🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#پارت_شصت_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
+ تو خودت،خودت گفتی خواب دیدی شهید شدی.الان خیلی زوده.بچه هامون کوچیکن.سوره هنوز یکماهش نشده.الان خیلی زوده خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی.
حتی اجازه ندادم جواب صحبت هامو بده،به سرعت به سمت اتاق خیز برداشتم.
در اتاق رو بستم و پشتش نشستم.نمیدونم چطور شد که خوابم برد.
باز هم خواب شهید اکبری رو دیدم.
~ تو چیکار کردی؟چیکار کردی مطهره سادات؟
+ هیچ کار من کاری نکردم.
~ چرا کردی.تو اشک خانوم فاطمه(س) رو درآوردی.
+ نه.من چیکار کردم مگه.
~ تو با مانع شدن همسرت این کارو کردی.بانو یادت باشه تو شفاعت شدی.این رفتار ها بعیده.همسر تو دیر یا زود شهید میشه و تو نمیتونی از این کار جلوگیری کنی. پس صبور باش.....
در تمام اون مدت صدای گریه میومد که معلوم بود گریه ی یک خانومه.
خواستم چیزی بگم که بارون بارید و من یک دفعه از خواب بیدار شدم.
رفتم پشت پنجره.اینجاهم داشت بارون میومد.قلبم به شدت درد گرفت.
اشک خانوم فاطمه زهرا؟
من؟من باعثش شدم؟
آه نه نه امکان نداره.
من اشک مادرمو درآوردم؟
کوله ی طاها رو از داخل کمد برداشتم.
وسایلشو جمع کردم.
یه نامه براش نوشتم و گذاشتم داخلش.
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#پارت_شصت_دو
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
متن نامه از این قرار بود:
بسم رب عاشقی
مینویسم نامه ای از قلمدان عاشقی.
طاهاجان سلام!
از اینکه همسر خوبی مانند شما دارم خرسندم.
مرگ معمولی حق همه ی افراد جامعه است، اما شهادت مختص افراد محبوب خداوند است.
میدانم که اگر امروز و دراین حال شهید نشوی،حتما فردا و در جای دیگری شهید میشوی.
هیچکس نمیتواند از آرزوی دیگری جلوگیری کند.
من نمیخواهم شما به هیچ وجه ممکن از آرزویتان دور شوید.
آرزوی من رسیدن شما به تک تک آرزوهایتان است.
هر سه فرزندم را مانند شما فدایی حرم پرورش میدهم.
من به شما خیلی مدیون هستم.
شما منو #از_لاک_جیغ_تا_خدا رسوندید.
شما منو توی مسیر خدا قرار دادید.
کلمه به کلمه ی این نامه سراسر عشق و احساس است.
هر کلمه پر از بغض.
هر جمله پر از اشک.
شاید برای یک زن ابراز احساسات خیلی سخت باشد
اما من تا ابد دوست دارم...
از طرف : بانوی شرمنده😔🥺💔
اشکهامو پاک کردم و نامه رو داخل پاکت گذاشتم و ته کوله جای دادم.
کوله رو روی تخت گذاشتم و به سمت اتاق بچه ها رفتم.
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#پارت_شصت_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چشمی توی هال چرخوندم اما طاها رو ندیدم.ساجده و سجاد داشتن بازی میکردن و سوره هم خواب بود.
بادیدن اونا لبخندی روی لبهام نشست.خداروشکر کردم واسه اینکه منو لایق مادرشدن دونسته.
ساعت حدودا ۸ شب بود و من هنوز بیخبر از طاها.
چندین بار باگوشیش تماس گرفتم اما جواب نداد.
دیگه واقعا نگران شده بودم.
دو دل بودم که آیا زنگ بزنم به مامان عاطفه یا نه که در خونه بسته شد.
به سرعت دویدم طرف در.
با دیدن طاها نفس حبس شده ی توی ریه مو بیرون فرستادم.
+ طاها جانم کجا بودی تا حالا؟
_ سلام مطهره ساداتم! جلسه داشتیم.
+ جلسه؟ این وقت شب؟
_ اگه اجازه بدید من بیام داخل توضیح میدم خدمتتون.
تازه متوجه شدم که جلوی در ایستادم.
لبخندی زدم و کنار اومدم.
رفتم دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم.
+ خب.
_ چی خب؟
+ داشتین میگفتین.
_ آها.برای اعزام بچه ها جلسه داشتیم.
+ این وقت شب؟
_ جلسه مون طول کشید.مگه ساعت چنده؟
+ ۸:۳۰ دقیقه.
_ حساس شدی ها! تازه سرشبه.
خندیدم.خنده ی از ته دل.از اون خنده هایی که پراز خوشبختی بود.
_ میگما چطوره امشب شامو بریم بیرون.
+ امشب؟
_ بله. برید آماده بشید تا بدیم.
+ چی بگم والله.
_ بفرمایید چشم.
+ از دست شمااااا.
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_شصت_چهار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
بچه هارو آماده کردم و خودمم حاضرشدم.
سوره رو بغل کردم.
ساجده و سجاد هم دستای همدیگه رو گرفته بودند و طاها هم مراقبشون بود.
رفتیم یه رستورانی که تقریبا میشه گفت یه رستوران با دیزاین سنتی بود.
منتظربودیم تا غذاهامونو آماده کنن.
_ بانو!
+ جان دلم؟
_ یه چیزی رو خیلی وقت بود میخواستم بهتون بگم اما نشد.الان که فرصتش پیش اومده میخوام بهتون بگم.
+ سر و پاگوشم.
_ وقتی که اومدم خواستگاری،اصلا فکرشو نمیکردم که شما چندسال بعد بشید مادر بچه های من.من از روز اول زندگی شمارو تنها گذاشتم.شما رو تو سختی های متفاوت تنها گذاشتم.شما بخاطر من کلی سختی رو تحمل کردید و دم نزدید.من نتونستم زندگی خوبی رو براتون فراهم کنم.من نتونستم خوشبختتون کنم.من فقط ازتون یه خواهش دارم اونم اینه که حلالم کنید فقط همین.
+ من خوشبخت ترین زن دنیام.من به داشتن همسری مثل شما افتخار میکنم.من توی زندگیم با شما هیچ کمبودی رو حس نکردم.میثم قبل از اینکه بخوام به شما جواب مثبت بدم از سختی های کارتون گفته بود.من خودم مسیر زندگی مو انتخاب کردم.خودم خواستم همسرم فدایی اهل بیت باشه...من هیچ بدی از شما ندیدم که بخوام حلالتوں کنم.من امیدوارم شما منو ببخشید و حلال کنید...
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#پارت_شصت_پنج
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها خواست چیزی بگه ولی همون لحظه غذاهارو آوردن.
_ بهتره فعلا غذامونو بخوریم.
سری تکون دادم و مشغول خوردن غذام شدم.
بغض گلومو فشار میداد و قورت دادن غذا برام سخت بود.
سعی میکردم به روی خودم نیارم.
_ مطهره سادات!
+ جانم؟
_ برم؟
+ کجا؟
_ نیستی ها خانومی.الان پنج ساعته دارم چی میگم.
+ ببخشید حواسم نبود.
_ خدا ببخشه.گفتم سه روز دیگه اعزام داریم.برم؟
بغضمو با آب دهنم پایین فرستادم.
+ برو.برو خدا پشت و پناهت.
_ دمت گرم بانو.خیلــــــــــــی نوکرم.
خندمو جمع کردم و جدی گفتم
+ ولی قول بده برگردی.اونم صحیح و سالم.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#پارت_شصت_شش
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
✍🏻
+ قول میدی؟
_ نمیخوام بدقول باشم.
+ قول میدی؟
چند ثانیه سکوت کرد و گفت
_ قول میدم.
نفس عمیقی از روی خیال راحتی کشیدم و سری تکون دادم.
+ حالا خیالم راحت شد.برو به سلامت.
توراه برگشت به خونه،واسه بچه ها یکم خرید کردیم.
بچه ها خوابشون برده بود.
طاها بغلشون کرد و تو تختشون گذاشت.
واقعا نای ایستادن نداشتم.
سریع لباسامو عوض کردم و توی جام دراز کشیدم.
طاها هم اومد توی اتاق.
با دیدن کوله اش که گوشه ی اتاق بود چشماش گرد شد.
_ این چیه؟
+ کوله.
_ میدونم کولست.برای چی اینجاست؟
+ پس باید کجا باشه؟
_ خالی و تو کمد.
+ خب من وسایلتو جمع کردم تا زحمت تو کم بشه.
_ مثل اینکه واسه رفتن من عجله داری.
+ لطفا چرت نگو که خوابم میاد.
بلند خندید.هیچ وقت این طرز خنده ش رو فراموش نمیکنم.
+ شب به خیر.
_ شب شما هم بخیر.
🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#پارت_شصت_هفت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها امروز باید میرفت و قلب منم برای همیشه باخودش میبرد.
از زیر قرآن ردش کردم.
کوله شو بهش دادم.
با بچه ها خداحافظی کرده بود.
با کل فامیل خداحافظی کرده بود.
اما با من خداحافظی نکرده بود.
دستامو توی دستاش گرفت.
چشماشو به چشمام دوخت.
_ ازت ممنونم.ممنونم که منو تحمل کردی.ممنونم که منو درک کردی.خیلی دوستت دارم خانومم.خیلــــــــــــــی.
اشک تو چشمام جمع شد.با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
+ منم خیلی دوستت دارم.خیلـــــــــــــــــی.
_ به خدا میسپارمتون.
پیشونیمو بوسید،لبخند زد و احترام نظامی گذاشت و رفت....
و رفت.... ورفت......
🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#پارت_شصت_هشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دویدم طرف پنجره تا حتی شده دو دقیقه بیشتر ببینمش،اما ندیدم.
به سوی در رفتم و ازش خارج شدم.
سر تا ته کوچه رو رصد کردم اما طاهایی ندیدم.
ندیدم که ندیدم که ندیدم که ندیدم.
یعنی چی؟
یعنی طاهای من به همین زودی رفت؟
نه نمیشه.
طاهای من برمیگرده.
اون قول داده.
طاها زیر قولش نمیزنه.
مرد من بد قول نیست.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
نفسم حبس شده بود.
چشمام سیاهی رفت.
و.....
سیاهی مطلق.... .
با صدای بلندی که توی مغزم پیچید،
آروم چشمامو باز کردم.
همه جا تار بود اما
کم کم قابل دیدن شدن.
چندین پرستارو بالای سرم دیدم که
داشتن باهم پچ پچ میکردن.
~ مشکلش چیه؟
√ سکته کرده
~ توی این سن؟
√ آره حیوونکی خیلی جوونه.
🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#پارت_شصت_نه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دکتر ازم سوالاتی پرسید و چیزهایی به پرستاری که کنارش ایستاده بود گفت.
~ مادر و برادرات میخوان ببیننت.
دکتر که خارج شد،مامان و داداش محسن اومدن داخل.
_ الهی مادرقربونت بره.حالت خوبه؟
چشمامو به نشونه آره باز و بسته کردم.
_ آبجی جانم خوبی؟ طاها چندباری زنگ زد اما چون تو بیهوش بودی نتونست باهات حرف بزنه.الان بهش زنگ میزنم.
محسن گوشی رو به طرفم گرفت.
با دستای لرزونم تلفن رو ازش گرفتم.
+ اَ..الو...
_ مطهره ساداتم.خوبی عزیزم.
+ خو..بم.
_ خداروشکر.کلی نگرانم کردی.
+ تو..چر..ا..انق..در..زود..رف..تی؟
_ چی؟یعنی چی؟
+ طا..ها.تو..قول..داد..ی.
_ خانومم بانوی من تاج سرم.التماست میکنم مراقب خودت و بچه ها باش.بزار من با خیال راحت برم.من قول دادم اما نمیشه که همیشه خوش قول بود.توروخدا مراقب خودت باش! من باید برم ببخش بانو.
و بعد بوق پیوسته.....
اشک هام به سرعت گونه هامو خیس کردند.
قلبم درد گرفت.
دستگاه کنارم چندتا بوق زد.
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#پارت_هفتاد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
قفسه سینم سنگینی میکرد.
پرستار ها به سرعت اومدن داخل.
دستگاه اکسیژن رو روی صورتم گذاشتند.
آمپولی رو داخل سرم ریختند.
من فقط میشنیدم که یکی داره با محسن حرف میزنه.
~ من به شما گفتم هیجان براش خطرناکه بعد شما میاد تلفن میدید دستش که با همسرش صحبت کنه؟ اگه خدایی نکرده هر اتفاقی برای خواهرتون بیوفته تقصیر شماست.
صدای زجه های مامانمو میشنیدم که میگفت اون سه تا بچه داره توروخدا کمکش کنید.
کم کم پلکام سنگین شد و روی هم قرار گرفت.
نمیدونم چقدر گذشت،فقط میدونم که حالم بهتر شده بود.
مرخص که شدم چند روزی رو خونه ی داداش مهدی موندم.
اونم فقط و فقط به خاطر اصرار های پی در پی هدیه سادات.
تو دو سه روزی که خونه شون بودم،فاطمه و مهدی خیلی هوامو داشتن.
هدیه هم حواسش به بچه ها بود و باهاشون بازی میکرد.
خیالم از هر بابت راحت بود اما نمیشد که تا آخر عمر اینجا بمونم.
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#پارت_هفتاد_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
پس تصمیم گرفتم هرچه زودتر برم خونمون.
هدیه سادات خیلی بهانه گرفت.
+ داداش اجازه بدید باما بیاد بعد خودم برش میگردونم.
_ مزاحمت میشه مطهره جان.
+ نه بابا این چه حرفیه.با بچه ها سرگرم میشه دیگه.
سری تکون داد و لبخند زد.
مهدی خودش مارو رسوند خونه، اما بالا نیومد.
بچه ها توی اتاق مشغول بازی شدن و من هم خودمو با آشپزی سرگرم کردم.
از همون روزی که توی بیمارستان باطاها صحبت کردم دیگه صداشو نشنیدم.
به شماره ای که از قبل برام گذاشته بود تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد.
از استرس تمام بدنم داشت میلرزید.
نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
واااای نه.
وضو گرفتم.سریع از آشپزخونه اومدم بیرون.
رفتم سر سجاده و چندین رکعت نماز با نیت های مختلف خوندم.
همیشه وقتی نماز میخوندم آروم میشدم
اما این دفعه آروم که نشدم هیچ دلشورم بیشتر هم شد.
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_هفتاد_دو
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
همش منتظر بودم کسی زنگ بزنه و خبر شهادتشو بهم بده.
رفتم و خودمو با بچه ها سرگرم کردم.
اما بی فایده بود.
داشتم برای بچه ها غذا میکشیدم که تلفن خونه زنگ خورد.
بشقاب از دستم رها شد و خورد و خمیر شد.
ضربان قلبم زیاد شد.
بزور خودمو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
+ ب..بفرمایید.
_ مطهره سادات! سلام خانومم خوبی؟
با شنیدن صداش اشکهام جاری شد.
دلم میخواست اون فقط صحبت کنه و من گوش کنم.
حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه و من زنگ صداشو به خاطر بسپارم.اما حیف..... .
_ ساداتم! هنوز پشت خطی؟
+ طاهااااا.طاها خودتی؟
_ خودمم خانومم.تاج سرم خودمم.
اشک هام شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد.
+ خیلی نگرانت شدم.طاها زود برگرد.خواهش میکنم.من تنهایی میترسم.
_ نگران چرا من خوب خوبم.نترس خدا هواتو داره.
+ بچه ها دلشون برات تنگ شده.بهونه ی تورو میگیرن.
_ زودبرمیگردم.کارم تقریبا اینجا تموم شده.حال خودت خوبه؟ بهترشدی ان شاء الله؟
+ تو خوب باشی منم خوبم.