💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
یه دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی؟. تا پریروز داشت واسش میمرد.یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمدو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
از اتاق رفتم بیرون.
رو به پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .حالم بهتر شده بود.خیلی بهتر از قبل.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
یافاطِرُبِحَقِّفاطمهعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفَرَجَ🕊
⊹
مجید نیز از همان دوران نوجوانی
همراه با برادرش مهدی به مبارزه
علیه رژیم پهلوی پرداخت. او نوارها
و اعلامیهها را از پدرش تحویل
میگرفت و به دست مردم میرساند.
با آغاز جنگ تحمیلی او نیز به میدان
نبرد حق علیه باطل شتافت و
سرانجام به عضویت سپاه پاسداران
درآمد و در لشکر علی ابن ابیطالب
که برادرش فرماندهی آن را بر عهده
داشت، در قسمت اطلاعات و عملیات
فعالیت کرد.
⊹
🪔#روز_ســیوسـوم:
شهیدانزینالدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اِۍ بهشت زیر خاک ِعلی ..
‹ 🖤 ›↝#آرامدلعلــــی
‹ 🥀 ›↝#روزشمارشهادتمادر¹
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
- اِۍ بهشت زیر خاک ِعلی .. ‹ 🖤 ›↝#آرامدلعلــــی ‹ 🥀 ›↝#روزشمارشهادتمادر¹
گره بستم نخ دل را به چادرت ؛
پناهم باش مادر ..
ببین میتوانی بمانی بمان.mp3
3.79M
ببین میتوانی بمانی بمان …🥺
پیامکیانی🎙'!
#صلیاللهعلیکیافاطمةالزهرا🥀
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³
پنجشنبـه، پـانزدهـــمآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
عمرِ ما
فرصت ِ دیدارِ کوتاهی ست با خودمان!
خودت را پیدا کن!
و در این کوتاهی ِ دیدار
با خودت
بسیار مهربان باش.
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_چهلودوم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
2⃣4⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ خَطَوْتُ إِلَيْهِ بِرِجْلِي أَوْ مَدَدْتُ إِلَيْهِ يَدِي أَوْ تَأَمَّلَهُ بَصَرِي أَوْ أَصْغَيْتُ إِلَيْهِ بِسَمْعِي أَوْ نَطَقَ بِهِ لِسَانِي أَوْ أَنْفَقْتُ فِيهِ مَا رَزَقْتَنِي ثُمَّ اسْتَرْزَقْتُكَ عَلَى عِصْيَانِي فَرَزَقْتَنِي ثُمَّ اسْتَعَنْتُ بِرِزْقِكَ عَلَى مَعْصِيَتِكَ فَسَتَرْتَ عَلَيَّ ثُمَّ سَأَلْتُكَ الزِّيَادَةَ فَلَمْ تُخَيِّبْنِي وَ جَاهَرْتُكَ فِيهِ فَلَمْ تَفْضَحْنِي فَلَا أَزَالُ مُصِرّاً عَلَى مَعْصِيَتِكَ وَ لَا تَزَالُ عَائِداً عَلَيَّ بِحِلْمِكَ وَ مَغْفِرَتِكَ يَا أَكْرَمَ الْأَكْرَمِينَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بنـــد۴۲ ←
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با پای خود به سوی آن گام برداشتم، یا دستم را به سوی آن دراز کردم، یا چشمم با دقت آن را نظاره کرد، یا گوشم را به سوی آن باز نمودم، یا زبانم به آن گویا شد، یا آنچه را به من عطا کردی در آن خرج کردم، سپس با وجود عصیان از تو روزی خواستم و تو به من دادی. آنگاه از رزق تو در راه معصیت کمک گرفتم و تو آن را پوشاندی، سپس از تو بیشتر خواستم باز ناامیدم نکردی و آشکارا آن را مرتکب شدم، رسوایم ننمودی و پیوسته بر معصیتت اصرار می ورزم، ولی همواره توبه ام را میپذیری و با حلم مغفرتت گذشت میکنی ای کریمترین کریمان! ؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
100.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفـرمـاییـد روضــــه (:🖤🥺
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
میگفت که : خُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
یه همچنین نوریه که تویِ زندگیته❤️🩹
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
آقا امیرالمومنین(علیهالسلام): زبانت را به هر چیزی عادت دهی؛ تو را به سمت همان میکشاند! | غررالحک
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
فاطمه جان؛
گریه میکنم و میترسم از اینکه بعد از تو زیاد زندگی کنم.
بحارالانوار،ص۲۱۳
#حدیث_عشق 🌱
◖🤍✨◗
چادر زهــرا حکایت میکند!
از بی حجابی ها شکایت میکند
روز محشر بر زنان با حجاب!
حضرت زهـــرا شفاعت میکند..
‹🤍⇢#چادرانه›
‹✨⇢#یـٰادگارمادرمونھ›
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پروفدخترونہ / #فاطمـۍ
-صرفابراۍقشنگسازۍپروفایلهاتون!((:❤️🩹
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
تمـــام شــد : )🥺💔 .
📣 نوگلان فاطمی برگزار می کند...
✨ سلام بر برترین مادر عالم؛ مادرم! مرا با ولایت رسول خدا و امیرالمومنین همراه کن.
🔰پویش سراسری:
📖حفظ زیارت نامه
🕊حضرت صدیقه شهیده(س)🕊
🔥 رده سنی ۷ تا ۱۴ سال
◾️با عنوان:
┅❅.نسل فاطمی.❅┅
⏳آخرین مهلت حفظ زیارتنامه و ارسال فیلم: تا ۱۷ آذر ماه 1403
🎁 جوایز 🎁
313 جایزه نفیس به ارزش هر کدام پنج میلیون ریال🛍🎁
⭕️ علاقمندان برای شرکت در پویش ابتدا قوانین پویش را مطالعه کنید و بعد فیلم خود را با کپشن مشخصات خواسته شده برای ادمین نوگلان فاطمی ارسال کنید.
به دخترش گفته بود: اگر یه گره بزرگ به
کارت افتاد ببر در خونهٔ حضرت زهرا تا
ایشون گره رو وا کنه، اگر هم گرهها و
مشکلات کوچیک داشتید دست به
دامن شهدا بشید🖤:)
✨حاج حسین همدانی✨
‹🥀💔›
✍🏻تقريباً مهمات ما تمام شده بود...
ابراهيم هادی بچه هاي بي رمق کانال را در گوشه اي جمع کرد و برايشان صحبت كرد :
بچه ها غصه نخوريد، حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد، اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم.
مطمئن باشيد مادرمان حضرت_زهرا (س) مي آيد و به ما سر ميزند.
بغض بچه ها ترکيد. صداي هقهق شان هم هي کانال را پر کرده بود. به پهناي صورت اشک می ريختند.
ابراهيم ادامه داد : «غصه نخوريد. اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد! »🥺🌱
|#شهید_ابراهیم_هادی|
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
‹🥀💔› ✍🏻تقريباً مهمات ما تمام شده بود... ابراهيم هادی بچه هاي بي رمق کانال را در گوشه اي جمع کرد و ب
مادرۍ ڪرده براۍِ بیپلاڪان شهید
قبــر این گمنامها پایینِ پایِ فاطمہست
ـــــ ــ #پنجشنبههاےشهدایـۍ . .𓏲࣪