💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیزدهم
پر تردید ، نگاهم کرد .
تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم .
کمی به سمت راست چرخیدم.
تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .
چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد .
قدش هم به اندازه ي یک انگشت زیر زانوم بود .
دوباره به سمت رضوان برگشتم .
من – مناسب فردا نیست ؟
سرش رو کج کرد .
رضوان – عموشون هم هست !
پکر گفتم .
من – من از این مانتو خوشم اومده !
رضوان – خب بخرش .
ولی فردا نپوش .
با ناراحتی سري تکون دادم .
و کلی بد و بیراه نثار عموي
امیرمهدي کردم با اون عقاید خشکش .
از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهاي آویزون انداختم .
که یک دفعه چشمام روي پانچویی میخکوب شد .
بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم .
من – رضوان !
اونجا رو نگاه !
اون چطوره ؟
برگشت سمتم .
با انگشت پانچو رو نشونش دادم .
رضوان – براي فردا ؟
من – آره .
رضوان – فکر کنم بلند باشه !
سري تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون پانچو رو برام بیاره
همونجا روي مانتو تنم کردم .
رضوان – قدش که خوبه .
بلندي جلوش یه وجب زیر زانوم بود .
من – می خرمش .
رضوان – براي آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجاآبادت معلوم می شه .
من – زیر سارافونی می پوشم .
با تأییدش ، پانچو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهاي مشکی رو خریدم .
*******
خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم .
من – اگه تا یه ربع دیگه عموي تو و عموي اینا نیان خودم رو میکشم .
خودش رو نزدیک تر کرد .
رضوان – چرا ؟
من – چون دارم خفه می شم .
به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم
شلوار پوشیده باشم هم جوراب .
هم لباس آستین بلند هم مانتو .
شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام
بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
من – چون دارم خفه می شم .
به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم
شلوار پوشیده باشم هم جوراب .
هم لباس آستین بلند هم مانتو .
شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام
بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه .
لبخند کم رنگی زد .
رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي .
از نرگس بگیر تا امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن
کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي .
من – بخوره تو سرم .
دارم خفه می شم .
رضوان – دندون رو جیگرت بذار .
کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم !
قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن .
نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن .
پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ .
زیر سارافونی و شال همرنگ
شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم .
دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو
باهاش باد بزنم .
نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم .
جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت .
نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر .
ذوق زده گفتم .
من – قربونت برم .
کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟
با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد .
همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم .
با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه اي " نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم .
کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش
به شدت معصوم و مظلوم شده بود !
در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم .
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس
بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
(:
.🌸🌱.
اسڪار یکـۍ از قشنگترین دعاها هم میرسہ به:
يا الله...
أحلامنا بين يديك فحققها.
خـــدایــا...
آروزهاے ما در دستان توست
پس آنها را برآورده کن.♥️
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#حدیثانہ 🍃
پیامبر اکـــرم "صلۍاللهعلیهوآله" :
لحظههای عمرت را با ذکر صلوات احیا کن.
📗تفسیر امام عسکری علیهالسلام، ج۱، ص۶۰۳
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✅ هشت توصیه امام رضا برای روزهای آخر شعبان
🔸اباصلت میگوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم. حضرت فرمودند:
ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
1⃣ زیاد دعا کن
2⃣ زیاد استغفار کن
3⃣ زیاد قرآن تلاوت کن
4⃣ از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی
5⃣ هر امانتی که گردنت هست ادا کن
6⃣ تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن
7⃣ هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن
8⃣ و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز
📗عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱
📗بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#نماز_با_بچه
⁉️اگه موقع نماز بچهای که تو پوشکش خرابکاری کرده رو بغل کنیم، نمازمون درسته؟
⬅️#احکامبهزبانخیلیساده
✅#حکم_۱۰۶
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『اینطـــوری از خــدا حاجت هاتــو بخواه و دعـــا ڪن...🥺
تاثیرعجیب یک ذکر👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
زیبایۍببینیم👀♥️'
ماهـۍکهدرآننفسهاےشماتسبیح
وخوابدرآنعبادٺاست،درراهاست🤍(:
#ماه_خـدا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پانزدهم
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گالب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم .
نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن .
ولی یه نفر با بقیه فرق داشت .
مامان آروم کنار گوشم گفت .
مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟
اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه .
براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید .
این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود .
ناخودآگاه لبخند زدم .
رضوان سر آورد کنار گوشم .
رضوان – خانواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خانواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي هستی !
یه مقدار خوددار باش .
خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم .
من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟
رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی .
حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن .
وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی .
نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم .
همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن
شده بودن .
جواب رضوان رو دادم .
من – خیلی هم دلشون بخواد .
جمع از بی روحی در اومد .
همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن .
مثل بقیه به احترامشون ایستادم .
پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو
با خونواده ي برادرش آشنا کرد.
عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر
لب داد .
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
رضوان – تقصیر خودته .
اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار
جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم .
من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم .
رضوان سرزنش آمیز گفت .
رضوان – مارال !
روزه اي !
من – عموت روزه نیست ؟
رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست .
هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته .
من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده .
و نشستم سر جام .
سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه .
اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد .
چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل
اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن .
با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و
احوالپرسی گرمی با عموش کرد .
عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش
گفت .
- ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو .
و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت .
اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود .
چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم
رفت و گفت .
ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام .
گفتم تو شادیتون کنارتون باشم!
طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد .
طاهره خانوم - خوب کردي مادر .
خوش اومدي .
اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد .
ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی .
به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و
احوالپرسی کرد .
اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم
سرسره بازي می کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥
سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨
رویــای صادقهۍ حضرٺ امالبنین "سلام الله علیها"
#السـݪامعلـیکیـاامالـبنـیـن✋
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥ سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨ رویــای صادقهۍ حضرٺ امالبنین "سلام الله علیه
-
خانم "حضرٺامالبنین" در خواب میبینند که
یک ماه و سه ستاره از آسمان به زمین فرود میآیند
و در دامان ایشان مینشینند
-همین میشه که از الغاب عبــاسبنعلـۍ
میشوند قــمــرالله((:
#حـضـــرٺ_قـــــمـر🌙
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad