eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
63 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد . تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود . نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود ! انگار تو زمین هاي اون پاساژ ، همه ي اشک و آهم رو جا گذاشتم اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟ سکوت هر سه نفر نشون می داد عمق سنگین حرفم رو درك کردن . یا شاید من اینجور برداشت کردم . مهرداد دست رو لب ، خیره خیره نگاهم میکرد . لبخند بی جونی زدم . اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟ حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده . شاید اشک هاي پایین نیومده ، به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ؟ حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم ! حلقم می سوخت ، اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود ! بدنم مثل آدم هاي کوه کنده ، کوفته بود . خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش ، به جاي عکس العمل همیشگی فقط نتیجه‌ش رو به رخ می کشیدن ؟ نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد . این حالش رو خوب می شناختم . شده بود مثل روزي که بعد از مهمونی خونه ي عمه ، برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده . و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون ، چیزي باقی نمونده . همونجور درمونده بود . دوباره لبخند بی جونی زدم . حال اینا از منم بدتر بود . آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . باید از شر مانتو و شالم خلاص می شدم . به شدت اعصابم رو به هم می ریخت . تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ، ایستادم . مهرداد – دقیقاً چی گفت ؟ نگاهش کردم . مگه قرار بود چی بگه ؟ رابطه ي من و پویا........... نه ......... یادم رفته بود . اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن ! درمونده شدم از پاسخ سوالش . کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍