#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن🕊️
(سوره نحل،صفحه۲۷۱)🌱
و ما در هر امتی رسولی برانگیختیم که [بگوید]: خدا را بپرستید و از طغیانگر دوری کنید پس برخی از آنان را خدا هدایت کرد و برخی نیز سزاوار گمراهی گشتند پس در زمین بگردید و ببینید عاقبت تکذیب کنندگان چگونه بوده است.
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مترو ولیعصر تهران چه خبره؟؟
امام صادق(ع): هر کس با پای پیاده به زیارت #امام_حسین برود، خداوند به ازای هر قدمی که بردارد
هزار ثواب به او میدهد
و هزار گناهش را پاک میکند...
🍃#حدیثانہ|🏴#اربعین
📚بحارالانوار، ج ۹۸/ ص ۲۵
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📷 #گزارش_تصویری
🏴مهدکودک«یارانکوچکحسین»
➖محفلی برای کودکان عاشورایی
▪️پنجشنبه ۲۶ مرداد #مسجدجامع
#آموزشقرآنوشعرمذهبیونقاشیومجله...
"زِکودکیخادماینتبارمحترمم"
#مهدکودکیارانکوچکحسین
#واحدفرهنگیمسجدجامع
#هیئتحضرتاباالفضلالعباسع
#پایگاهمقاومتبسیجشهدایگمنام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🌱☁️.
گناه نکن، سیلی میخوری
❌ فلانی خیلی بیشتر از من گناه انجام میده، حالش هم خوبِ خوبه
🔗#شبهه
🎙#استاد_قرائتی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
°🖤🍃°
آنچـہخوبـان همه دارند تُ یکجـا دارے
بـۍ سبب نیـسټ که در ڪنج دلــم جا دارے🥲
-#
آقــاجانامـــامحســـیــنم✨♥ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت23
با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..!
با درد چشام رو باز کردم.
بیمارستان بودم!
وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد!
حالا من چجوری با این پا کار کنم؟
از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم!
زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه!
من اصلا نمیدونم هدف از خلق من چی بوده؟!
اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟
گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد!
یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد!
شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه!
خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد!
خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود.
شایدم من توقع بی جا داشتم!
اصلا نمیدونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره!
فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
- چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ میخوای دکتر رو صدا کنم؟
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم!
یه لحظه احساس کردم حلقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره!
واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت میگرفتم.
با ناراحتی گفت:
- اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش میکنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی.
نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت!
دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت:
- پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی.
به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟!
دوباره گفت:
- همراهات کجا هستن دخترم؟
فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم:
- من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید.
دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره گفتم:
- اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش میکنم!
دکتر بالاخره قبول کرد و گفت:
- دخترم چند سالته؟
چکار به سنم داشت!
با تعجب گفتم:
- هفده سال
سری تکون داد و گفت:
- سابقهی بیماری قلبی داشتی؟
گفتم:
- نه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما ناراحتی قبلی دارید!
توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره!
نباید تحت فشار و استرس باشی.
الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت میکردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح میدادم.
با عجز گفتم:
- شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم.
فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته!
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت24
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت.
من واقعاً خیلی غریبم!
حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده میداد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود.
صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت میکردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه میره اینم میزاره کف دست دوستاش!
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت.
فاطمه اومد داخل و گفت:
- محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟
اتوبوس بعدازظهر حرکت میکنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن.
تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم.
خیلی سرد گفتم:
- اره میام
فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم.
درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود.
از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره!
فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت.
بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم.
خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت میکردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه میخواست بگیرم اما مقاومت میکردم و دوباره محکم راه میرفتم.
عجیب بود که کسی توی محوطه نبود!
فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت:
- نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟!
چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم میانداخت!
خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه!
اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم میکرد!
همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت:
- فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید.
فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
- پس شما چی؟! نمیاید؟
خانم حقی لبخندی زد و گفت:
- چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید!
فاطمه گفت:
- باشه چشم پس ما رفتیم.
- خدا به همراهتون عزیزم!
فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم.
گفت:
- چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت میکنه؟
از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت!
با هق هق گفتم:
- اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟
دماغم و بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
#ادامه_دارد...♥
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#به_نیابت_سقا
🌱پویش آبرسانی خیریه کریمان در مناطق محروم روستاهای مرزی شهرستان سربیشه استان خراسان جنوبی
✔️: مشارکت :
📱*780*1001*1#
💳 5041-7270-1009-2524
🔵 شما هم با اشتراک این پست راوی خیر باشید.
@karimancharity
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_نیابت_سقا
🎥 به نیت سقای کربلا مارا کمک کنید ...
✔️: مشارکت :
📱*780*1001*1#
💳 5041-7270-1009-2524
🔵 شما هم با اشتراک این پست راوی خیر باشید.
@karimancharity
#سقای_کربلا
#ابوالفضل_العباس