eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتا خوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم زیبآ💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟روزی³پست✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
#رمان 💜🍇 #از_آغوش_شیطان_تاخدا #پارت3 مادر اومد داخل من و در آغوش گرفت و گفت با این کت شلوار سفید
💜🍇 آخر تمام حرف‌هایم به او گفتم که باید اجازه بدی که من چند روز تمام فکرهایم را بکنم گویا پدرم و دو برادرم و مادرم از خانواده شما و خود شما خوششون اومده اما من عقیده دارم خیلی اختلاف داریم رو به من قهقه میزند بلنددد و به چشمانم نگاه میکند نه مثل همیشه که مرا در‌گشت میدید و با اخم گیر میداد تا حجابم و درست کنم این دفعه فرق می‌کرد گویا که من محرم او هستم با محبتی به من نگاه کرد و گفت این اختلاف‌ها را من حل می‌کنم خیالت تخت با حرص و لجبازی گفتم: آخه تو چقدر پررویی چه جوری انقدر با قاطعیت صحبت می‌کنی شاید من اصلاً شما رو قبول نکردم مهدیار : چیم بده دستم به دهنم نمی‌رسه که می‌رسه شغلمم که خوبه نون حلالم که در میارم متدینم که هستم خونه و ماشین و اینجور چیزا هم که خدا جورش می‌کنه کلافه میگم : بهت گفتم که من پولکی نیستم اینجور چیزها هم برای من مهم نیست اصلاً مادیات برای من مهم نیست مهم برای من اینه که من با شما اختلاف دارم شما با من اختلاف عقیدتی دارید اختلاف فکری دارید با پوزخندی گفت : حاج علی پدرمو می‌بینی حرفش حرفه همیشه تا یه چیزی میگه انجام میشه منم دارم بهت میگم می‌تونم انشاالله تمام اینا حل میشه با کمک خدا و صاحب الزمان مریم : باشه فقط می‌خوام ببینم چه جوری حلش می‌کنی مهدیار بلند میشه و میگه تو تظاهر میکنی که اینجوری هستی دقیقاً او هم حرف‌های مادر رو زد و گفت من توی چشمات بدی نمی‌بینم تو ذاتت پاکه و من می‌دونم توی خانواده متدین و نون حلال خور بزرگ شدی کسی که اولین خاکش که نون حلاله رو داخل وجودش داشته باشه بقیه چیزام به لطف خدا حل میشه و من می‌دونم چون خاکت سرشتت با حلال بودن درست شده و با نون حلال و خانواده متدین مطمئنم که این تظاهری هم که داری و تو رو به جاهلیت کشونده به لطف خدا تغییر خواهد کرد بعد بلند شد و رفت رو به در و گفت خانوما مقدم‌ترن خانوما انقدر دارای ارزش روحی و لطافت و زیبایی روحی و لطافت و زیبایی ظاهری هستند به خاطر همینه که خدا فرموده آنها چون مرواریدی ارزشمند باید پوشیده باشند تا از این زیبایی ظاهری و لطافت و زیبایی روحی همچون مرواریدی در صدف مراقبت کنن خواهش می‌کنم به حرفام فکر کن و بعد با کمی مکث گفت خانم مریم سادات نوربخش من شکه حرفاش و احترامش برا خانوما شدم اون اصلا مثل پسرای حالا ارزش خانوما رو کم نمیدونست حتی از خودش بالا تر میدونست😭🥺 بغضم گرفته بود بدجور رفتم بیرون اونم پشت سرم اومد پدرم گفت شیرین کنیم دهنمون و من رو به همه که منتظر بودن با خجالت گفتم با یع صلواتی بله همه با تعجب نگام کردن مهرداد به ضرب سرش اومد بالا و با چشمای متعجبش نگام کرد ...... بــِ قَلَــمـِ آیـســٰانِ اَنْدَرْمٰانٖٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧┄
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
#رمان 💜🍇 #از_آغوش_شیطان_تاخدا #پارت۴ آخر تمام حرف‌هایم به او گفتم که باید اجازه بدی که من چند رو
💜🍇 با اشاره چشم گفتم بعدا میگم🥺 وقتی رفتن همه با سوالاشون ریختن رو سرم که گفتم : باشه باشه یکی یکی جواب میدم 😅 خودمم نمی دونم چرا ولی دوست دارم بدونم چطوری درستم می خواد بکنه والا این اخلاقام رفتارام کارام بعدم از احترام و ادبش خیلی خوشم اومد انشالله ببینیم چی میشه :)! بابا لبخندی گفت انشاالله که خیره من با خجالت رفتم لباسامو درآوردم که یهو مهراس سرشو از لای در آورد داخل و گفت ناقلا ببینم بینتون تو اتاق چی گذشته که یهو اینقدر عوض شدی مگه چه حرفی بهت زد تو که بیزار بودی از همچین آدما مریم : خودمم نمیدونم تا فردا هم وقت خواستن امشب به مامان میگم که جواب مثبتم و بده یه جورایی انگار خدا مهرشون و گذاشت تو دلم وقتی باهام اونجوری حرف زد خب دوست دارم ببینم که چجوریه مطمئنا بودن در کنار همچین آدمی ضرر نداره وقتی مامان جواب و گفت فاطمه خانم زن حاج علی خیلی شاد شد و گفت هفته بعد جمعه انشالله بله برون و عقدشون الان چهار شنبس منتظر داداش مهردادیم که بیاد اما هنوز نیومده قرار بود حضور داشته باشه توی بله برون عقد خب داداش بزرگم من با توکل به خدایی که میدونم خیلی ازش دور شدم راضی به این وصله شدم اما حالا دلم شور عجیبی داشت نمی دونم چرا تو این فکرا بودم که در زده شد گفتم آخجونننن داداشیه 😍❤️ من میرم در و باز کنم مامان و بابا با خوشحالی از جاشون بلند شدن مهراس به جت با اسفند اومد دم در و گفت باز کن آجی خودشه اما ما با باز کردن در با چهره ناراحت و آشفته و با چشمان قرمز رضا دوست داداش مهرداد مواجه شدیم حاج و واج گفتم پس داداشم دیدم یهو گریش سر باز کرد اومد داخل مهراس در بست مادر زد به صورتش و گفت یا فاطمه زهرااااا مهراس رفت یقه رضا رو با التماس چسبید : بگو دروغه بگو چیزی نشده بگو داداشم کجاس بگو بابا اما ماتم زده آبی از حوض به صورت زد رضا : رو به بابا گفت مهرداد .... مهرداد شما ......🥺😔 ✍🏻بــِ قَلَــمـِ آیـســٰانِ اَنْدَرْمٰانٖٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
#رمان 💜🍇 #از_آغوش_شیطان_تاخدا #پارت۵ با اشاره چشم گفتم بعدا میگم🥺 وقتی رفتن همه با سوالاشون ریخت
🖤🌚✨ با جیغ گفتم مهرداد چییییییی لعنتی حرف بزننننن رضا : هین انجام خدمت به شهادت رسید نامه ای داد که بیارم براتون نامه پر از خون و از دستش گرفتم :سلام به خانواده عزیزم به پدرم مادرم خواهر و برادرم ناراحت نباشید احتمال میدادم این اتفاق بیافتد حلالم کنین خیلی بدی از من دیدین والله خودم مشتاق بودم غصه نخورید یا خودتون و سرزنش ندین مراقب خودتون باشین مخصوصا تو خواهری و تو مهراس مامان بابا بابت همه چی ممنونم زیر سایه صاحب الزمان باشید سپردمتون دست اون یا علی و خدا نگهدار برای همیشه شاید من نباشم اما یادم قلبم همیشه کنارتون با تشکر بنده حقیر مهرداد نوربخش کوچیک همتون :) از حال رفتم و نفهمیدم دیگه هیچی وقتی به هوش اومدم همه بالا سرم بودن از مامان تا خانواده آقا مهدیار و خودش مگه من چم شده بود بابا روی سرم و بوس کرد و گفت : چیزی نیست دخترم یه حمله عصبی کوچیک بوده همه مشکی پوش بودن دوباره ویندوزم اومد بالا و با گریه گفتم من داداشم و می خوام چرا چرا خدا ازم گرفتش چرا بیشتر از مهراس دوسش نداشته بودم کمترم نداشتم عزیز دلم بود 🥺😭 مهدیار گفت : آروم باشید خانوم نوربخش مصلحت خدا بوده به برادر شهیدتون افتخار کنین 🙃 مریم : شما به این میگین مصلحت خدااا؟! 😭😭😭 بعد از شهادت برادرم شش ماه عقد من و آقا مهدیار عقب افتاد و من رو روال خودم افتادم حتی بدتر از قبل و میشه گفت نه دیگه خدایی قبول داشتم نه چیزی فقط کفر میگفتم امشبم مهمونی بود تولد دوستم منم با هزار زور و غر رفتم تمام دختر پسرای دانشگاه بودن خوبه والا داداش مهردادم بیاد ببینه چه کافری شدم :) شب داشتم‌ با تاکسی بر می گشتم که سر کوچمون دو تا مرد گیر افتادم جیغ میزدم و گریه میکردم سمتم نیان که یهو فرشته نجاتم پیدا شد اون مرد که با اونا دعوا کرد آقا مهدیار پسر حاج علی بود هم محله ای ما خواستگارم !!!!! نگاهیی به قیافم کرد و گفت برین ببرمتون خونه مریم: خودم میر..... مهدیار با عصبانیت گفت همین که گفتمممممم رسوندم دم در خونه و زنگ و زد بابا اومد باز کرد رفتم داخل بابا با اخم به سر رو ریختم نگاه کرد و گفت چه عجب اومدی بعد رو به مهدیار گفت سلام پسرم مهدیار با چشمایی به خون نشسته گفت : سلام پدر جان کی بیام برا عقد بابا تعجب گفت : چیزی شده ؟! وا خب هر موقع حاج علی بگه دیگه باشه پس فردا خدمت میرسیم اونا بدون توجه به حضور من داشتن حرف میزدن😒 که من گفتم چییییییییی😳 بابا با یه اخم به معنای ببند دهنت و بع من نگاه کرد و مهدیارم بعد از یخورده حرف تشریف برد🙂 بابا با نگاهیی بهم گفت بالا یالا نمی خوام جلو چشمم باشی مایه ننگی برام بدون حرف رفتم تو اتاق و در بستم بازم اومدم تو این طویله جایی که حتی آرامشم ندارم توش اصلا:/ ✍🏻بــِ قَلَــمـِ آیـســٰانِ اَنْدَرْمٰانٖٖی زٰادِه ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻💘↷ ʚ⸂@dokhtaran_zeynabi⸃ɞ ┈┉┅━❀🎀❀━┅┉┈ ═✧❁🌸دخـــتران زینبی🌸❁✧