eitaa logo
دخٺࢪان زینبـے|𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷 𝔃𝓮𝔂𝓷𝓪𝓫𝓲
1.2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
『﷽』 به پاتوق گل دختران ایتا خوش آمدے🌚💘 اینجآ؟ +اکیپ دهه هشتادیاوکنج دلی ازاحوالاتمون🫂♥️🤌🏻 ومنبع تزریق حس و حال خوب🪐💕💉 تنهاچنلے که عاشقآباپستاش عاشق ترمیشن🦦💞🖇 بگوشیم زیبآ💁🏻‍♀https://daigo.ir/secret/2672158086 کپی؟روزی³پست✔️ روزمرگی؟لا✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍 _ من عالیم.بهتر از این نمیشم.حداقل تا ۳,۴ روز دیگه برمیگردم. + مطمئن باشم؟ _ مطمئن مطمئن + پس ما منتظرتیم. صدای خنده هاش از پشت تلفن میومد. لبخند محوی روی لبهام نشست. _ خانومم من باید برم.مواظب خودتون باشید.فعلا خداحافظ + طا..خداحافظ خواستم چیزی بگم که تلفن قطع شد. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. سعی کردم خودمو کنترل کنم و به کارام برسم. دوباره به اشپزخونه برگشتم. تکه های بزرگ بشقاب رو برداشتم و توی پلاستیک گذاشتم. جارو و خاک انداز برداشتم و تکه های ریز رو جارو کردم. غذای بچه هارو بردم تو اتاق و بهشون دادم. خوردن و ازم تشکر کردن. بالبخند گفتم ( خواهش میکنم نوش جون) و ظرفا رو برداشتم و رفتم اشپزخونه. ظرفا رو شستم و خشک کردم و توی کابینت چیدم. خودم اصلا میل غذا نداشتم. پس باقی غذاهارو گذاشتم تو یخچال و آشپز خونه رو تمیز کردم و بعد رفتم تو حال.
🤍💚🤍💚🤍💚🤍 یک هفته بعد : گفته بود ۳,۴ روز ولی الان ۷ روز شده بود.هر روز دلشوره و اضطرابم بیشتر میشد.سعی میکردم خودمو آروم کنم.با بچه ها سرگرم میشدم.آشپزی و خیاطی میکردم،خونه رو تمیز میکردم.نماز میخوندم هر کاری میکردم تا آروم بشم. داشتم با بچه ها بازی میکردم که آیفون زنگ خورد. یه کورسوی امیدی تو دلم روشن شد. به طرف در دویدم و بازش کردم. میثم بود. ریحانه هم همراهش بود. چهره هاشون یه جوری بود. سرد و بی روح. سلام کردند و اومدن داخل. یکم ترسیدم.راستش یکم نه خیلی. میثم گفت : _ مطهره بپوش باید بریم جایی. یهو ته دلم خالی شد. بدنم یخ کرد. لرز کردم. _ نترس چیزی نیست.برو بپوش بریم. + بچه ها چی؟ _ ریحانه پیششون هست. به ریحانه نگاه کردم. با حرکت چشم مطمئنم کرد. رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم.
🤍💙🤍💙🤍💙🤍 ✍🏻 چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم. دستام میلرزید. بدنم سرد بود. با گام های کوتاه و آهسته به طرف در خروجی رفتم. نگاهی به ریحانه و بچه ها انداختم و با توکل به خدا از خونه بیرون رفتم. میثم درو برام باز کرد. سوارشدم. تو کل مسیر فقط آیة الکرسی خوندم و دعا دعا میکردم که فکرام اشتباه باشه. تو تفکراتم غرق شده بودم که ماشین ایستاد. _ پیاده شو. آروم و با دستای لرزونم درو باز کردم. پای راستم رو محتاتانه بلند کردم و همینطور پای چپم رو. پاهام توان ایستادن نداشتن. میثم دستمو گرفت و به سمت جایی نا مشخص برد. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مکان خیلی بزرگ. _ امروز همراه طاها یه شهید آوردن.خانواده نداره. طاها گفت بیام تورو بیارم. از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. + وا..واقعا؟ طاها اومده؟ آره؟ چشماشو به نشونه اره باز و بسته کرد
🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍 چه خوش خیال و ساده.... . وارد اون مکان شدیم. پر از آدم بود. آدمایی که بعضی هاشون گریه میکردن. بعضی هاشون شیون. میثم منو از انبود جمعیت جلو میکشید و میبرد طرف جایی نامعلوم. چشم میچرخوندم تا بلکه طاها رو ببینم. انقدر جلو رفتیم که به تابوت رسیدیم. دور تابوت خانم هایی نشسته بودند که پشتشون به من بود. دلم میخواست ببینم اون شهیده کیه. یهو چشمم افتاد به قاب عکسش. چشمام پر از اشک شد. قطرات اشک از همدیگه سبقت میگرفتند. باورم نمیشد. نمیتونستم درک کنم. نه امکان نداشت... امکان نداره..... نمیشه.....
🤍💜🤍💜🤍💜🤍 رفتم کنار تابوت نشستم. خانم های دور تابوت آشنا بودن. همشون...داشتن اشک میریختن. قلبم تیر کشید. حدسم درست بود. خودش بود. طاهای من بود. اون فردی که روبه روی من و توی تابوت خوابیده بود طاها بود. پدر بچه های من. ولی اون قول داده بود برگرده. قول داده بود برای بچه های من پدری کنه. بچه های من هنوز خیلی کوچیکن. اونا الان به محبت باباشون نیاز دارن. دلشون میخواد باباشون بغلشون کنه. از این همه مصیبتی که سرم اومده ناگهان و یکباره سرم رو به سمت آسمون بلند کردم و محکم داد زدم + خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍 پیشونیمو گذاشتم لبه ی تابوت و بلند بلند گریه کردم. میخواستم تموم بغض های این چندسالمو خالی کنم. با خودم گفتم بزار پرچم روی تابوتو بردارم تا حداقل برای آخرین بار چهره شو ببینم. پرچمو برداشتم اما ای کاش برنمیداشتم تصویری که باهاش روبه رو شدم رو هرگز فراموش نمیکنم. چندتا تیکه استخون و یه تیکه کفن. جیگرم آتیش گرفت..... سوختم..... دیگه گریه تسلی وجودم نبود. توصیف حالم اون لحظه سخت و نشدنیه. من نباید گریه میکردم اما انقدر قوی نبودم که بخوام سکوت کنم من همدم و شریک زندگیمو از دست داده بودم. درسته که اون به آرزوش رسیده بود اما من برای همیشه تنها شده بودم. بچه های من برای همیشه از دیدن پدرشون محروم شده بودن. خیلــــــــــــــــــی سخت بود خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی...
🤍💛🤍💛🤍💛🤍 محسن و مهدی جلوتر اومدن. مهدی دست چپ و محسن دست راستمو گرفتن. مهدی دم گوشم گفت : _ پاشو خواهر پاشو.خدا بهت صبر بده. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بزور بلندم کردن و از جمعیت بیرونم بردن. _ گریه نکن عزیزم.خواهر خوشگلم گریه نکن. سرمو بلند کردم و به چشمای پر از اشک مهدی و محسن نگاه کردم. محسن نتونست تحمل کنه و اشکاشو پنهان کنه. به سرعت از کنارمون رفت. سرمو گذاشتم رو شونه ی مردونه ی مهدی و بلندتر از قبل گریه کردم. انقدر بلند که صدا م تو گوشم میپیچید. (مهدی از اون روز به بعد دیگه مهدی سابق نشد.)
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍 مهدی و بابا منو رسوندن خونه. مامان و فاطمه و ریحانه خونه ما بودن. انقدر خسته بودم که حتی نای ایستادن نداشتم. وارد خونه شدم. وقتی عکس طاها رو با دوتا شمع مشکی کنارش دیدم،دوباره غبار غم روی دلم نشست. تموم خاطراتم باهاش از جلوی چشام،مثل یه سریال با سرعت زیاد عبور کرد. سرم گیج رفت. دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم. ریحانه و فاطمه کمکم کردن که برم تو اتاق. چشممو از عکسش برنداشتم و با چشم دنبالشون کردم. قدرت حرف زدن نداشتم. لب هام به هم چسبیده بودن و گلوم خشک شده بود. فقط دلم میخواست این یه کابوس بوده باشه و طاها همین الان توی چارچوب در پدیدار بشه.
🤍🩷🤍🩷🤍🩷🤍 امروز روز تدفین طاها ست. روزی که مردم،همه کسم،تاج سرم برای همیشه از پیشمون میره و برگشتی تو کار نیست. طاهای عزیزم رو به دل زمین سپردم و روشو خاک سرد ریختم. روشو خاک سرد ریختم تا آتش عشقش فروکش کنه. بالای مزارش نشستم.وقتی یاد یتیمای طاهام میوفتم ... آتش درونم دوباره شعله میگرفت. بچه های من خیلی کوچک بودن خیلی کوچک تر از اینکه حتی بفهمن چه اتفاقی افتاده،حتی درک کنن باباشون کجاست. فقط دلتنگ میشن و بهونه میگیرن... همونطور که به قبر طاها نگاه میکردم.. فکر کردم به روزهایی که باهم بودیم. به اینکه چجوری خدا این جورچین رو کنارهم گذاشت تا ما سر راه همدیگه قرار بگیریم. جوری کنارهم قرار بگیریم که من بشم یه خانم محجبه و اون بشه... اون بشه یک ... شهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
🤍🩵🤍🩵🤍🩵🤍 ✍🏻 گذر زمان چه چیز عجیبیه... احساس میکنی کنار کسی که دوسش داری مدت زیادی زندگی کردی و به آرامش رسیدی.. احساس میکنی قرار تا آخر عمر کنار هم باشید و خوشبختی و موفقیت بچه هاتونو باهمدیگه ببینید.. اما همش خواب و خیال بود..همش تصورات پوچ و بیهوده ی ذهن بود. امشب کل فامیل خونه ی مامان عاطی بودن. من هم به زور مامانم رفتم. دلم نمیخواست بیشتر از این حس کنم که همسرم نیست. دلم نمیخواست بیشتر از این حس کنم که بچه هام پدر ندارن.
🤍🩶🤍🩶🤍🩶🤍 بی قرار روی مبل و کنار لیلا نشستم.سرم رو روی شونه ی لیلا گذاشتم و بی صدا گریه کردم. _ گریه نکن عزیزدلم!خدا بهت صبر بده. هر کس میومد تا بهم تسلیت بگه میگفت خدا صبرت بده. + پس خدا کی بهم صبر میده؟ لیلا آروم دم گوشم بطوری که کسی نفهمه گفت _ مطهره جانم!به خدا شهید هم راضی نیست تو انقدر غصه بخوری.یکم به فکر خودت و بچه هات باش. در جواب لیلا فقط گریه کردم. یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. مهمونا بعد از پذیرایی و قرائت قرآن و.... کم کم رفتن. لیلا هم میخواست بره اما من نذاشتم. میخواستم باهاش درددل کنم. میخواستم این بار بزرگ رو از دوشم بردارم. یکم سبک بشم.
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍 بچه ها توی اتاق خوابیده بودند. من و لیلا هم رفتیم پیش بچه ها. نشستیم کنار هم و من.... من شروع کردم به گفتن از بچگیم گفتم و اشک ریختم از وقتی عقلم رسید گفتم و اشک ریختم از آشناییم با طاها گفتم و اشک ریختم... نمیدونم چقدر حرف زدم فقط اینو میدونم که حالم خیلی بهتر شد. آروم شدم و آروم خوابیدم. صبح با صدای گریه ی سوره از خواب بیدار شدم. لیلا قبل من بیدار شده بود و داشت براش شیر آماده میکرد. از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم. یاد روزی که تو بیمارستان اسمشو گذاشت افتادم. به خاطر این اسمشو گذاشت سوره تا بعد شهادت هروقت میبینمش براش فاتحه بخونم. فاتحه ای خوندم و آرزو کردم بهم کمک کنه.