🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#پارت_هفتاد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
قفسه سینم سنگینی میکرد.
پرستار ها به سرعت اومدن داخل.
دستگاه اکسیژن رو روی صورتم گذاشتند.
آمپولی رو داخل سرم ریختند.
من فقط میشنیدم که یکی داره با محسن حرف میزنه.
~ من به شما گفتم هیجان براش خطرناکه بعد شما میاد تلفن میدید دستش که با همسرش صحبت کنه؟ اگه خدایی نکرده هر اتفاقی برای خواهرتون بیوفته تقصیر شماست.
صدای زجه های مامانمو میشنیدم که میگفت اون سه تا بچه داره توروخدا کمکش کنید.
کم کم پلکام سنگین شد و روی هم قرار گرفت.
نمیدونم چقدر گذشت،فقط میدونم که حالم بهتر شده بود.
مرخص که شدم چند روزی رو خونه ی داداش مهدی موندم.
اونم فقط و فقط به خاطر اصرار های پی در پی هدیه سادات.
تو دو سه روزی که خونه شون بودم،فاطمه و مهدی خیلی هوامو داشتن.
هدیه هم حواسش به بچه ها بود و باهاشون بازی میکرد.
خیالم از هر بابت راحت بود اما نمیشد که تا آخر عمر اینجا بمونم.