•♥️🌱•
با علی محکمم و با حسن آرام ، ببین
کوه دل را به علی داده و دریا به حسن😍✨
#صبحٺون_حسنۍ ⛈
#دوشنبه_های_امام_حسنی 🦋
#امامحسنےام🌻
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🦋 #ترفند | برای بچههای خودتون از این پروانهها درست کنید
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{°🌸🍓°}
#ترفند💫
#ایده_کاربردی🛒🎈
زیپ خراب شده رو سه سوت درست کن!👌🏻😍😂
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••👩🏻🍳🍝••
#آشپزی👩🏻🍳👩🏻🍳
#مشتی_بادمجون😍
بادمجون ۵ عدد متوسط
گوجه ۳ تا ۴ عدد
سیر ۴ تا ۵ حبه
گوشت چرخکرده ۲۰۰ گرم
پیاز ۲ عدد (یکی برای پیاز داغ و یکی برای گوشت قلقلی)
نمک و رب و زردچوبه و ادویه های دلخواه به میزان لازم
آب نصف تا ۱ لیوان(روی حرارت ملایم پخته بشه که حسابی جا بیفته.)
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۳
کمک مامان مریم میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخواستم برم طرف اتاقم,که جلو در اشپزخانه سینه به سینه بابا سعید شدم,بابا طبق معمول همیشه دست انداخت دور کمرم ودرحالیکه برم میگرداند داخل اشپزخانه گفت:
کجا زر زری بابا,اول شام,خودت که میدونی من غذا بدون ته تغاری ام ,از گلوم پایین نمیره...
دلم غنج رفت از اینهمه محبت,برا خاطر بابا برگشتم ,نشستم سرمیز ویه لیوان چای با چند تا دانه خرما خوردم,تشکری کردم اومدم پابشم که بابا دوباره گیر داد,عه کجا؟؟
نخوردی که...
مامان که از نذر همیشگی من مطلع بود ,چشمکی نامحسوس به بابا زد وگفت:چکارش داری,اقا سعید,همون که میلش بود خورد دیگه و وقتی از رفتن من مطمین شد ارام تر گفت:هنوز بعداز چندین سال متوجه نشدی ,زری شب شام غریبان هیچی نمیخوره؟!همیشه میگه ,شبی که بچه های امام حسین(ع) درد یتیمی میچشن واز,ظلم وستم یزیدیا به خار بیابان وتاریکی صحرا پناه میبرند,لقمه از گلوم پایین نمیره
دیگه ادامه ی حرفای بابا ومامان را نشنیدم,اومدم روتختم دراز,کشیدم وغرق افکارم شدم,چیزی تا بازشدن مدرسه ها نمونده بود,امسال سال سرنوشتم بود ,بابا خیلی امید داشت که یه پزشک از,خانواده اش بلند بشه,دوتا داداشام که یکیشون عشق ماشین بود بنگاه معاملاتی ماشین زده بود واون یکی هم یه معلم ساده شده بود,تمام امید بابا برای ارزوهای دلش من بودم,به قول خودش شبانه روز تواون زرگری بازار جون میکند تا ما درارامش باشیم ودرس بخونیم وکم وکسری نداشته باشیم...
توهمین افکار بودم که کم کم چشام سنگین شد وبه خواب رفتم...
ا
🍁نویسنده: ط.حسینی🍁
༺🦋 ¦
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۴
داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,از دور صدای شرشر اب وقامت نخلهایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه وشمشیر به باریدن گرفت,خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهر عاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده وتیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است,این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم,خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,اصلا حال خودم را نمیفهمیدم,ناگاه,بانوی مکرمه ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید وبا صدایی اسمانی میگفت :آرام باش,این مظلومیت سند شیعه بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است...گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامه ارام فقط احساس عطش داشتم...که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم...
کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه ای از کربلا رابه چشم خود دیدم وبا تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟
وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم،سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم که..
🍁نویسنده: ط:حسینی🍁
#ادامه_دلرد
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرت💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مـگر اجل که ببـندد زبان گـفتارم . . 🖤
#حسینجانم♥️
#صبحٺون_حسینۍ ✨
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
بی تو در
این کوچه های زندگی
مانده ایم آواره و بی خانمان
کی می آیی تا دهی
آرامشی بر ما نشان
#امام_عزیز_و_غریبم💚
#العجل_مولاے_من🌼
#سه_شنبه_هاى_جمكرانى🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
•°~❤️🩹🌱
دائمسورهقلهواللهاحدرابخوانید
وثوابشراهدیهکنیدبهامامزمان،
اینکار،عمرشمارابابرکتمیکند
وموردتوجهخاصحضرتقرارمیگیرید.
#آیتاللّٰهبهجت🍂
#امامزمانعجلالله 🌾
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
این شـــهر شـــلوغ است ولی بـــاور کن
آنچنان جای تو خالیست صدا میپیچد...
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💔#سهشنبههایمہدوۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #یوزارسیف💗 قسمت۴ داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,از دور صدای شرشر اب وقامت نخلهایی سربه فل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۵
همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم وچادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم.
مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد,لیوان اب را داد دستم وگفت:بخور مامان,الان دیگه بچه های امام حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر,والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند..
لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تواغوش مادر وزار زار گریه کردم...مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند ودرحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت:چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟
ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم:مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟
مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت:عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی ومطمین باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت زینب س قرار گرفته همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم....
به طرف اشپز خانه رفتیم ومادرم درحالیکه بساط صبحانه را اماده میکرد گفت:زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن,دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم وبا چادر نو بری اخرین سال تحصیلی ات را...لبخندی زدم وگفتم:مامان همون چادرقبلی که نو نو هست,مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت:نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم...دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو...
ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم
خوبه با سمیه برم...اره عصرباسمیه میرم واز اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست..
🍁نویسنده : ط.حسینی 🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت6
با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم:مامی طبق دستورشما باسمیه قرار گذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا
مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت:برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه وسبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا,احتمالا بابات هم بیاد مسجد...
بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم...
چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود ,قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود..
سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یانه,از گوشه ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود وباوزش باد رقص کنان ,صحنه ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟
که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم...
درحالیکه لبه ی چادرم را به دندان میگرفتم,زدم توسر سمیه وگفتم,خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه بازیهات دست برمیداری,خدامیدونه؟
سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت:هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی……
با تعجب گفتم:طرف؟؟
چی میگی دیوونه من منتظر توبودم..
وسمیه بااشاره به پنجره گفت:اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود...
با خنده زدم رودستش وگفتم:کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم.
🍁نویسنده : ط.حسینی 🍁
#ادامه_دلرد
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرت💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
ناممعشوقمبر،نزدمنازعشقمگو
عشقدیریستکهدرپیچوخمعباساست🖤✨
#ماهبنےهاشم🌙
#صبحٺون_حسینۍ 🌦
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
(📚👩🏻🎓)
#جهادعلمی📖🙇🏻♀
-توکلمـه(نمیشه)،هم یه (میشـه)وجوددارهفقـط کافیه
بخوای،برایخواستتتـلاشکنےوبرای تلاشـتارزشقائلباشی!😇
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🍯🐝
#پروف_انگیزشی🐬🌸
بزرگترین ضربہ ای 🤺 کہ بہ دشمنات میتونی بزنی، موفقیتته:))👀🤞🏻😻
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🖇📙
#مطالعه📖🙇🏻♀
درسی که بدت میاد رو این طوری بخون!☝️🏼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #یوزارسیف💗 قسمت6 با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت7
من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که درپیاده روی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه....
درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم:یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست,یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدرمعنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه...
سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت:ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون ودیوانگی....
من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم:توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم...
سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت:تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون...
ودقیقا همین طور هم شد,وقتی جلو ویترین چادر فروشی ایستادیم ,چهره ی اشک الود خودم را توایینه ی مغازه دیدم واین یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته...
وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم,سمیه رو به فروشنده کرد وگفت:پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره...فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد...این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود,به سمیه گفتم ...
زووود باید به مسجد برسیم..
سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت تازه وضو هم نداریم ,سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم...
🍁نویسنده: ط.حسینی🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت8
در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری,بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو.بگیریم ,نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد,سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت:صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم,تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت:سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم...
پشتم مدام داغ میشد ویخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه...
یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت:بفرمایید خواهرم,امرتون؟
وسمیه با جدیت ادامه داد:راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم,براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب,شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده وکادو را داد طرف حاج اقا....
وای وای وای....داشتم از,شرم اب میشدم
یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...
وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: سس سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم.
ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت:نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...
سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم...
🍁نویسنده:ط حسینی🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرت💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
و سلام بر او که می گفت:
«امتحان خدا جلو رومونه
اونی بعداً سرش بالاست
و سینه اش جلو
که اینجا نمرهٔ منفی نگیره
حواسمون باشه
شرمندهٔ آقا نشیم»
• شهید مصطفی صدرزاده🕊•
#شهیدانه💔
#صبحتونشهدایۍ🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
با خواندن زیارت شهدا شهدا را یاد کنیم✨ زیارتنامه شهدا❤️: اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ
|شهید مهدی زین الدین|
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…❤️
#شبجمعہاسهوایٺنڪنممیمیرمــ🌙
#شهیدانه 🥀
#اللهم_ارزقنا_الکربلا 💔
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت9
وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم..
یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم :معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجله ی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی...
سمیه خنده ای زد وگفت:فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت:خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟ وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد:بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا..
ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم:عجب پررویی هست این....
اذان را گفته بودند ,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد...جمعیت زیاد بود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند ,اقتدا کردم...
نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله,هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعای کمیلی که تواین ماه های اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط,یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوز وگداز وخالصانه میخوند که هر کسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را با صدای,زیباش میخونددکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه وهمه در هرسطر وهرکلمه ,اشک میریختند,اولا فکر میکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن...
مهر را سرجاش گذاشتم وکتاب دعا را برداشتم,دوباره چشم انداختم وهرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما با شناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را در پناه کسی گرفته تا نبینمش,وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم وباتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانه ها اخه من همیشه عاشقانه هایی خداییم را اونجا با خدا میگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک تا نفری کناریش جابود,خودم را رسوندم اونجا وباکلی معذرت خواهی توهمون جای کوچک ,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید...شاید از جایی شاهد بود وداشت,تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید....
نشستم,درکتاب دعا را باز کردم یکدفعه از یاداوری صحنه ی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من ,دست یوزارسیف هست ,گونه هام گر گرفت که با نوای زیبای یوزارسیف از عالم خودم درامدم...
اللهم الغفر لذنوبی......
غرق دعا شدم...
🍁نویسنده:طه حسینی
#ادامه_دارد
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸