه میکرد....او که طلبکار نبود از نیما.
صدایی اسمش را از پشت در بلند صدا کرد. اهمیت نداد.خب چند روزی هم او خوش بود.پس حال چند ساعت پیش چی... وقتی دستش در دست گرمش فشرده شد....چقدر آدمها با بدنشان هم دروغ می گویند. دستهایشان دروغ می گوید... چشمها... زبانشان خیلی مکار است....مگر میشود دو بار عاشق بود
در تکان خورد و فاخته کمی از جایش جلوتر رفت.داشت در را هل می داد تا وارد اتاق شود .داد زد
-از پشت در برو کنار ببینم
دستش را به دو طرف دیوار زد تا کمی مقاومت کند اما زورش به فاخته لاغر مردنی می چربید. ناچارا از پشت در بلند شد و روی تخت نشست. اخمهایش در هم بود.نگاهش را گرفت .دوباره آمد و جلوی پایش روی زمین نشست.....اه ....فاخته دوست نداشت نگاهش کند
دستانش روی پای فاخته نشست. ...
-فاخته بزرگش نکن.....ببخشید باید بهت می گفتم شاید اما......حتی نمی خوام تو ذهنم به یادش باشم..... مهتاب فقط جیب منو خالی کرد و بس.....فاخته
نگاهت نمی کنم ... فقط کافیست برق چشمانت مرا بگیرد ...دیگر تمام است ؛ خواهم مرد....صورتش با زور دست نیما بالا آمد
-فاخته به من نگاه کن
اشک تمام صورتش را پوشانده بود.نیما را تار می دید.حسودی اش شده بود، نیما نمی فهمید. .نمی فهمید زنها دوست دارند تنها مالک قلب مرد مورد علاقه شان باشند اما.. آخ نیما....همه چیز خراب شده بود.او به رقیب فرضی اش باخته بود.دستی لای موهایش حرکت می کرد.چرا هی فاخته فاخته می کرد .. او که کر نبود اتفاقا چشم و گوشش باز شد.دیگر نمی شد بی قید کسی را دوست داشت ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در من
آدم برفی است که
عاشق آفتاب شده !
و این خلاصه ی همه ی
داستان های عاشقانه ی جهان است !
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
گل صورتی >>>>>>🌸
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁
-عَجـیبدلَـمحـرمِمیخـوآھَـد..؛
نگآھـمِبھگُنبـدتِبآشـدوپـروآزدلَـمدرصَحـنِ
وسَرآیَـتِومَـنِبآشَـموگریھھـآیِنـاتَمـامَـمِ 💔":))
#سلطـٰانکربلا 🌱'(:
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
پروف 🤎🧸
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷
@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈
═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄