#یڪبــــرگازکتــــاب📒
برای لذتبردن از زندگی نباید منتظر کاملشدن و بینقصبودن آن باشیم،
چرا که جهان زودگذرتر از آن است که بتوانیم بسیاری از شرایط را دوباره تجربه کنیم.
📚 کتاب : وابی سابی
✍️ اثر : #بث_کمپتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌾☕️•
ناامیدے دشمن رویاهای توست. لبخند بزن و نشون بده که زندگی هنوز زیباست."
-
#حالخوب ☺️
_ _ _ ___
- ✅#معرفۍکتــاب
-📗#زندانبانیهودی
" شرمگین خندهای زد و گفت: «چه سر و سری؟ من اینجا فقط یک نگهبان هستم. اما راستش را بخواهید، موسی بن جعفر امروز روزه بوده است. دیشب هم افطار نکرده. شاید توانایی حرف زدن نداشته باشد.»
هلش دادم به کناری و گفتم: «تو در کار من دخالت نکن. مگر هوس شلاق کردهای؟» "
ღ●●ღ●●ღ●●ღ●●ღ●●ღ
📝مــعــــرفـــــی:
دورهای که امام کاظم عليهالسّلام و فرزندان ایشان در آن میزیستند، بهویژه برای جامعه شیعه از دورانهای بسیار با اهمیت است در این دوران شبکه وکالت سر و شکل مشخصی گرفته و سازمان یافته بود. همچنین در این دوره فعالیتهای شیعیان در عرصههای مختلف فرهنگی و سیاسی وجود داشت و قیامهای بسیاری بر ضد حکومت عباسی شکل گرفته بود به همین دلیل امام موسی کاظم عليهالسّلام همیشه تحت نظر و زندانی بودند.
ماجرای رمان «زندانبان یهودی» به قلم سید سعید هاشمی در این زمان میگذرد، زمانی که امام موسی کاظم عليهالسّلام تحت نظارت شدید امنیتی در زندانهای مختلف نگهداری و از زندانی به زندان دیگر منتقل میشود.
🥀 در آستانه #شهادت_امام_کاظم علیهالسّلام، #خادم_کتاب خواندن این رمان را به شما توصیه میکند.
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#پارت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😐
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😊
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#پارت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..❤️
꧕..🌝🌿
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹'
⊹
⊹
🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ🖐
✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」