🤍🩶🤍🩶🤍🩶🤍
#پارت_هشتاد_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
بی قرار روی مبل و کنار لیلا نشستم.سرم رو روی شونه ی لیلا گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
_ گریه نکن عزیزدلم!خدا بهت صبر بده.
هر کس میومد تا بهم تسلیت بگه میگفت خدا صبرت بده.
+ پس خدا کی بهم صبر میده؟
لیلا آروم دم گوشم بطوری که کسی نفهمه گفت
_ مطهره جانم!به خدا شهید هم راضی نیست تو انقدر غصه بخوری.یکم به فکر خودت و بچه هات باش.
در جواب لیلا فقط گریه کردم.
یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم.
مهمونا بعد از پذیرایی و قرائت قرآن و.... کم کم رفتن.
لیلا هم میخواست بره اما من نذاشتم.
میخواستم باهاش درددل کنم.
میخواستم این بار بزرگ رو از دوشم بردارم.
یکم سبک بشم.