🇵🇸͜͡✊
#گزارشتصویـرے³
#قــــدسلنـــا
حـــال و هــواے دختــران محمــدآباد در راهـپیمـایـۍ روز قــــدس
📆مورخ← ۱۴۰۳/۱/۱۷
📌مکان← گلزارشهدایمحمدآبادمرکزی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در نانینگ چین، پارکینگ ها با بام های سبز پوشیده شده اند.😊
ماشین ها از گرما محافظت می شوند و حشرات و پرندگان جایی برای نشستن دارند.
#شگفتیهایجهان🪐
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✅#معرفۍکتــاب
📗#کتابروزتلخشبشیرین
📝مــعــــرفـــــی:
"صدای زنی را شنید که پردۀ سیاه کعبه را گرفته بود و گریه می کرد. چند نفر با شتر دور کعبه می چرخیدند. نگاهش به مکانی افتاد که محمد می آمد و رو به کعبه می ایستاد و خم و راست می شد. کلمه هایی را که او آرام زمزمه می کرد، دوست داشت.
زن که آرام شده بود، از باریکۀ راهِ... “
°¬~°¬~°¬~°¬~°¬~°¬~°¬~°¬~°
این روزا که متبرک به نام أمیرالمؤمنین علیهالسّلامه، فرصت خوبیه که فرزندانمون رو آشنا کنیم با ابرمرد تاریخ 😍
«روز تلخ، شب شیرین» با ٨ قصه از زندگی امام علی علیهالسّلام، پیشنهاد #خادم_کتاب برای این روزهاست.
❇️مناسب برای 12 تا 20 سال
#داستان | #امام_علی | #نوجوانان
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_سوم
..
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم .
وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم .
این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم .
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟
منی که می خواستم زندگی اي با
امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار
انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده .
یا اون درختی که در اثر هجوم
باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........
حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد
اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم
برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم .
دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون .
همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهارم
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود .
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟
باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟
یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این
می چیدم و درستش می کردم ؟
که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟
مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟
یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟
اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟
یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق
بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم .
انگار کسی تو سرم
بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم .
من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود .
اخمش زیاد بود .
فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از
این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر
جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad