'🔗🗞'
بزودی فتنه هایی
در پیش خواهید داشت !
در آن روز من نیستم ؛
پشت آقا را خالی نکنید ...
ـ ــــ سلیمانۍِعزیز
•
ـــــ ــ #پنجشنبههاےشهدایـۍ . .𓏲࣪
در دنیا آدمهایۍ هستند
کھ بھ ظاهر زندهاند
نفس مےکشند،زندگے مۍکنند
اما در حقیقت اسیر دنیا
بردهۍِ زندگے و ذلیل حوادث هستند!
#شهیدمصطفیچمران🕊
#شهیدانہ 💔
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_چهارده
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
.میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای.
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همه چیز رو درست کنه
_
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم.
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش
_عهه ماما...
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد.
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پر چیپس و پفک و بستنی برگشتم.
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن.
زبونم قفل شد .کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چه جوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجع بهش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم.
+عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم.
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_صد_پانزده
+باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد !
_مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
+ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم .
نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت.
فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره !
رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم.
_
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم.
هنوز باورم نشده بود!
یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد.
به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود.
قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه.
انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم.
از دیشب تا الان خداروشکر گفتم.
من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!
هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟
میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ!
صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم.
رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟
+فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره!
اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟
حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
__
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون!
استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود!
از رفتار بابا باهاشون میترسیدم.
قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون.
دلم برای خودم میسوخت!
بازم باید تو انتظار میسوختم .
_
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چه جوری رفتار کنم؟چه جوری راه برم؟چه جوری چادرم و نگه دارم ؟ چه جوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟
کلی سوال ذهنم و پر کرده بود .
مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم!
همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد .
این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود.
هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم ...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!
رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم.
میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم .
تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر،
_سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه،
_سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟
اول به کدومشون سلام کنم؟
گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟
تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
+اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصلا رفتی دنبال چادرت؟
_ای وای نه!
+بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
_وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
+خب بسه زبون نریز
بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
_باشه حالا درسم و هم میخونم.
+از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت.
چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم.
به به!چقد خوب شده!
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
꧕..💙🦋
•قنوتماست،پُرازذکر،خیرروزظهور
•بهدستهایپُر،ازذکر "رَبَّنا"...برگرد
•ببینتونغمهی"عَجِّلعَلیٰظُهورِک"را
•ومستجاببشو،حضرتدعا!برگرد
اَلعَجَلْ💔«یَابْنَاَلْحَــــسَنْ(عَجَّلَ اَلله..)⊹ ⊹ 🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 ✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعیندوبارهاینکاروانرسیدڪربلا...
هرکی رفت سر قبر عزیزش
صدا صدای گریه هست🥺
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
4_5951549243062752277.mp3
8.22M
امیـــد به هیچڪس جز تو ندارم ابالفضل ..💔"
- #مداحیِشـور.
- #دلـــــۍ.
- #حضرتِ133 .
[ پلی لیستِ روح !. ]
❄️جمعــه، هفتــمدۍمــــاه¹⁴⁰³
••••••••••••••••••••••••••••••••••
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
من از همه ی سختی ها سخت ترم!
حتی بعد از شکست و روزهایِ سخت
هنوز
آنقدر قوی و آرام هستم
که بایستم
و دوباره برای آنچه باید تلاش کنم.
‹ ✍🏻-#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_شصــتوچهــارم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
4⃣6⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُورِثُ النِّسْيَانَ لِذِكْرِكَ وَ يُعَقِّبُ الْغَفْلَةَ عَنْ تَحْذِيرِكَ أَوْ يُمَادِي فِي الْأَمْنِ مِنْ أَمْرِكَ أَوْ يَطْمَعُ فِي طَلَبِ الرِّزْقِ مِنْ عِنْدِ غَيْرِكَ أَوْ يُؤْيِسُ مِنْ خَيْرِ مَا عِنْدَكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بنــد۶۴← بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که باعث فراموشی یاد تو و غفلت از هشدارهایت خواهد بود، یا مرا در امنیّت از مکرت قرار میدهد، یا مرا به طمع می اندازد که از غیر تو طلب روزی کنم، یا از خیری که نزد توست مأیوس می سازد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هذایومالجمعہ°🌻°
-
مۍرِسَدرُوزےبِہپایانِنُوبَتِهِجرانِاو . .
مۍشَوَدآخَـرنَمایانطَلعَتِرَخشـٰانِاو!❤️🩹"
-
🌼|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ
🤍|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#هذایومالجمعہ°🌻° - مۍرِسَدرُوزےبِہپایانِنُوبَتِهِجرانِاو . . مۍشَوَدآخَـرنَمایانطَلعَتِرَخشـ
امام زمان توی یه نامـهای خطاب به شیخ مفید میفرماین:
«اللهم عجل لولیک الفرج میشـد زودتر از اینها اتفاق بیوفتد؛ میشد زودتر بیایند پیشــم...
فقط کافی بود که پای قرارشان بایستند
و دلهایشان باهم یکـی شود؛
اگر میبینی این همه تاخیــر افتاده و من
حبس شدهام،
دلیلش خود آنها هسـتند!
کارهایی که میکنند خبرش میرســد،
کارهایی که توقعش را از آنها ندارم.!»
#مهدینا🌱
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
خــدا همراهتونه هر جا ڪه باشید🙂👋🏻
قدم به قدم، توۍ سختترین و حساسترین
لحظهها،همهجا بدون ترس ادامه بده❤️:)
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
با او قطع ارتباط کنید! به خدا قسم؛ شیطان، بر اصل و ریشهی شما تکبر کرد، و به حسب و نَسب شما طعنه زد
با بگومگوی زیاد،
دیگر محبتی باقی نمیماند!
_امیرمومنانعلیعلیهالسلام
| غررالحکم،حدیث۱۰۵۳۵
| #حدیث_عشق 🌱
📸درخت کریسمس چیه؟!
ما خودمون درخت پرتقال مذگان داریم😊
-
#زیباییهایِایــرانِمــا😎
#یڪبــــرگازکتــــاب📒
از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند خدا هم برای آنان دام می گستراند.
چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا میماند نه یک ذره شر.
تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور.
📚 کتاب : ملت عشق
✍️ اثر : #الیف_شافاک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💛🌿]
خدایــا همینطورے یهویی شڪــرت!
واسه وجود خانوادمون؛ عزیزانمون؛ رفیقامون؛
واسه اینکه امروز طلوع خورشید رو دیدم؛
واسه دیدن یه پاییز دیگه از عمرمون؛
واسه فرصتایی که میدی تا اشتباهاتمونو جبران کنیم..
سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه!
زمین خوردنا و واسه دوباره بلند شدنا؛
واسه تموم دلخوشی های کوچيک زندگی.
خـدایــا شڪــرت...🥰
-
#حالخوب ☺️
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
-📗#زندگـیبهسبکشهـدادخترانه
📝مــعــــرفـــــی:
آرزوی اکثرررر ما بچه مذهبیا، بندهی خوبی بودنه، بهتر خودمون رو شناختنه، بهتر خدارو شناختنه و در نهایت شهادت💘
نیاز به الگو داریم... چه الگویی بهتر از کسایی که خودشون به اون بالا مالاها رسیدن؟!☁️
این کتاب؛ توی ۱۱۰ صفحه و به صورت خلاصه توی نُه بخش یه نقشهی راه بهمون داده🤌🏼
تیکههای کوچیک از زندگی شهدای مختلف رو یه جا جمع کنی، بهشون توضیح هم بدی که دقیقا چیکار کنن، جوری که هردختری همهی این تیکه هارو بخونه و عمل کنه یکی از بهترین دختر خانومای خدا بشه؛ آقای عبدالعزیز فاتحی ماشاالله نداره؟!🌝
📖تیکهای از کتاب:
' دانشجوی ساده '
خواستگارم یک دانشجوی ساده بود و هیچچیز از خودش نداشت؛ اما پدر قبولش کرد. همهی فامیل تعجب کرده بودند ولی جواب پدر این بود: به خاطر ایمان، تقوا و بسیجی بودنش قبولش کردم.
_شهید صیاد شیرازی
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」