#قرارصبحگاهۍ📿
•••
وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم
،دلمان به خدا گرم است😍،
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
چه کسی گفته پاییز دلگیر است؟
اصلا انگ دلگیری به پاییزنمیچسبد🍁🍂
فصل انار😍
فصل نارنگی😋
فصل رنگ های قرمز 🍎و نارنجی🍊
فصل بادهای باموقع🌪 و بی موقع🌬
که میپیچد لای موهایت🧣
و عطرش مرا مست میکند😌
فصل قدم زدن زیر باران🌧☔️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
بعضی وقتام باید بزنی پشت خودت
و به خودت خسته نباشید بگی !
بابت همه روزایی که کنار خودت بودی
و هیچوقت کم نیاوردی :)♥️.
#انگیزشی | #دختر_موفق🥤
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
اتفاقا معذرت خواهی رو یاد بگیرید ،
ابراز تأسف و پشیمونی رو یاد بگیرید ،
وقتی اشتباهی میکنید وظیفتونه واضح و صریح بگید منو ببخش و سعی به جبران داشته باشید ،
نه اینکه با غرور کاذب بگین من منظوری نداشتم تو بد برداشت کردی ":)
یاد بگیرید از خودتون خاطرات خوب تو ذهن اطرافیانتون بسازید .. اگه اشتباهیم ناخواسته اتفاق افتاد بابتش عذرخواهی کنید"😊
#کپشن📓
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#انگیزشی
حرکت زیبای دومینو حیرت انگیزه🎲
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«📃📌»
وقتی یه دلیل پیدا کنی, هر کاری و میتونی انجام بدی....🙂
برشی از برنامه کتاب باز «مجتبی شکوری»
✅#انگیزشی
👌#پیشنهاد_تماشا
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیزدهم
شیرینی های باقی مونده از عروسی بود
مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت .
مامان – یه وقت کمک نکنیا !
سري تکون دادم .
من – چاییم رو بخورم میام کمک .
مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد .
نگاهش کردم .
من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده .
مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم .
لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم .
من – اخی ! بغض نکن مامانی .
سرش رو روي سینه م گذاشت .
مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگمی شه .
شروع کردم به مالیدن شونه هاش
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهاردهم
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم .
از طرفی فکر مامان رو میتونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم .
من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم .
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کردم .
ابرویی باال انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .سرش
رو کمی کج کرد .
مامان – خوب پس باید به بابات بگم .
بعد هم متفکر زیر لب گفت .
مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه .
هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در
نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که
از قضا من عروسش بودم .
واقعا خرید براي من اعصاب فولادی میخواست .
هم دیر پسند
بودم و هم سخت پسند .
و این براي خریدعروسی فاجعه بود .
دستی زدم به پشتش .
💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad