💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_پنجم
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: بهش بگو ما میرسونیمش.
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود دیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بود وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسیدگوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش. ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش بود...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_ششم
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه شدم محمد چند سال پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شد ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یه خورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب .
اه.
بی اراده لبخند زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بودولی تهرانم که پیش شهدا بودم!شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود.ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزه اش خندیدم و لپش رو کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما.ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه.جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_به کارت برس بذار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخره ام میکردن وسوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نگذارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن.
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون.دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست براماینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچه های هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکردحدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه!بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد؟
_هیچی
یه خورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون. چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟ چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تراز من .
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واماتو ..
درتمام ِنبردهای ِزندگی ،
قوت ِقلبمبودی !
منبخاطر ِتـــ¹²⁸ـــــودوامآوردم : )
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'💚'-
🐣پــاییـــز¹⁴⁰³
جمـعـه، بیستوســومآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
با خودت تکرار کن :
بر قلبِ خویش رحمتِ الهی
بر قلب ِ خویش آرامش
بر قلبِ خویش تو را دارم.
هر نفسِ مرا به آرامش و عشق الهی ات آراسته گردان.
خداوندا سپاسگزارم
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_پنجـــاه
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
0⃣5⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ أَوْرَدَنِي الْهَلَكَةَ لَوْ لَا رَحْمَتُكَ وَ أَحَلَّنِي دَارَ الْبَوَارِ لَوْ لَا تَغَمُّدُكَ وَ سَلَكَ بِي سَبِيلَ الْغَيِّ لَوْ لَا رُشْدُكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بنــد ۵۰← بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که اگر رحمتت شامل نمیشد، مرا به هلاکت انداخته بود، و مرا به دار فنا و نابودی میکشانید؛ و اگر هدایت تو نبود مرا به گمراهی میبرد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
خیلۍ وقتا حتی نمیدونی خـدا
از چه چیزۍ در امـان نگهت داشته
پس چیزی نپرس و فقط سپاسگزار باش🌻:)
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
وقتی روزِ شادی در اختیارت قرار گرفت، از آن دوری نکن؛ زیرا وقتی در دست روز اندوه قرار بگیری، به تو رح
-
امیرالمؤمنین عليهالسلام:
نَفَسهاى تو،اجزاء و بخشهاى
عمر توست،پس اين نفسها را
جز در مسير طاعتى كه تو را به
خدا نزديک كند،از دست مده
و صرف مكن..!
•📚غررالحكم|ج۲|ص۴۹۹•
#حدیث_عشق 🌱
#هذایومالجمعہ°🌻°
-
یارنیستیماما
میشـَودبہبهاۍخوبکردنِ
حالدلمانبیایۍ
اۍآنکہظهورِتو،شدتمنایِهمہ
یاصاحبالزمان📿🥺
-
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#هذایومالجمعہ°🌻° - یارنیستیماما میشـَودبہبهاۍخوبکردنِ حالدلمانبیایۍ اۍآنکہظهورِتو،شدتمن
جُمعِہهـٰاراهَمِہ سَختگُذَراندَمبیتُو . . بُغضِخودراوَسَطِ سینِہفِشُردَمبیتُو💔"#مهدینا 🌱
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
؛ 💔
تولدتتوآسمونهامبارڪآقاسید🕊
#زیباییهایِایــرانِمــا😎
-
🎋از زیبایی های ایران
«چمـلـــی گــول»
جزیره چمنی متحرک که بر روی برکه ای کوچک خودنمایی میکند و با وزش باد و یا تکان خاصی به جهات مختلف حرکت می کند و همین امر موجب منحصر به فرد شدن این جاذبه طبیعی زیبا شده است.
📍آذربایجان غربی _ تکاب
-
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
#یڪبــــرگازکتــــاب📒
تا زمانی که رفتار ما و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم،
چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستنها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند.
📚 کتاب : هنر عشق ورزیدن
✍️ اثر : #اریک_فروم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🤍🍁°
بهترین توصیه رو محمود درویش کرده:
قهوهات را بنوش
و سکوت را پیشه کن
و مردم را جدی نگیر
زندگی را سخت نگیر
و در احساساتِ خود زیاده روی نکن
و کسی را به زورِ خودت راضی نگه ندار :)))!
°°
#حالخوب☺️
#تلـــــنگࢪانھ ✨
یک عمــــر باید بگذرد ...
تا بفهمیم !!!
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
-📗#قصهخوبان
🌴 زیباترین داستان مدینه از زبان یک پارچه یمنی 🌴
🌷 کتاب قصه خوبان داستان نزول جبرئیل و حضور پیامبر در خانه حضرت زهرا(س) و روایت حدیث شریف کسا از زبان همان عبای یمانی است که #پنج_تن_آل_عبا زیر آن جمع شدند.
🏮 استاد #مجید_ملامحمدی سردبیر مجله نام آشنای پوپک ماجرای #حدیث_کسا را از زاویه نگاه بسیار متفاوت و عجیبی روایت کرده است. از نگاه یک پارچه یمنی از جنس پشم شتر که پس از رسیدن به مدینه ساکن خانه بهترین خلائق خداوند می شود.
🎀 زبان بسیار خلاقانه و صمیمی اثر و نوع نگاه بیرونی و کاملا ساده راوی، همراه با تصویرگری عاطفی کتاب، توانسته یک مجموعه روایت دینی تماما کودکانه را در این #کتاب_خوب برای بچه ها رقم بزند.
✂️ برشی از کتاب:
من یک پارچهی پشـــــمی هستم که در سرزمین یـــمن بافته شدهام. به من میگــــــویند: «کَســـایِ یمـــــانی».
من در یک روز آرام، در میان خریداران شهر مدینه، چشم باز کردم؛ مردی مرا از بازار خرید و به یک خانهی کوچک و دوست داشتنی برد. خانهای که سراسر نور و مهربانی بود. حضرت علی(ع) و همسر مهربانش حضرت فاطمه(س)، در آن خانه زندگی میکردند و من اهل خانه را به مرور زمان بیشتر شناختم...
📚 انتشارات: جمکران
✍🏻 نویسنده : مجید ملامحمدی
👫🏻 رده سنی : ۸ تا ۱۱ سال
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
❤️🩹:)"
ما خیـالمون از این بابـت راحته
چون واسـه منفعت سمـتِ کسی نرفتـیم
هر کاری کـردیم دلـی بود🙂.
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_هفت
پس بگو بدبخت همش داشت بهم میخندید و مسخره ام میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گفت:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کوله ام رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو .
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مزخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریه اش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم که امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه،لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هشتاد_هشت
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم
پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیست.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیستی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای که براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاری رو که گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن که مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چه کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم که داد زد:
+عه چیکار میکنی
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم که نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کن چقد ماه شده!
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مثل تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
به جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب تو ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیده است.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_نه جا برادری گفتم!.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خوب حالا از سومالی نیومدم که
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده که به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+نه بابا غذا چیه؟.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
ریحانه رفت بیرون و در و بست.
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
_
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت :
+محمد نیست ؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
سلام به مامان و باباهای عزیز و بچههای مهربون🌹
امشب میخواهیم داستان #محافظ_نگهبان رو باهم گوش بدیم و لذت ببریم❤️🌱
اینجا با ما درارتباط باشید😍👇
🆔@Admin_heyat_koodak
#کلبه_قصه
✨هیئت کودڪ یاران حسین‹ع›