🍂#قسمت_دوم🍂
•اصولا بین آدما چیزی به معنای عشق وجود نداره.چون عشق یه امری هست که باید ویژگی های بالایی خودش رو تا #آخر حفظ کنه.•
•خب اینی که ما تو دنیا میبینیم اسمش چیه؟•
|دوست داشتن،محبت،حب شدید|
•خب حالا مگه مشکلش چیه ؟!؟
•مشکلش اینه که توقعمون از دنیا بیش از حد زیادمیشه و فک میکنیم میتونیم با آدما به این عشقِ سرشار برسیم در حالی که همه اینا موقته.و یه روزی تبدیل به #عادت و گاهی اوقات حتی #دل_زدگی میشه.•
•عشق واقعی اگه قراره #نامحدود باشه هیچ وقت نمیشه اون رو با موجودات #محدود تجربش کرد•
•عشق واقعی اگه قرار همیشه گرم پیش بره نمیشه اون رو با آدم های تنوع طلب تجربش کرد.•
•ما فقط میتونیم با کسی عشق رو تجربه کنیم که خودخواه نباشه و رابطه رو از سر منفعت طلبی نخواد والا آدما بعد اینکه #منافعشون (ثروت،پرستیژ،امکانات و حتی حس محبت خواهی)تامین نشه کم کم پاشون رو کنار میکشن و دیگه محبت قبل رو تقدیمت نمیکنن.•
•در یک کلمه عشق فقط با خودِ #خدا تجربه میشه والا بقیه ی محبت ها اسمش دوست داشتنه که نباید توقع چندانی ازشون داشت.•
•خداست که حتی اگه بهش بدی ام کردی باز تو رو دوست داره.تازه اینقدی که آدم بدارو بغل میکنه ،آدم خوبارو نه.•
•خداست که اگه پاپیچش بشی هر روز مزه های خوشمزه تر تو کامت میچشونه.•
•تنها خداست که زخماش بیشتر به دل میشینه تا محبتاش.مزه ای که امام حسین تو قتلگاه چشید #خوشمزه ترین چشیدنیِ عالَم بود.•
•تنها خداست که تکراری نمیشه و #هر_لحظه یه چی جالب برای خود نمایی داره.اگه بندش باشی خدا هر آن یه چشمه میاد تا بیشتر پاپیچش بشی.•
عشق با خدا
دوس داشتن با بنده ی خدا
#تفاوتش زمین تا آسمونه
همین!
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن
برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون
اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با شیطنت به میان حرفم آمد و
گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو
گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال
و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر
داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی
گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد
اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در
لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی،
قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب
شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را
باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی
تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
کنن، میام و با خودم می برمت! ـ عَدنان ـ« برای لحظاتی احساس کردم
در خالئی در حال خفگی هستم که حاال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره
به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار
بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای
میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری
که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول
پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف
آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را
تا آن روز ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر
خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر بهنظر میرسید. چشمان گودرفتهاش
مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه
شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند
قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم
همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی
را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و
مادرم به جرم تشی ع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند،
من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند
"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵