تاڪےبہدردتآیمودیدارنبینم،
صدبارتوراجویمویڪبارنبینم!💛
#منتظرانہ
#پروفایل
#دخترانه
#گل_نرگس
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
میگفت:جـوریزنـدگیڪن
ڪھوقتـیصبـحپاهات
زمیـنرولمـسمیڪنھ؛
شیطانبگهاوھبـازاینبیدارشد'!🚶🏾♂
#شھیدانہ
#شهیدجهادمغنیه
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
جهـاد ،
بابى هـميشہ مفتوح است
و آنانكہ از اين باب گذشتند
در جلوه هـاى اصيل جهـاد
رزميدند و رستند . . .✨
#شھیدانہ
#شهید_سیدجواد_میرشاکی
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
همیشــهٔکـسیروبـرایرفاقت
انتخابکنكاونقدر
قلبشبزرگبـاشــه
كبـــرایجاگــرفتن
تویقبلشلــازمنـبـاشــه
خودتـوبـارهاوبارهاکـوچیكکنی..🫠❤️🩹
#ࢪفیقونه
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
منحیدریمهیچندارمتردید
بینامعلےعشقفلجمیگردید
تاهسٺجهانعلےعلےمیگویم
تاڪورشود،هرآنڪهنتوانددید..☺️✨
#شـٰاهِنجف
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#پارت_ده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
تلفن نیکا زنگ خورد.با دیدن شماره ای روی صفحه موبایلش بود جیغی کشید و موبایلو برداشت رفت بیرون.وقتی اومد تو خیلی خوشحال بود.
+ چیشده کبکت خروس میخونه؟
+ تو هم اگه جای من بودی خوشحال میشدی.
+ فعلا که الان نه من جای توام نه تو به جای من!
+ سهیل بود.گفت با ددی صحبت کرده که بیان خاستگاری.
+ عه مبارکا باشه.
+ ممنون.ان شاء الله قسمت شماهم بشه.
خندیدم و تشکر کردم.
بعدازاینکه یه دور تو پاساژا زدیم منو رسوند خونه و خودش رفت.
درو که باز کردم محسن و آقای تهرانی تو حیاط بودند.سلام کردم و رفتم داخل.
همینطور که سمت اتاقم میرفتم چشمم به کوه ظرف های تو آشپزخانه افتاد.یعنی دونفر آدم این همه ظرف کثیف کردن؟
پوفی کشیدم و مسیرمو از اتاق کشیدم سمت آشپزخونه.ظرف هارو شستم و خشک کردم،زمینو تی کشیدم.میزو تمیز کردم و خواستم بریم تو اتاقم که دوباره اومدن داخل.
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم.قطعا این طاها همون طاهایی بود که میتونست به من کمک کنه.
دلم واسه خودم میسوخت،واسه تنهاییم،واسه بدبختیم،واسه اینکه چرا کسی راه درستو نشونم نداد؟
تو فکر و خیال خودم بودم که کسی به در اتاقم زد.درو باز کردم،محسن بود.گفت که میخواد با دوستش بره بیرون.
وقتی که تنها بودم به این فکر کردم که چجوری به آقای تهرانی بگم؟چی بگم؟
بالاخره تصمیم گرفتم یه روز تو دانشگاه بهش بگم.
🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#پارت_یازده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
امروز یک هفته از اون ماجرا میگذره و من کلاس دارم.کلی باخودم کلنجار رفتم که بتونم حرفمو بزنم.
نیکا تو این مدت با سهیل نامزد کرد و الانم تو خوش گذرانی بود.
بعد از تموم شدن کلاسام توی سالن منتظر آقای تهرانی بودم.از دور دیدمش ولی ۴نفر دیگه هم همراهش بودن.اول خجالت کشیدم ولی بعد صداشون کردم.
با شنیدن صدای من همه برگشتند.
+ بله.با من کار داشتید؟
+ میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.
یکی از پسرای نزدیکش وایستاده بود چیزی دم گوشش گفت.
+ ببخشید،ولی من الان کار دارم.
+ فقط چند دقیقه کوتاه،کارمنم خیلی واجبه.
به دوستاش گفت بزودی برمیگرده.رفتیم و تو پارک نزدیک دانشگاه نشستیم.
کمی این پا اون پا کردم ولی بعدش تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.از دیدن پیکر اون شهید تا خواب هام و....
ولی در کمال ناباوری جواب داد <میدونم>.
+ منتظرتون بودم.شهید اکبری تو خواب من هم اومده بودن.ماجرا رو تعریف کردن و گفتن بانوی ساداتی پیشم میاد که باید بهشون کمک کنم.... حالا اگه سوالی دارید که من میتونم جواب بدم بپرسید.
پس فامیلی اون شهید اکبری بود.
تو کل مدتی که صحبت میکرد نگاهش به زمین بود و اصلا به من نگاه نمیکرد.
+ آقای تهرانی،شما که خودتون میدونید پدر من پاسداره.
+ بله.
+ پدر من همیشه گفتن چادر خوبه،ولی نگفتن چرا.گفتن حجاب خوبه،ولی نگفتن چرا.گفتن آرایش بده ولی نگفتن چرا.من جواب این سوال هارو از شما میخوام.
کمی فکر کرد وگفت
+ یه چندروز بهم مهلت بدید بزار جواب عاقلانه بهتون بدم.
+ چند روز؟
دوباره مدتی فکر کرد و ادامه داد
+ یک هفته.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم.