eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
💸🍃 یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!» تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ ‌‌‌دوازده _ ‌‌‌سیزده ساله رو چه به این حرف‌ها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم». از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه‌های مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده! ------------------------------------------ @dokhtaranchadorii 💸🍃
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران…. ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود.. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.. ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من… دانیال…مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!! به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود. اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده…که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم…که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم…و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. ↩️ ... ○⭕️ ✍ :زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
دختر محـــــجـــــبـــــہ... . تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی به قول خودت خشکــــِ مذهبــــ نیستی اتفاقا با حجاب هم گذاشته ای بیشتر از خیابان هم رو گرفته ای زیر عکست مینویسند: "ماشالله!!!" مینویسند: "چقدر بهت میاد" میگویند: "چقدر خوشگل و ناز شدی" حتی مردان عرب هم میگویند جمیلٌ . اما ... . یادت نرود!!!! . بخدا پسر رهگذر و مزاحم توی خیابان هم همین را میگوید آنجــــــا، احتمال ۹۰ درصد حیا میکنی روی بر میگردانی بی محلی میکنی و اینجــــــا، . میگویی: متشکرم...مرسی...چشماتون قشنگ میبینه و.... . . نمیدانم حیای خود را باخته ای... . یا اینجا همه به تو محرمند... . تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی با حجاب؟ یا به "بهانه" ی حجاب؟ دلدادگی💙 @dokhtaranchadorii
#ارتباط_با_نامحرم 😕 فضا، فضای مجازی است❕ ☝️ ولی نامحرم، نامحرم واقعی است‼️ ✌️ برایش تک‌تک حرفها و شکلکها حقیقی است... 💘 روی قلبش اثر میگذارد... 🚫 " حیای حقیقی" را قربانی "فضای مجازی" نکنیم. @dokhtaranchadorii
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸 بگذارید از کسانی بگویم که از چادر، فقط به حجابش رضا نداده اند. آنان که چادر را آنگونه که باید و هست، شناخته اند. چادر فقط برای محجبه بودن نبود! آن شهید هم که لاله از صورتش می روئید، وقتی که می گفت «خواهرم سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است » منظورش تنها حجاب نبود! حجاب که کوبنده نیست! اصلا ما اشتباه کردیم قد و قامت چادر را به حد یک حجاب، کوتاه کردیم. چادر یک رسم است. یک قرار است. چادر شروع یک زندگی ست که افق هایش بلند است. چادری شدن ابتدای راه است.. چادر نماد یک سبک زندگی حداکثری ست. چگونه میتوانم باور کنم این چادر را از مادر(س) به ارث برده ام، اما راهش را نه؟ چطور میتوانم خودم را از ایل و تبار زینب (س) بشمارم و این چادر، چادری که بر سر من است، تکرار چادر زینب (س) نباشد؟ چادر ضمانت قول و قرار مادر است.. چادر را باید زندگی کرد. همان زندگی که فاطمه (س) همه اش را خرج امامش کرد.. همان چادر که لباس رزم زینب(س) بود از مدینه و مکه و کربلا تا کوفه و شام.... چادر لباس مبارزه است، چادر لباس زینب هاست... به هر کسی نمیدهند. اما به هر کس داده اند، از او خواسته اند که برخیزد برای امامش! مادر آب و آیینه فقط یک حسین ندارد! یک حسین اش در کربلا بود و یک زینب کنارش.. امروز حسین دیگرش در سراپرده غیبت.. اما زینبی نیست! اما زینب کیست؟ زینب مظهر و نماد زنی ست که همه چیزش را در مبارزه برای امامش می دهد. چادر چیست؟ چادر هم لباس رزم زن.. لباس رزمی که تمام زندگی اش رنگ امام میزند. اگر زینب امام زمانت میشوی.. اگر زینب حسین زمانت میشوی.. اگر چادرانه زندگی میکنی.. یک تاریخ چشم انتظار توست.. هم میتوانی برای امامت قیام کنی... و هم میتوانی حسین زمانت را در کربلای امروز تنها بگذاری... @dokhtaranchadorii
چادر من لباس متهما تو دادگاه یا زندان نیست! چادرمن برای نشون دادن فقر توی سریالا و فیلما نیست! چادر من فقط برای رفتن به اماکن زیارتی نیست! چادرمن! تاج بندگی من! لذتش رادرک میکنم وقتی توی خیابون راه میرم در حالی که یه عروسک متحرک نیستم! لذت میبرم از این تمایز زیبا !! هستن کسانی که مسخره میکنند این قداستو فقط یه تیکه پارچه سیاه میدونن... و من واقعا برای آنها که پوشش حضرت زهرا را به سخره میگیرند متأسفم @dokhtaranchadorii
ویژه آقایون: نگاه به زن بی حجاب ‌‌‌‌‌‌@dokhtaranchadorii
•﷽• °حجابـ🎀 ٺحمیلے نیسـ⛔️ـٺ ° عشق و علاقہ شخصیہ😌 °حجابے کہ امروز °بہ اجبار👊 پـدر👨💼 بشہ °فردا بہ اجبارِ دوسٺٺ👩💼 ⭕️ میـشہ😔‼ 📮مدافع_چادرم😎 @dokhtaranchadorii
گفتند😐: چادرت را بردار، حالا چه اشکالی داره با مانتوی بلند، حجاب کامل داشته باشی؟ چادر که واجب نیست! جواب دادم😇:همیشه بهترین کار این است که بین خوب و برتر، برتر را انتخاب کرد و من هم ✌چادر حجاب برتر را انتخاب کردم. 👌 گفتند😐: درسته که چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادی دارد، در این گرما، اذیت نمیشی؟ گفتم😬:گرما که مهم نیست، غرق شدن عبد در معبود لذت داره. چادر لذت دارد، باور کن😇👌 چادرت رو محکم نگه دار😉🖐 که امام زمانت نگاهت مےکنه😍✌ @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود. دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.  نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود...شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود!!! حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود...گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس...اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود... حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش...آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس... و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند...خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند... کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد... که ناگهان همه چیز خراب شد خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد! همه چیز............ ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده ب ودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره.. زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود.. مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد.. چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم.. دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی.. و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که  این خدا چقدر بد بود.. دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی.. بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟ پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس.. دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش.. پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ… پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه.. روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم.. هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که… ↩️ ... ○⭕️ ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
یادمه بچه بودم 👧، دختر های هم سن و سال من وقتی می خواستن توی بازی بگن خیلی بزرگ هستیم ، سریع می رفتن و کفش👡 مامانشون رو می پوشیدن ، اگر کفش پاشنه دار مهمونی بود که دیگه بهتر 👠! می گفتن خوب حالا ما برزگ شدیم! همیشه برام تعجب بود ، می گفتم خوب این کفش که تو پاشون خیلی بزرگه حتی نمی تونن باهاش درست راه برن ، چرا اینجوری فکر می کنن بزرگ شدن! وقتایی که نوبت من میشد که باید نقش یه آدم بزرگ رو بازی می کردم ، سریع می رفتم و چادر رنگی که مامانم برام دوخته بود و می کردم سرم و می گفتم خوب حالا من بزرگ شدم . دوستام هم همیشه می خندید که بزرگ شدن که به چادر نیست ! ?😂 خلاصه این وسط هر کس با یه چیزی احساس بزرگی می کرد ، یکی با کفش مامانش 👠، یکی با چادر رنگی اش. یکی به مامانش می گفت مامان بزرگ شدم ، برام از این کفش قشنگا مثل خودت میگیری ؟🙁 یکی می گفت مامان بزرگ بشم برام چادر می دوزی عین خودت؟😍 پدر بزرگم برام همیشه عبا می خرید ، من هم وقتایی که می خواستم خیلی کلاس بزارم ، دختر با شخصیت و خانمی هستم! و شیطونی نمی کنم! عبا رو سرم می کردم و همراه بقیه می رفتم بیرون .☺️ تا گذشت و یه موقع فهمیدم ، دیگه واقعا بزرگ شدم ، نمی تونم یه موقع عبا بپوشم و ادای بزرگ تر ها رو در بیارم و یه موقع ، دنبال توپ ⚽️توی کوچه باشم ! باید انتخاب می کردم ، از مادرم خواستم اولین چادرم رو برام بدوزه. گفت : مامان الان مطمئنی برات زود نیست؟ 😥گفت مطمئنی بعدا خسته نمی شی؟ گفت پوشیدنش درسته لذت بخشه ، اما سخته ! می تونی همه شو با هم قبول کنی ؟ تصمیمم رو گرفته بودم ، گفتم: آره😌 . یه روز عید مامانم برام یه چادر مشکی دوخت و سرم کردم و گفت: مبارکت باشه ، انشاالله که قدرشو بدونی😘 چادرم رو پوشیدم و به همه دوستام و هم بازی هام نشون دادم ، بهم خندیدن 😂، مسخره کردن! اما برام مهم نبود?💪، انتخابم بود . بعدش دیگه باهام حرف نزدن یه بایکوت به تمام معنا ، شاید پشیمون بشم! توی مدرسه جدید به خاطر حجاب جدیدم ، حسابی اذیتم کردن! از اینا بگذریم من که همیشه در حال شیطونی بودم حالا باید خیلی با وقار راه می رفتم ! خیلی سخت بود! اما همه این سختی ها می گذشت ، چون من به خاطر اونها نبود که چارد پوشیدم.😚 گذشت و اونا هم بزرگ شدن و به آرزوی شون رسیدن ، برای بزرگ شدن ،فقط کفش هایی شبیه کفش مادرشون پوشیدن! من چادر ! ( دوستای من یادشون رفت با یه کفش نمیشه بزرگ شد ) حالا با همون دوستام که حرف می زنم ، توی اوج حرف ها یه دفعه با حسرت میگن: تو که راحتی با چادر کسی بد نگاهت نمی کنه🙂 می گن :تو که راحتی خیلی جاها می تونی تنهایی بری ، چون ظاهرت توی چشم نمیزنه ، اما ما نمی تونیم تنها بریم !😞 می گن :تو که راحتی می تونی خیلی راحت بری جلوی کلاس و کنفرانس بدی ، اما ما بیشتر از اینکه به حرفمون گوش بدن به ظاهرمون دقت می کنن!😩 میگن: تو که راحتی می تونی خیلی راحت بری بازار ، چون مغازه دار کاری به تو نداره ، فقط قیمت جنس رو بهت میگه ، اما ما ............😢 آره ، چادر با همه متلک و زخم و زبون هایی که برات داره ، با همه فحش و توهین هایی که بعضی وقتا برات داره ، با همه سختی نگه داشتن که برات داره ، اما اینقدر راحتی و آرمش خیال برات میاره که اگر تجربه اش کنی نمیتونی با هیچ چیز عوضش کنی آره من انتخابم رو کردم و از خدا می خوام لیاقت این رو داشته باشم ، این انتخابم رو همیشه درست حفظ کنم❤️ @dokhtaranchadorii
بسیار پرمعنا و قابل تامل...یکی از بهترین متن‌هایی که تا الان خوانده‌اید👌 شیخی وارد شهری شد و سراغ مسجد را گرفت به او گفتند که دراین شهر مسجدی وجود ندارد ! شیخ گفت مگر شما خدا پرست نیستید؟گفتند آری هستیم پرسید مگر عبادت خدا را بجا نمی آورید؟ گفتند آری خدا را عبادت میکنیم شیخ گفت اگر مسجد و یا عبادتگاهی ندارید پس چگونه خداوند را عبادت میکنید؟ شخصی به وی گفت فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت میکنیم. شیخ فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او را با خود به محل کارش برد و مشغول کار شد و از شیخ نیز خواست که به او کمک کند. شیخ از آنجا که به کار کردن عادت نداشت خیلی زود خسته شد و دست از کار کشید و به کناری نشست. هنگام ناهار که شد مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد شیخ گفت که این مقدار غذا خیلی کم است و او را سیر نمیکند.. مرد پاسخ داد چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمیگیرد و پس از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره مشغول به کار شد و در غروب هم دست از کار کشید و یک سکه به شیخ داد و گفت دستمزد یک روز کار ۱۵ سکه است چون تو خیلی کم کار کردی یک سکه بیشتر حق تو نیست و سپس شیخ و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.. در میدان شهر که تعدادی از مردم نیز جمع بودند شیخ پرسید پس عبادت خداوند چه شد؟ آن مرد به او پاسخ داد ما کار کردن را عبادت خداوند میدانیم بنابراین سعی میکنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم.. مثلا شخصی که بنا است و کارش ساختن خانه برای مردم است چون کارش را عبادت میداند سعی میکند این کار را به بهترین شکل انجام دهد و یا کسی که شغلش خرید و فروش است تلاش میکند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد و خلاصه هرکس به بهترین شکل کار خودش را انجام میدهد. شیخ فریاد کشید پس جهان آخرت چه؟شما برای ثواب و آن دنیای خود چه میکنید؟ شخصی که اتفاقأ فرد فاضل و دانشمندی هم نبود وکسی بود مانند بقیه مردم در پاسخ به شیخ گفت تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمیدهی ، آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟ و این طور بود که آن شیخ سرافکنده و شرمسار آن شهر و دیار را ترک کرد ودیگر هیچ وقت به آنجا برنگشت. و چه زیبا گفت آن معلم اخلاق سعدی شیرین سخن : عبادت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست... @dokhtaranchadorii
⛔️👀 میخوای نگاهتو کنتـرل کنے⁉️ تمـرین کن ..  چشمــ👀ـــاتو کنترل کن .. سعے کن جاهایے نری که همه حجـابشون بده ..⛔️ #کنترل_نگاه   @dokhtaranchadorii
فرض كن حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد... ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي❓❓ باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري❓❓ خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد❓❓ لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري❓❓ پول بي شبهه و سالم ز همه داراييت...داري آنقدر كه يك هديه برايش بخري❓❓ حاضري گوشي همراه تو را چك بكند❓❓ با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري⁉️ واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران❓❓ مي توان گفت تو را شيعه ي اثني عشري❓❓  اللهم عجل لوليك  الفرج @dokhtaranchadorii جهت تعجیل در فرج آقا سهم من و شما ترک گناه 😉
❌چهار کلام حرف حساب ❌ ✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری! ✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه! ✘اگه چادر سرکنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی! ✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی! ✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی! ✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا! ✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی! ✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره! ✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی! خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ شــــکایت هم می کنه! اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب! ✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘ نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته! یـادت باشه ✔اون موهایی که بیرون میریزی ✔خنده های از ته دلت ✔زینت های ظاهریت همـه و همـه اول ←امانت→ خداست بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→! کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری! از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی و اینـو بدون که هـرچقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! ✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘ اینـو یـادت نـره @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم...و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزد..و چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود...یک وحشیِ بی زنجیر.... و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده...چه تضاد عجیبی...روزی نوازش...روزی کتک! یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند...سَبکش کاملا آشنا بود... و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند... دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور...فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم) و من بی حال اما مات مانده...نه، حتما اشتباه شده...این مرد اصلا برادر من نیست...نه صدا...نه ظااهر...این مرد که بود؟؟؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی... از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود...از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه...فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد...بی هیچ حسی و رنگی...و این یعنی نهایت بدبختی...حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید...و جایی،شبیه آخر دنیا…. مدتی گذشت.و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود...حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند...من گم شده بودم یا او؟؟؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه... خبری نبود...و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!! تعدادی تازه مسلمان...تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی... مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد.... ✍ : @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی...و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد...حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!! عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد...و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم...بیصدا،بی حرف...بدون کلامی،حتی برای همدردی... عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش.که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. .درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند...... اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشد...نه از دانیال،نه از هانیه... و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت... فقط فنجانی چای بود با خدا... دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم... چه مبارزه ایی؟؟؟دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد... ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا … نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند... حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم...حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه... مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها... ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل...ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت...آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم... سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی...بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود...یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!) ↩️ ... ○⭕️ ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
#پروفایل☘ #دخترونه❄️ @dokhtaranchadorii