eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
611 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
مستاجر بود... برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت!☝️ وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت!😇 گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری!!🍃 جمله سردار_ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود: "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"💔 مدافع‌حرم #شهید_علی_تمام_زاده #ملقب_به_ابو_هادی ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
👈خوشبختی یعنی: یه کسی توی زندگیت هست که تورو به "سمت خدا" هل میده، نه به سمت پرتگاه... شبتون شهــدایی 🌷 شهید ابراهیم هادی هــــــادی دلها❤️ ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
💌 چه کسی را تغییر بدهیم؟ #پیام_معنوی ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨ --عِشق بازی کَردید تا حالآ؟ ---بَچّه ها سَعی کُنید تو جوونی عآشق‌شید: حَوآسِتون جَمع باشه ، جوونی که توی جوونیش عآشق نشه تو پیرمردی هیچ کاری ازش برنمیآد.. اون‌چیزی که ما از ....شُهَداء.... دیدیم عآشِقی بود عآشِقی... حاج حسین یکتا ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
صدایت دلم را آرام میکند آنقدر آرام که گاه فراموش میکنم در بین ما نیستی و من تنها هستم میان شلوغی و هیا هوی دنیا همین که نیم نگاهی به دلم می اندازی یعنی هنوز رفاقتمان پابرجاست و من تا ابد مدیون برادری ات هستم #عزیز_برادرم😢🌸💫🥀 #شهید_علی_خلیلی 💕 #داداش‌علی ❤️ ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 در اوج جوانی بخاطر لبخند آقا از ناحیه شاهرگ جانباز شد و بیست و یک بهار از حضور پر ثمرش در این سیاره رنج نگذشته بود که خطاب "ارجعی الی ربک" شامل او نیز گشت °|• ـღ شهید علی خلیلی •|° 💕 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....یادم نیست اول چادر بود که سایه سرم شد و یا من بودم که زیر سایه آن پناه گرفتم هر چه که هست من با آن آرامم😊 @dokhtaranchadorii
🌸🌸🌸يه دختر خوب باید: عاشق حجابش باشه.🌸🌸🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💓 @dokhtaranchadorii
💜 |✿|ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے♥️]° |✿|لُطفِ مآدَرَش اَستـْ" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم #چادرےھا_مھر_مادر_دیدھ‌اند🌸 @dokhtaranchadorii
♥️❃عفیف بمان بانو•••❃♥️ در را ببند و عاقلانہ بیندیش... هر ڪه عشقت را با اندامت سنجید... بدان اندام هاۍ دیگران هم عاشقش مۍڪند... پس.... عاشقانہ و عفیفانہ زندگۍ ڪن!  ڪسۍڪه لیاقت قلب♥️ عاشقت را داشتہ باشد صداقت عشقت را با چرتڪه ی "لذت" نمۍسنجد...  @dokhtaranchadorii
❃•بانو•❃ بوۍ بهشت مۍگیرد چاڋرت وقتۍ ڪه بہ بݩ بست مۍڪشد نگاه نامحرمۍ را••• @dokhtaranchadorii
بله چہ لذتۍ دارد این حجاب°♡° ارزشۍ ڪه خدا براۍ تو قائل شد  و تو  ❃۩ناموس خدایۍ۩❃😍😍  جواهرۍ💎 در پشت قابۍ شیشہ اۍ  و چقدر دوستت دارد♥️تو را @dokhtaranchadorii
🚨ولایت‌پذیری؛ بزرگترین امتحانِ امروز حاج حسین یکتا: امروز اگه به من بگید بزرگترین امتحانی که داریم میشیم چیه؟ من میگم بچه‌ها یه امتحان بیشتر نمیشیم! و اون یه امتحان چیه؟ از آقا. شهدا تمرین کردن ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در آقا روح‌الله(ره)، ما باید تمرین کنیم ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در حضرت آقا. این دفعه دیگه با چون و چرا سوراخ میشه! که چرا آقا نمیگه؟ چرا آقا یه کاری نمیکنه؟ اگه آقا یه کاری میکرد. از همینجا لایه‌ی اوزونِ ولایتیِ ما سوراخ میشه! از چراها سوراخ میشه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @dokhtaranchadorii
مرکز تولید و توزیع کتاب و محصولات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚صحیفه نور 📚 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 یک خط‌شکنیِ ارزشمند 🎙صحبت‌های حاج حسین یکتا بعد از تماشای فیلم #منطقه_پرواز_ممنوع درمورد این فیلم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @dokhtaranchadorii
من یک زندگی را باخته ام . اما گفته اند در خانه کریم بروی،درخانه علی بن موسی الرضا تمام زندگی ات را کفایت میکند... #کتاب_امام_رئوف #نرجس_شکوریان_فرد @dokhtaranchadorii
💌 مسئله اساسی #پیام_معنوی @dokhtaranchadorii
مثل سلمان کنار علی میمانیم ✌🏻
‍با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم. او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت: بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟ نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم! سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست: بیخیال!! مهم نیست! ادامه دارد.... @dokhtaranchadorii
سعید با دو سینے وارد شد.تا خم شد ڪہ ازمون پذیرایی ڪنہ ڪامران اشاره ڪردڪہ بیرون بره. بعد در فنجانم ڪمے قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزے بگم. گفتم:خدا خودش بهتر میدونه ڪہ من اینجا نیستم تا تو رو وادار ڪنم التماسم ڪنے.برعڪس اومدم التماست ڪنم حلالم ڪنے! او از جا بلند شد و باحرص گفت:حلالت نمیڪنم!!چون باهام بد ڪردے اونم بدون هیچ دلیلے!! در این مدت هرچے فڪرڪردم ببینم آخہ من چیڪار ڪردم ڪہ مستحق چنین رفتارے بودم چیزی بہ ذهنم نرسید.من فقط از تو یڪ توضیح خواستم! همین! اونوقت بجاے توضیح اومدے هدایامو برگردوندے؟؟من عادت ندارم هدایامو از ڪسے پس بگیرم! حتے اگر اون آدم مثل تو بے وفا و بے رحم باشہ.. من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردے گفتم.: -من عهدے با ڪسے نبستم ڪہ حالا بهش وفا نڪرده باشم!! پس بے وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایے بہ این با ارزشے رو از جانب ڪسے داشتہ باشم ڪہ قرار نیست با او ادامہ بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون.. نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست ڪم الان نہ! ادامہ دادم: - ما هردومون حق انتخاب داریم! ممڪن بود شرایط عڪس این بشہ و تو بہ این دوستے خاتمہ بدے! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درڪت میڪردم! او درحالیڪہ سرش رو با حالتے عصبے تڪون میداد گفت:آره ولے یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطہ رو میگفتم! چون در یڪ رابطہ علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگہ اے هم وجود داره! این حق طرف مقابلہ ڪہ بدونہ چرا شریڪش یڪ دفعہ همہ چیز رو بہ هم میزنہ! سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم: -مشڪل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایے فڪر نمیڪردم چنین شخصیتے داشتہ باشے.مشڪل منم.همونطور ڪہ قبلا گفتہ بودے براے تو دختر زیاده! دخترهایے ڪہ هم شان تو باشند.من..تصمیم گرفتم تغییرڪنم.نمیتونم از راه دوستے بہ زندگیم ادامہ بدم.من..سی سالمہ!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم.ڪہ قطع بہ یقین اون هدف اصلا براے تو ملموس نیست! دست بہ سینہ پرسید:اون هدف چیہ؟ گفتم:تو درڪش نمیڪنے..حتے باورش هم نمیڪنے..پس نپرس دیگہ وقت رفتن بود. بہ سمت در راه افتادم. پرسید:دارے میرے؟ خداے من!! اشڪهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم. نزدیڪم آمد. نڪنہ بغلم ڪنہ و نزاره برم.؟ اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندے تلخ!! ساڪ رو مقابلم گرفت. -اینو ببر!این حداقل شرط احترامیہ ڪہ باید در این رابطہ رعایت میڪردے! فایده اے نداشت. اشڪهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم: -اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشتہ ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیتہ.! نہ من ڪہ فقط یڪ رهگذر بودم. او پوزخندے زد: _رهگذرها وقتے ازڪنارت رد میشن گریہ نمیڪنند! سرم رو پایین انداختم.او با دست دیگرش مشتم رو باز ڪرد و ساڪ رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشڪهامو پاڪ ڪنہ ڪہ صورتم رو ڪنار ڪشیدم و با لحنے تند گفتم:بہ من دست نزن! او پرسید:تو چت شده؟ چہ اتفاقے برات افتاده.؟ جواب دادم:تو درڪش نمیڪنے.یڪیش همینہ!! دیگہ دلم نمیخواد با نامحرم باشم! ساڪ رو انداختم و سریع ڪافہ رو ترڪ ڪردم. او دنبالم نیومد! حتے صدام هم نڪرد.! شاید هنوز در شوڪ بود.شاید هم فهمید بہ دردش نمیخورم! چندساعت بعد از رفتنم بہ ڪافہ پشیمون شدم! دیگہ مطمئن نبودم ڪہ ڪارم درست بوده یا خیر! از یڪ سو با رفتنم و تحویل دادن ساڪ هدایا، وجدانم رو آسوده ڪرده بودم و از سوے دیگر، دیدن ناراحتے و چهره ے دلشڪستہ ے او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میڪرد! بخشے از وجودم بهم اطمینان میدادڪہ ڪامران داره باهام بازے میڪنہ! اما بخشے دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود! تنها راه خلاصے از اینهمہ احساسات وافڪار متصاپشت متلاطم، پناه بردن بہ مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوے بود. طبق معمول نماز رو ڪنار فاطمہ در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست براے او تعریف ڪنم ڪہ امروز چہ ڪار ڪردم ولے بعد از دیدن اون صحنہ در سالن راه آهن دیگہ تمایلے نداشتم با فاطمہ درباره ے مسایلم صحبت ڪنم! او از اون روز بہ بعد تبدیل بہ رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبے با او رقابت ڪنم تا شاید فرجے بشہ و بہ فرض محال حاج مهدوے قسمت من بشہ! هہ!!! ڪے فڪرشو میڪرد عسلے ڪہ در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان ڪارش گیر یڪ مرد روحانے باشہ و براے رسیدن بہ او حتے بہ بهترین وصمیمے ترین دوستش، نارو بزنہ؟! ادامہ دارد... @dokhtaranchadorii
یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون ڪمین ڪنم و هروقت راه افتاد دنبالش ڪنم!این ڪار با وجود تمام اضطرابش، ڪمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل ڪیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم ڪه همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد. خودم رو توجیه ڪردم ڪه اگه با چادر باشی ممڪنه واسه حاجی جلب توجه ڪنی بشناستت!! مهم اینه ڪه موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از ڪیفم در بیارم و سرم ڪنم ڪه متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یڪ حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند ڪه چادری رو ڪه داخل ڪیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون ڪنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب ڪیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم ! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارڪ در اومد و حرڪت ڪرد . خیابان این محل بخاطر باریڪ بودنش همیشه ترافیڪ بود.به اولین تاڪسی ای ڪه ڪنار پام توقف ڪرد گفتم دربست. وقتی پرسید : ڪجا؟ گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب ڪنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم ڪرد و پرسید: ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا ڪاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : هیچ ڪدوم آقا.لطفا گمش نڪنید. او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.! با ڪلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نڪنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیڪی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف ڪرد وپیاده شد. سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی ڪیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت ڪوچه های باریڪ حرڪت ڪرد. من هم سریع با راننده حساب ڪردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش ڪردم. او با قامتی صاف و پرابهت در ڪوچه پس ڪوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میڪردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد ڪوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای ڪوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میڪردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش ڪرد ڪه داخل بره.ولی او قبول نڪرد و بعد از تحویل ڪیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد ڪه به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مڪالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیڪردم ڪه اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم ڪه متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیڪم میشه. ایستادن در اون نقطه ڪمی شڪ برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. مردهیز وبدچشم ڪه از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنڪه او را نگاه ڪنم راهم رو ڪج ڪردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیڪ بود از جا بایستد.ساعت نزدیڪ ده بود و ڪوچه ها خلوت وتاریڪ.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیڪردم و از ڪوچه ای به ڪوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میڪرد.یڪ لحظه با خودم تصمیم گرفتم ڪه سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممڪن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیڪار میڪنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الڪرسی میخوندم و خدا خدا میڪردم یڪی پیداش شه.چیزی ڪه بیشتر منو میترسوند سڪوت این مردڪ بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد ڪه او از پشت منو خفت میڪنه ودرحالیڪه یک چاقو زیر گلوم گذاشته .... حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناڪه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای ڪوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . ... @dokhtaranchadorii
. . #سلام‌به‌اربابــــ ♥️✨ ڪل‌صباح‌ أتنفســـ🌱 بحبـ حسـ♥️ــین.... هر‌ صُبح‌ بہ عشقِ حسـ♥️ــین‌ نَفس میڪشمـ #اݪسلام‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله @dokhtaranchadorii