✍زن فقیری که خانواده کوچکی داشت
با یک بـرنامه رادیــویی تــماس گرفت
و از خــدا درخواست کمک کرد.
🔻مرد بیایمانی کهداشت به این برنامه
رادیویی گــوش میداد تصمیم گرفت سر
به ســر این زن بگـذارد.
آدرساو را بهدست آورد و به منشیاش
دسـتور داد مقدار زیادی مواد خوراکی
بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گـفت:
وقتی آن زن از تـو پرسید چه کسی این
غــذا را فرستاده بگو کار شیطان است.
👌وقتی منشی به خــانه زن رسـید زن
خیلیخوشحال و شکرگزار شد و غذاها
را به داخل خــانه کوچکش بُـرد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی
چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب
داد: نه مهـم نیست. وقتی خدا امــر
کند حتی شــیطان هم فـرمان می برد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔹قشنگترین حس دنیاست☺️ وقتی #چادرت حد و مرز مشخص میکند برایت...👌
این حجابی که اسمش را اجبار گذاشته اید....⤵
در زمانه ای که حیا و مردانگے بعضی از مردان سرزمینم.😒 هرروز همچون برگ های پاییزے 🍁 فرو میریزد 🍂...
می پوشاند مرا....❤️
چه حس شیرینے دارد.....☺️
با جان و دل......❤️
گرمایت را.....
سیاهیت را....
بلندیت را .....
پذیرفتم.❤️☺️
🔼 اگر تو در این میان تنها سیاهیش را میبینے...☝️.
مشکل #چادر من نیست!؛❌
آنها که اسمش را اجبار گذاشته اند...😒 نمیدانند که مشکی بودنش آبی ترین آسمان من است...🌈
سیاه ترین رنگ جهان هم که باشد.....☝️😊
باطنش سبزترین نگاه عالم است👌☺️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیاد با خدا حرف بزن 😍😍😍😍🌺🌺🌺🌺
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_سوم
بغض گلویم را مے فشارم:چون فڪر میڪنم قاتل روزبہ منم!
اگہ تو شرڪت استخدام نمے شدم،اگہ با روزبہ ازدواج نمے ڪردم،اگہ توے زندگے مون طور دیگہ اے رفتار مے ڪردم،اگہ اون شب بحثمون نمے شد،اگہ عصبیش نمے ڪردم...حداقل الان زندہ بود!
روز و شبم پر شدہ از این اگہ ها!
خیلے اصرار ڪردم ڪہ جنازہ شو ببینم اما اجازہ ندادن! گفتن شرایط جسد طورے نیست ڪہ من ببینم!
_دیدن جنازہ ے روزبہ چہ فایدہ اے داشت؟ یعنے باعث میشد ڪامل باور ڪنے؟
چشمانم را مے بندم و آرام باز میڪنم.
_شاید!
یادمہ وقتے دہ دوازدہ سالہ م بود،پسر جوون یڪے از همسایہ هامون فوت ڪرد.
مادرش خیلے دوستش داشت،موقع تشیع جنازہ ش خیلے بے تابے میڪرد! آخہ نذاشتہ بودن پسرش رو ببینہ!
هرڪارے ڪرد بهش اجازہ ندادن،موقع بردن تابوت پشت تابوت از حال رفت!
یهو یہ آقایے از وسط جمعیت داد زد تابوت رو برگردونید داخل خونہ مادرش پسرش رو ببینہ! اگہ الان پسرش رو نبینہ یہ عمر چشمش بہ در خشڪ میشہ! یہ عمر منتظر میمونہ! باور نمیڪنہ!
موقع شهادت هادے،همین حرفو نورا بہ مادرم زد!
گفت اگہ الان آیہ،هادے رو نبینہ یہ عمر چشم انتظار مے مونہ! باور نمے ڪنہ!
اون موقع نمے فهمیدم "باور نمے ڪنه" یعنے چے!
آدم گاهے دنبال یہ بهونہ ے ڪوچیڪہ ڪہ باور نڪنہ! ڪہ دلیل و برهان بچینہ براے امید داشتن! خودش هم میدونہ دارہ بہ خودش دورغ میگہ اما همون دروغ و امید واهے سر پا نگهش میدارہ!
الان میفهمم! هنوز چشم انتظارم! چشم انتظار روزبہ!
_چرا نذاشتن ببینیش؟!
نفس عمیقے مے ڪشم:میگفتن چون باردارم خوب نیست! از طرفے جنازہ سوختہ بود و زیاد قابل شناسایے نبود!
_بہ نظرت مے تونے امروز برے سر مزارش و باهاش صحبت ڪنے؟! ڪہ با نبودنش مواجہ بشے!
گنگ نگاهش میڪنم،لبخند مهربانے نثارم میڪند.
_باهاش صحبت ڪن،مثل الان همہ چیز رو براش تعریف ڪن. همہ ے حس و حالت رو براش شرح بدہ و ازش معذرت خواهے ڪن.
بهش بگو با خوب تربیت ڪردن و مراقبت از امید همہ ڪمبوداے زندگے مشترڪ تون رو براش جبران میڪنے! مطمئن باش روزبہ خوشحال میشہ و آروم میگیرہ!
با بغض لب میزنم:هنوز نمے تونم...نمے تونم برم سر خاڪش!
_باز دارے اذیتش میڪنے آیہ جانم! هشت ماهہ روزبہ رو از دست دادے و سر مزارش نرفتے!
بہ نظرت بیشتر از دستت ناراحت نشدہ؟! بہ نظرت منتظر نیست بہ جایے ڪہ دفن شدہ و حضور مادے دارہ سر بزنے؟
سرم را ڪلافہ تڪان میدهم:نمیدونم!
درماندگے ام را ڪہ مے بیند سریع مے گوید:آروم باش عزیزم! ما میخوایم تو فردا رو بدون استرس و فشار،با یہ روحیہ ے خوب بگذرونے!
اگہ اذیت میشے راجع بہ این موضوع فعلا دیگہ صحبتے نمے ڪنیم.
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود.
لبم را آرام مے گزم و سریع مے گویم:عذر میخوام! فراموش ڪردم موبایلم رو بذارم روے سایلنت!
چشمانش را با آرامش مے بندد و باز میڪند.
_ایرادے ندارہ عزیزم!
سریع ڪیفم را برمیدارم تا موبایلم را خاموش ڪنم.
همین ڪہ موبایل را از داخل ڪیف بیرون میڪشم چشمم بہ نام تماس گیرندہ مے خورد.
"فرزاد"
ابرویے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ سمت دڪتر همتے مے ڪشانم.
_فڪر میڪنم ضررویہ! میشہ جواب بدم؟
سرش را تڪان میدهد:راحت باش!
لبخندے میزنم و آب دهانم را فرو میدهم،علامت سبز رنگ را بہ سمت علامت قرمز رنگ مے ڪشم. صدایم ڪمے بے رمق شدہ.
_بلہ؟!
صدایے نمے آید،متعجب مے گویم:الو!
بعد از چند ثانیہ مڪث صداے فرزاد در گوشم مے پیچد:سلام!
_سلام!
من من ڪنان مے گوید:مے...مے دونم فردا براتون روز مهمیہ و باید استراحت ڪنید اما باید ببینمتون!
ڪنجڪاو مے پرسم:آقا فرزاد! چیزے شدہ؟
سریع مے گوید:نہ! نہ! نگران نشید!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد،طورے ڪہ مے شنوم!
_میشہ حضورے صحبت ڪنیم؟ مے ترسم پشیمون بشم!
_دارم نگران مے شم!
جدے اما با خواهش و لحنے نرم مے گوید:لطفا نگران نشید وگرنہ بہ هم مے ریزم و نمیتونم صحبت ڪنم! شما الان ڪجایید؟
_مطب روانشناسم!
نفسش را با شدت بیرون میدهد.
_لطفا آدرس رو برام بفرستید بیام دنبالتون!
متعجب و با دلهرہ مے گویم:حتما! الان مے فرستم!
اضطراب در صدایش موج میزند:مے بینمتون! فعلا!
سپس قطع میڪند،بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....
:
دوستانی که تازه به کانال ماپیوستن خوووش اومدین
لفت ندین قول میدیم راضی باشین😁🌺
وخداوندلفت دهندگان رادوست ندارد😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💝دلنوشته ای برای خداااا💝
خــــــــــــــــــــــــــــــدایا
ممنون که تو تمام این مدتی که قوانینت را زیر پا گذاشتیم بازم مارا از گروهت remove نکردی!
ببخشید که پستایی که برامون نازل کردی را اصلا نخوندیم!
ببخشید که هر شب تا نزدیکای صبح با همه چت کردیم وقتی نوبت چت کردن با تو شد خواب موندیم!
ببخشید که پایه ی لایک همه شدیم الا تو!
اصــــــــــلا میام تو pv ...
خدا جوووون؟ هستی؟
باهام قهری؟
آه ... پس چرا Read نمیشه!
نکنه سرت شلوغه؟
مثل اون شبایی که من سرم گرم دیگران بود؟
چقدر بهم پیام دادی!
تلنگر زدی محل نذاشتم!
نکنه بلاکم کردی خداااا؟
»»Read««
مررسی خدا 😍
چقدر دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده بود
♥️ عــــــــــــــاشـــــــــــــــقتم خــــــــــــــــدا ♥️
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
╲\╭┓
╭🌸🍂
┗╯\╲
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
👆👆👆👆👆
امام علی علیه السلام :
گمان را ملاک قضاوت قرار ندهید
زود قضاوت نکنیم 👆👆👆👆👆
عکس ها باز شود
#به_خانم_ما_میگه_بقچه😕
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ :👇👇👇👇
👈ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻗﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯾﻢ 🚍
ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،👩
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ !
ﻫﯽ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ
ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ . 😁
ﻫﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ، ﻫﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﮐﻨﻪ .🔔😒
ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﯾﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﻮ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ( ﺧﺐ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﻪ ﻫﻢ
ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ)
ﮔﻔﺖ :
📣ﺁﻗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻘﭽﻪ ﭼﯿﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﺕ؟😏
ﺑﺮﺩﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺑﺸﯿﻨﻪ .
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻘﭽﻪ !😥
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺳﺖ .😠
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﯾﺶ؟
ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.😂
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻤﻮﻥ ﮐﻦ ﻧﺬﺍﺭ ﻣﻀﺤﮑﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺸﯿﻢ ...😔
ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪ.💬
ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : 📢ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ!
ﺯﺩ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ .😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻪ !🚗
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺗﻮ، ﺁﺧﻮﻧﺪ؟ !😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ؟ ! ﺩﯾﺪﻡ .
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﭼﺎﺩﺭﻩ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺩاره!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﮔﺎﺯ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ !😡
ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺴﯽ ،
ﺧﻂ ﻧﻨﺪﺍﺯه ﺭﻭش ...👀
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﯽ ﺟﻮﻥ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺮﺁﻥ .😩
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﻣﯿﻪ !🚍
ﮐﺴﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ !
ﺍﻭﻥ ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ !☝
"ﻣﻨﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ
ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ، ﻣﺎ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ کشیدیم😉😅😅