هادی شدی
که پیرو حیدر شویم ما
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_امام_هادی
#پیشنهاد_پروفایل
#پروفایل
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد🖤🖤🏴🏴🏴
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#پارت_سیزده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
مدام این جمله که <برهنگی مد نیست سیلی خداوند است> توی ذهنم اکو میشد.یه لحظه حس کردم خیلی تنهام.
+ خانم حسینی من صحبت هام تموم شد.اگه بازم سوالی دارید بفرمایید،اگر نه من مرخص بشم.
بغضمو قورت دادم و بزور گفتم
+ ممنون بابت کمکتون.
+ خواهش میکنم.فقط
+ فقط چی؟
+ برای اینکه بتونم مسئولیت خودمو کامل تموم کنم یه هدیه هم براتون دارم ولی لطفا وقتی رسیدید خونه بازش کنید.
یه بسته جلوم گذاشت.
+ ممنون چرا زحمت کشیدید.
+ خواهش میکنم.با اجازتون.خداحافظ
+ خداحافظ.
بعد رفتنش به محیط مسجد پناه بردم و گوشه ای با خودم و خدام خلوت کردم.از خدا خواستم منو ببخشه و کمکم کنه بتونم حجابمو اصلاح کنم.
مامان چند بار تماس گرفته بود.حالم اصلا خوب نبود.ساعت ۱۰:۳۰ شب بود که رسیدم دم درخونمون.درو باز کردم و با چشم گریون رفتم داخل.باباکه منو دید اومد جلو.
+ معلوم هست کجایی تو دختر.هیچ میدونی ساعت چنده؟کجا بودی تا حالا؟
بی توجه به حرف های بابا خواستم برم تو اتاقم که مامان دستمو گرفت.
+ مطهره.کجا بودی؟چرا تلفن جواب نمیدی؟این چه حالیه چند روز گرفتارشی؟
با صدای نسبتا بلند و پربغض روبه همه گفتم.
+ توروخدا.توروخدا چند روز راحتم بزارید.بزارید آرامش پیداکنم.بزارید خودمو بشناسم.توروخدا ولم کنید.
برای اینکه بیشتراز این روم تو روی خانوادم باز نشه سریع دویدم سمت اتاقم و درو از پشت قفل کردم و پشتش نشستم.
کلی گریه کردم و به حرف های آقای تهرانی فکرکردم.
🍂
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#پارت_چهارده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
۳۴ روز از بحث من و آقای تهرانی میگذره.من حتی تو این مدت دانشگاه هم نرفتم.فقط داشتم به صحبت های آقای تهرانی فکر میکردم.
هنوز کادوی آقاطاها رو باز نکرده بودم.برداشتم و بازش کردم.از دیدن هدیش چشمام برق زد.یه نامه داخل پاکت بود.بازش کردم.نوشته بود:
_ علاوه بر اون همه صحبت،حجاب باعث میشه نزد خدا محبوب بشی. امیدوارم راهتونو پیدا کرده باشید. یاعلی.
هدیه شون چادر بود.میشه گفت بهترین هدیه ای که تا الان گرفته بودم.
رفتم جلو آینه و زل زدم به خودم.چادر رو برداشتم و سرم کردم.
چرا از اول این پوششو انتخاب نکرده بودم؟
از خودم راضی بودم.از انتخابی که کردم راضی بودم.
ساعت ۶ صبح بود.آماده شدم تا بعد یک ماه برم دانشگاه.
آماده شدنم با همیشه فرق داشت.این دفعه مقنعم کل موهامو تو خودش جای داده بود و مانتوم بدنم رو کامل پوشونده بود.چادرمم که کل وجودمو لمس کرده بود.
وقتی در اتاقو باز کردم همه داشتن صبحونه میخوردن و متوجه حضور من نشدن.وقتی سلام کردم همه سرشونو برگردوندند سمت من.همه داشتن با تعجب منو نگاه میکردن.
مامان از سرجاش بلند شد و اومد و منو درآغوش گرفت.
+ پس تو به خاطر این مهلت میخواستی؟
+ بله.
+ میدونستم یک روز بالاخره خودتو میشناسی.
نشستم سرمیز و مشغول خوردن صبحانه شدم که بابا گفت خودش منو میرسونه.
وقتی رسیدیم دم دانشگاه از بابا تشکر کردم و رفتم داخل محوطه.
چشم چرخوندم تا نیکارو پیدا کنم.رفتم سمتش.پشتش به من بود.فکر میکردم الان نیکا تشویقم میکنه.زدم به پشتش که برگشت طرفم.
+ وااا.مطهره.این چه ریخت و قیافه ایه؟
+ علیک سلام نیکا خانوم.نمیخوای زنگ بزنی ببینی مردیم یا زنده ایم؟
+ جواب منو بده.این چادر و این مقنعه چه معنی داره؟
+ یعنی چی نیکا؟
+ میگم این چادر چیه سرت کردی؟
خواست چادر رو ازسرم بکشه که هلش دادم و نگذاشتم دستش به چادرم بخوره.
+ مطهره،چرا هار شدی؟در بیار اون پرکلاغو.
+ درست حرف بزن.دختره پررو.
+ خفه شو بابا.دختره شیربرنج.
+ من اگر خوبم و گر بد تو برو خودراباش! از اینکه رفیق خوبی مثل تو داشتم خرسندم.ممنون که یادم دادی باهر خیابونی رفیق نشم.
بعد سریع از اون منطقه دورشدم.کل بچه ها از دیدن من تعجب و باهم دیگه پچ
🍂نویسنده : هانیه بانو🍂
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#پارت_چهارده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
۳۴ روز از بحث من و آقای تهرانی میگذره.من حتی تو این مدت دانشگاه هم نرفتم.فقط داشتم به صحبت های آقای تهرانی فکر میکردم.
هنوز کادوی آقاطاها رو باز نکرده بودم.برداشتم و بازش کردم.از دیدن هدیش چشمام برق زد.یه نامه داخل پاکت بود.بازش کردم.نوشته بود:
_ علاوه بر اون همه صحبت،حجاب باعث میشه نزد خدا محبوب بشی. امیدوارم راهتونو پیدا کرده باشید. یاعلی.
هدیه شون چادر بود.میشه گفت بهترین هدیه ای که تا الان گرفته بودم.
رفتم جلو آینه و زل زدم به خودم.چادر رو برداشتم و سرم کردم.
چرا از اول این پوششو انتخاب نکرده بودم؟
از خودم راضی بودم.از انتخابی که کردم راضی بودم.
ساعت ۶ صبح بود.آماده شدم تا بعد یک ماه برم دانشگاه.
آماده شدنم با همیشه فرق داشت.این دفعه مقنعم کل موهامو تو خودش جای داده بود و مانتوم بدنم رو کامل پوشونده بود.چادرمم که کل وجودمو لمس کرده بود.
وقتی در اتاقو باز کردم همه داشتن صبحونه میخوردن و متوجه حضور من نشدن.وقتی سلام کردم همه سرشونو برگردوندند سمت من.همه داشتن با تعجب منو نگاه میکردن.
مامان از سرجاش بلند شد و اومد و منو درآغوش گرفت.
+ پس تو به خاطر این مهلت میخواستی؟
+ بله.
+ میدونستم یک روز بالاخره خودتو میشناسی.
نشستم سرمیز و مشغول خوردن صبحانه شدم که بابا گفت خودش منو میرسونه.
وقتی رسیدیم دم دانشگاه از بابا تشکر کردم و رفتم داخل محوطه.
چشم چرخوندم تا نیکارو پیدا کنم.رفتم سمتش.پشتش به من بود.فکر میکردم الان نیکا تشویقم میکنه.زدم به پشتش که برگشت طرفم.
+ وااا.مطهره.این چه ریخت و قیافه ایه؟
+ علیک سلام نیکا خانوم.نمیخوای زنگ بزنی ببینی مردیم یا زنده ایم؟
+ جواب منو بده.این چادر و این مقنعه چه معنی داره؟
+ یعنی چی نیکا؟
+ میگم این چادر چیه سرت کردی؟
خواست چادر رو ازسرم بکشه که هلش دادم و نگذاشتم دستش به چادرم بخوره.
+ مطهره،چرا هار شدی؟در بیار اون پرکلاغو.
+ درست حرف بزن.دختره پررو.
+ خفه شو بابا.دختره شیربرنج.
+ من اگر خوبم و گر بد تو برو خودراباش! از اینکه رفیق خوبی مثل تو داشتم خرسندم.ممنون که یادم دادی باهر خیابونی رفیق نشم.
بعد سریع از اون منطقه دورشدم.کل بچه ها از دیدن من تعجب و باهم دیگه پچ پچ میکردن.
🍂
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#پارت_پانزده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
تنها کسی که از دیدن من تعجب نکرد آقای تهرانی بود.نزدیک رفتم و سلام گفتم.ازشون تشکر کردم.
+ نیازی به تشکر نیست،من فقط راهنماییتون کردم.شما خودتون مسیرتونو پیدا کردید.
تو نمازخونه دانشگاه نمازمو خوندم.سعی میکردم نمازم اول وقت باشه.
وقتی رفتم خونه فاطمه و ریحانه هم خونه ما بودن.وقتی منو دیدن جلو اومدن و منو در آغوش گرفتن و بوسیدن.
منم بعد احوال پرسی رفتم و هدیه رو بغل کردم و کلی بوسش کردم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.حدودا ۶ ماهش بود.
اجازه گرفتم و رفتم تا لباسمو عوض کنم.رفتم تو اتاقم و نفس راحتی کشیدم.به خدا گفتم:
_ خیلی نوکرتم خداجونم.ممنون که راه درستو نشونم دادی...خیلی عاشقتم..خیلی.
در کمدو باز کردم و تموم مانتوهامو ریختم بیرون.هرچی مانتو کوتاه و جلوبازداشتم جداکردم.در آخر فقط ۲ تا مانتو برام موند.
بقیه مانتوهارو برداشتم و رفتم توهال.همه رو ریختم روی زمین و روبه مامان گفتم:
+ هر کدوم به دردت میخوره برای تمیزکاری یا خیاطی بردار بقیشم هرکاری خواستی بکن.
+ مطمئنی؟اینا که همه نو هستند و توهم خیلی دوستشون داشتی.
+ الان دیگه دوستشون ندارم.
+ باشه.ببر بریزتواتاق خیاطی یه کاریش میکنم حالا.
دوباره لباسارو برداشتم و انداختم تواتاق.دیگه هیچ لباسی نداشتم.مامان گفت بعدازظهر باهمدیگه و زنونه میریم خرید.
محسن و میثم باهم اومدن خونه.بعدش مهدی و بعداونم بابا اومد خونه.
من و ریحانه میزو چیدیم و بعد همه رو صدا زدیم.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃میدونی شیطان چجوری یکیو بی نماز میکنه؟؟
استاد#رفیعی
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
🧕🏻دختـــــــــران زینبے🧕🏻
═✧❁💙السلام علیک یا سیده زینب💙❁✧┄
.
_نمازهایتراعاشقانهبخوانحتیاگر
خستهاییاحوصلهنداریتکرارِهیچچیز
جزنمازدرایندنیاقشنگنیست..
_شهیدمصطفیچمران 🤍
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
بدانیدکہشـہـادتمرگنیست..
رسالتاست رفتننیستجاودانگیاست
جاندادننیست بلکـہجانیافتناست
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈
「⃢🫂¦➺@dokhtaran_zeynabi
┈┉┅━❀🦋❀━┅┉┈