#دلنوشته
✍يا صاحب الزمان...♥️
آقای مـن !😍
مــولای مـن !
از قـديــم گفته انـد :
" خلايـــق هــرچه لايــق "
بی راه نگفـته اند😔
اقرار میڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در
محضر شما را پيدا نڪرده ايم
ڪه اگر غيـــر از اين بـــود هم اينک در زمان
#ظهور و در حـــضور شما به سر میبرديـــم😞
از ماســت ڪه برماســــت "
آری،
ما مستحق بلــــای غيبـتيـم ؛
سزاوار چنــيـن سرنوشــتی هستیم ؛
تــو را نخواســته ايم ؛ به بی امامـــی
" #عـادت "کرده ايم ؛ هنــوز باورمان نـشــده که
💥تا نيايی گره از ڪار بشر وا نشــود...
#مهدی_من... ❤️
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استاد رائفی پور
📝تمایل امام زمان عجل اللّه به ظهور
#شرایط_ظهور
#پیشنهاد_دانلود👌
@dokhtaranchadorii
#چادرانه🌺
❤️♡ بانوی محجبه ♡❤
نمــيدانــم در دلــت چــه ميــگــذرد❗️
👈نمــي خواهــم بــدانم❌
ولي احسنت😊👏
کــه بــا #حــجابــت...
نه دل #شــهيــدي را شکــانــدي💔
نه دل #جــواني را لــرزانــدي✅
با روی چو مه🌙به زیر چادر!
خود گشته ای اسباب تفاخر✌️
تا حفظ کنی حریم خود را ...
صد رحمت حق بر این تفکر✔️
@dokhtaranchadorii
#دلنوشتہ
❃السَّلامُ عَلَیْکِ یٰافاطِمَةَٱلزَّهراء❃
↫در این گرماے تابستاݩ🔥
⇠وقتۍ پیچیده مۍشوم میان سیاهےات😎
⇠تنها دلخوشۍام این است ڪه
↯↯↯عرق روے پیشانےام↯↯↯
✅⇦عــرق بندگــیست⇨✅
❌⇦نہ عـــرق شـــــرم⇨❌
#حجـــاب❃❧
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهل_دوم امثال تو صدام خسته و خواب آلود😢 از توی گلوم در نمی ا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_سوم
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...📞
بیشتر از قبل، بین زمین و
آسمون گیر افتاده بودم ... 😢
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶♂
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت😟
- آقا جون ... چه کار کنم؟😔 من اهل چنین محافلی نیستم⚡️ تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن اونم که از ...
گریه ام گرفت😭🙏 به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... ⚡️
دلم گرفته بود ...😔⚡️
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف👌 نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه⚡️ و معلق موندن بین زمین و آسمون🌤می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...🚶♂اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... 😑
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...🔥
سر در گریبان فرو برده😔 با خدا و امام رضا درد می کردم🍃 سرم رو که آوردم بالا ...🙄روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند📖 آرامش عجیبی توی صورتش بود🍃حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش🚶♂😣
_حاج آقا ...
برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...👀⚡️
_چرا که نه پسرم😊
برو برام قرآن بیار ...🚶♂
قرآن📖 رو بوسید با اون دست های لرزان⚡️ آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...👌
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است🌱 مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند✌️ آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم 🚶♂
قلبم آرام آرام بود🍃 می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه ...😢
می ترسیدم سقوط کنم ...
از آخرتم می ترسیدم ...😢
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم😞
و این آیات ... پاسخ
آرامش بخش تمام اون ترس ها بود👌
💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...💖
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_چهارم
تو ... خدا باش
بالای ⛰کوه ...🙄
از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃♂
- آقا مهران ...
پاشو بیا ... یار کم داریم😢
نگاهی به اطراف انداختم👀
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊
- نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ...
یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت
- فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁
هر بار که این جمله رو می گفت
تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...😔🖐
#عشق بود #هدف بود #انگیزه بود
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣
که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد
ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️
- هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌
به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙
وقت نماز بود و تجدید وضو💧
بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii