#شک_در_وضو
❓كسى كه شک داره وضوش باطل شده يا نه، آیا باید دوباره وضو بگیره؟
📚 همه مراجع: نه، لازم نیست. تا وقتی که مطمئن نشدین وضوتون باطل شده، وضوی قبلی همچنان برقراره.
🔺 توضيحالمسائل مراجع، م300؛ وحيد، توضيحالمسائل، م306؛ نورى، توضيحالمسائل، م301؛ دفتر: خامنهاى.
⬅️#احکامبهزبانخیلیساده
✅#حکم_۱۱۴
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢تورو رها نکردم....
#نهج_البلاغه
✨فَإِذَا نَادَيْتَهُ سَمِعَ نِدَاکَ، وَإِذَا نَاجَيْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاکَ، فَأَفْضَيْتَ إِلَيْهِ بِحَاجَتِکَ، وَأَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِکَ، وَشَکَوْتَ إِلَيْهِ هُمُومَکَ، وَاسْتَکْشَفْتَهُ کُرُوبَکَ، وَاسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِکَ
🍃و چون با او راز دل گویی راز تو را میداندپس حاجت خود را با او بگوی و آنچه در دل داری نزد او بازگوی غم و اندوه خود را در پیشگاه او مطرح کن تا غمهای تو را بر طرف کند و در مشکلات تو را یاری رساند .
🎙#الهی_قمشه_ای
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
﷽
✋تدبر در قران #کلید_قرآنی
"آدم"
گناه کرد🔒،
#کلید 🔑:
"رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ"
پس مورد عفو وبخشش قرار گرفت
=======
"نوح"
بین دشمنانش گیر افتاده بود🔒،
#کلید🔑:
"رب اني مغلوب فانتصر"
پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند
=======
"زكريا"
پیر مسن بود و همسرش هم نازا🔒،
#کلید🔑:
"رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ"
پس یحیی به او عطا گردید
=======
"يونس"
درتاریکی دریا و شکم ماهی تنهامانده بود🔒،
#کلید🔑:
"لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين"
پس نجات یافت
=======
"أيوب"
به بیماریهای سختی دچار شد🔒،
#کلید🔑:
"رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ"
پس از درد و رنج نجات یافت
=======
"إبراهيم"
در آتش افکنده شد🔒،
#کلید🔑:
"حسبنا الله ونعم الوكيل"
پس نجات یافت و پیروز گشت
=======
"يعقوب"
یوسف را از دست داده بود🔒،
#کلید🔑:
"إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه"
پس خداوند بعد سالها یوسف را به او برگرداند
=======
"موسی"
موسی در محاصره فرعون و دریا بود🔒،
#کلید🔑:
"إن مع ربی سیهدین"
خدا با من است و مرا کمک میکند
=======
"محمد"
در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود🔒،
#کلید🔑:
"لا تحزن إن الله معنا"
پس بر آنها پیروز گشت.
👈 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست⁉️
#دقایقـۍباقــرآن🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیـق شهیـدم
اردیبهشتـۍ جان
تولـدٺ مبـارڪ😍🌺
#شهید_ابراهیم_هادی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
رفیـق شهیـدم اردیبهشتـۍ جان تولـدٺ مبـارڪ😍🌺 #شهید_ابراهیم_هادی ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
✅درخواست حاج اسماعیل #دولابی"ره" از #شهیدابراهیمهادی
✍خانه ساده حاج اسماعیل دولابی در حوالی میدان خراسان سالها محل آمد و رفت اهالی محل و طلبهها بود، میآمدند و از کلام ساده، اما پر مغز او درس اخلاق و عرفان میگرفتند. یکی از این افراد، شهید جاویدالاثر «ابراهیم هادی» بود. وی پهلوان کشتی ایران و از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب بود. امیر منجر همرزم شهید هادی در کتاب «سلام بر ابراهیم» خاطره دیدار وی با مرحوم حاج اسماعیل دولابی را چنین نقل کرده است:
-سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم ناگهان زد به پشتم و گفت: امیر نگهدار. من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!😳
گفت:اگر وقت داری برویم دیدن یک بنده خدا!😊
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم وارد یک خانه شدیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی؟ چه عجب از این طرفها!🙂
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما را یک کم نصیحت کن!😇
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید، خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید! بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم! این بنده خدا را کمی نصیحت میکردی. سرخ و زرد شدن نداشت! با عصبانیت پرید تو حرفم و گفت: چه میگویی، تو اصلا این آقا رو شناختی؟!😕
گفتم: نه، راستی کی بود؟! جواب داد: این آقا یکی از اولیاء خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابی بود.☺️
سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب «طوبی محبت» فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است.👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
اللهُم مستقبلاً اعظم من مانتمنی . . .
خدایا !
آینده را بزرگتر از آن چیزی که ما به آن امیدواریم؛
قرار بده :)
#آیه_گرافی | مناسبِپروفایلواستوری🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
#در_زدن_سر_قبر
#برداشت_های_نادرست_از_احکام
❗️ بعضی از مردم وقتی سر قبر میرن، برای فاتحه خوندن، اول با سنگ یا انگشت روی قبر چندتا ضربه میزنن تا به خیال خودشون با این کار مرحوم صداشون رو بشنوه.
✍️ درحالیکه چنین چیزی درست نیست.
اونی که در روایات داریم و ثواب داره دست گذاشتن روی قبر برای فاتحه خوندنه، اما ضربه زدن با دست یا سنگ و... رو نداریم، البته اگر کسی این کار رو کنه اشکالی نداره اما دیگه ثواب دست گذاشتن روی قبر رو نمی بره، اگر چه در هر حال فاتحه خوندن ثواب خودش رو داره.
🔺 منبع: الهدایه، شیخ صدوق، ص۲۷؛ ویکی پرسش
⬅️#احکامبهزبانخیلیساده
✅#حکم_۱۱۵
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆یک ذکر بسیار مهم و تاثیرگذار از آیتالله #بهجت، حتما ببین...
«اللَّهُمَ أَغْنِنِی بِحَلَالِکَ عَنْ حَرَامِکَ وَ بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ» ❤️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_سوم
امیرمهدي که برگشت ، رفتم طرفش . رو به روش ایستادم و گفتم
من – ما داریم می ریم .
امیرمهدي – چرا انقدر زود ؟
من – مهرداد و رضوان شام دعوتن .
سري تکون داد و دست کشید به موهاش .
امیرمهدي – نرگسم دعوته . حواسم نبود .
دستش رو روي لبش گذاشت و تا زیر چونه ش کشید
امیرمهدي – کاش می شد بمونید خودم برسونمت .تا درمورد اون اتفاقات هم صحبت کنیم.
خودمم دلم می خواست کنارش بمونم تا مشکل های سر راهمون رو برداریم.
حالا که همه خبر داشتن نیاز نبود خیلی پنهان کاری کنیم .
اومدم بگم " منم دلم نمی خواد برم " که پدرش صدامون کرد .
- بابا جان یه دقیقه میاین ؟
مهرداد سر به زیر کنار آقاي درستکار ایستاده بود .
نگاهی به امیرمهدي کردم .
شرم تو چشماش باعث شد سربه زیر بندازه .
خجالت می کشید از پدرش .
به سمتشون رفتیم .
بقیه نبودن .
انگار خودشون رو پنهون کرده
بودن که ما راحت حرف بزنیم .
جلوی آقاي درستکار ایستادیم .
فقط مونده بودم چه دلیلی بیارم . برای دعوامون.
حضور پویا رو بگم ؟
گفتن از پویا یعنی زیر سوال بردن کامل خودم .
بعدش باز هم اینجوري بهم می گفت بابا جان ؟
با سوالی که از امیرمهدي پرسید دست از فکر و خیال برداشتم و
خودم رو سپردم به خدا .
- مشکلتون حل شد دیگه؟
امیرمهدي سر به زیر ، آروم ولی محکم جواب داد .
امیرمهدي – بله .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍