🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#پارت_هفتاد_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
پس تصمیم گرفتم هرچه زودتر برم خونمون.
هدیه سادات خیلی بهانه گرفت.
+ داداش اجازه بدید باما بیاد بعد خودم برش میگردونم.
_ مزاحمت میشه مطهره جان.
+ نه بابا این چه حرفیه.با بچه ها سرگرم میشه دیگه.
سری تکون داد و لبخند زد.
مهدی خودش مارو رسوند خونه، اما بالا نیومد.
بچه ها توی اتاق مشغول بازی شدن و من هم خودمو با آشپزی سرگرم کردم.
از همون روزی که توی بیمارستان باطاها صحبت کردم دیگه صداشو نشنیدم.
به شماره ای که از قبل برام گذاشته بود تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد.
از استرس تمام بدنم داشت میلرزید.
نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
واااای نه.
وضو گرفتم.سریع از آشپزخونه اومدم بیرون.
رفتم سر سجاده و چندین رکعت نماز با نیت های مختلف خوندم.
همیشه وقتی نماز میخوندم آروم میشدم
اما این دفعه آروم که نشدم هیچ دلشورم بیشتر هم شد.