🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#پارت_شصت_چهار
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
بچه هارو آماده کردم و خودمم حاضرشدم.
سوره رو بغل کردم.
ساجده و سجاد هم دستای همدیگه رو گرفته بودند و طاها هم مراقبشون بود.
رفتیم یه رستورانی که تقریبا میشه گفت یه رستوران با دیزاین سنتی بود.
منتظربودیم تا غذاهامونو آماده کنن.
_ بانو!
+ جان دلم؟
_ یه چیزی رو خیلی وقت بود میخواستم بهتون بگم اما نشد.الان که فرصتش پیش اومده میخوام بهتون بگم.
+ سر و پاگوشم.
_ وقتی که اومدم خواستگاری،اصلا فکرشو نمیکردم که شما چندسال بعد بشید مادر بچه های من.من از روز اول زندگی شمارو تنها گذاشتم.شما رو تو سختی های متفاوت تنها گذاشتم.شما بخاطر من کلی سختی رو تحمل کردید و دم نزدید.من نتونستم زندگی خوبی رو براتون فراهم کنم.من نتونستم خوشبختتون کنم.من فقط ازتون یه خواهش دارم اونم اینه که حلالم کنید فقط همین.
+ من خوشبخت ترین زن دنیام.من به داشتن همسری مثل شما افتخار میکنم.من توی زندگیم با شما هیچ کمبودی رو حس نکردم.میثم قبل از اینکه بخوام به شما جواب مثبت بدم از سختی های کارتون گفته بود.من خودم مسیر زندگی مو انتخاب کردم.خودم خواستم همسرم فدایی اهل بیت باشه...من هیچ بدی از شما ندیدم که بخوام حلالتوں کنم.من امیدوارم شما منو ببخشید و حلال کنید...