🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#پارت_هفتاد_پنج
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
✍🏻
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم.
دستام میلرزید.
بدنم سرد بود.
با گام های کوتاه و آهسته به طرف در خروجی رفتم.
نگاهی به ریحانه و بچه ها انداختم و با توکل به خدا از خونه بیرون رفتم.
میثم درو برام باز کرد.
سوارشدم.
تو کل مسیر فقط آیة الکرسی خوندم و دعا دعا میکردم که فکرام اشتباه باشه.
تو تفکراتم غرق شده بودم که ماشین ایستاد.
_ پیاده شو.
آروم و با دستای لرزونم درو باز کردم.
پای راستم رو محتاتانه بلند کردم و همینطور پای چپم رو.
پاهام توان ایستادن نداشتن.
میثم دستمو گرفت و به سمت جایی نا مشخص برد.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مکان خیلی بزرگ.
_ امروز همراه طاها یه شهید آوردن.خانواده نداره. طاها گفت بیام تورو بیارم.
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
+ وا..واقعا؟ طاها اومده؟ آره؟
چشماشو به نشونه اره باز و بسته کرد