🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۱۴
روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال تحصیلی من,ان شاالله به قول بابا با ورود به دنیای پزشکی ختم شود.
دیروز با سمیه رفتم پارچه چادری را به اعظم خانم دادم که برام بچینه,البته مامانم خودش میتونست برش بزنه اما از دست اعظم خانم خیلی تعریف میکنن ومیگن دستش خیلی خوبه,محاله پارچه ای رابچینه وشادی میهمان وجود اون مشتری نشه,مادرمنم که خیلی به این چیزا معتقده,اما من میدونم ,پارچه ای را که یوزارسیف لمس کرده وبا نوای ملکوتیش به ان دعا خونده,نمیتونه خوش شانسی وخوبی به همراه نیاره,برای همین باسمیه رفتیم تا اعظم خانم برام بدوزتش,بااینکه دوختن چادر کاری نداشت اما ,رو دست اعظم خانم خیلی خیلی شلوغ بود ,اولش نمیخواست قبول کنه,بعدش میخواست بندازه رو دست یکی از شاگرداش اما من اصرارکردم که دوست دارم خودش این کار را برام انجام بدهد واعظم خانم به خاطر اصرارهای فراوان من وخود شیرینی های سمیه که معرف حضور همه تان است قبول کرد,حالاباید برم یه سربزنم ,اگه اماده بود بگیرمش.
چادرم را روسرم مرتب کردم وگفتم:مامان....کاری نداری؟دارم میرم چادر را بگیرم,هیچی نمیخوای؟
مادرم سرش را از اوپن اشپزخانه اورد بیرون ورو به من گفت :نه عزیزم,برو به سلامت,یه چند تا نون میخواستم که اونم خوبیت نداره یه دختر جوان توصف نانوایی بره,خودم یه توک پا میرم ومیگیرم....
من قبلنا اصلا خوشم از,خرید واینا نمیومد اما الان با گفتن نان ونانوایی ,یاد خونه بغلی نانوایی افتادم ودلم میخواست,لحظه ای هم که شده به بهانه ی نان ,یه نیم نگاهی حتی به دربسته هم شده ,بکنم غنیمته....اهسته گفتم:به کارات برس مامان ,نانوایی که توراهمه,من میگیرم...
مادرم که ازاین تغییر اخلاق ناگهانی من متعجب شده بود گفت:میگیری؟؟؟مطمینی؟؟افتاب از کدوم ور درامده,نمیدونم وارام لبخندی,زد.
پادرون کوچه گذاشتم وبعداز چند قدمی
به سه راهی کوچه مان رسیدم,سمت راست پیچیدم وبعداز طی مسیری,جلوی در خیاطی اعظم خانم که چسپیده به خونه اش بود,یعنی یکی از اتاقای خونه اش بودکه از داخل کوچه هم در داشت,وایستادم.
در باز بود وسروصدایی که از داخل میامد نشان دهنده ی شلوغی خیاطی بود,پرده را زدم کنار وداخل شدم...یا حضرت عباس ع چه خبره اینجا؟چقد شلوغه'!!با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون امد ومانتوی دوخته شده ای رابه سمت مشتری میداد,با صدای بلند سلام کردم,اعظم خانم از پشت عینکهاش نگاهی کرد وتا چشمش به من افتاد ,زد روی گونه اش وگفت:وای خدامرگم بده,زری جان,پاک فراموشم شده بود....من من امشب میدوزمش وقول میدم تا فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به دستت برسونم,اصلا میدم اقا رضا بیاره,خودتم دیگه نمیخواد بیای من به دستت میرسونم...
ناچار تشکری کردم اومدم بیرون..
🍁نویسنده:ط حسینی🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرت💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
#تربیت_فرزند
| یکی از دلایل لوسشدن بچهها
🔸یکی از دلایل اصلی لوس شدن بچهها تهیشدن اونا از شخصیت هست.
🔸بچهها اگر احساس شخصیت نکنند مدیریت عاقلانهای روی رفتارشون نخواهند داشت.
🔸احساس شخصیت در کودک با احترامی که اطرافیان؛ به ویژه والدین برای او قائل میشن به وجود میاد.
📚 از کتاب من دیگرما
✍️ محسن عباسی ولدی
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
#همسرداری
| توصیه به همسران
لطفا وسط بحثتون فرار نکنید!
🔸گاهی بحث کردن سخته و ممکنه نیاز به زمان داشته باشیم و نمیخوایم تو همون لحظه حرف بزنیم، ولی همیشه قبل اینکه بحث رو موقتا ببندید به همسرتون توضیح بدید که مجدد به بحث برمیگردید.
اینجوری نگید:
❌ حوصله ندارم راجع بهش حرف بزنم، ولم کن، این موضوع ارزش بحث نداره، دیگه نشنوم صحبتشو بکنی
اینجوری بگید:
✅ الان ناراحت و عصبانیم، خستهام در نتیجه لطفا بیا فردا صبح که کمتر عصبانی بودیم در موردش صحبت کنیم. حتما حلش میکنیم.
سارا رحیمنژاد | مشاور خانواده
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
👶 #تربیت_فرزند
| چرا نباید به بچهها دروغ گفت؟
🔸خیلی از اوقات والدین برای دوست داشتن یا حفاظت از بچههاشون از دروغ گفتن استفاده میکنن، کاری که خیلی از اوقات شاید آسیبش زیادتر از خطری که ازش نگران بودن باشه.
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
[• #مجردانه ♡•]
💡}• #مشاورهقبلازازدواج
✔️•}مشاوره #قبل از ازدواج یك
ضرورت است. فرض كنید دختر
و پسر جوانے بسیار به هم #علاقه
دارند ولی چه تضمینے وجود دارد
كه دخترخانم در آینده مادر خوبی
باشد یا آقاپسر از #عهده نقش
پدرے برآید؟ و...
همه اینها در مشاوره قبل از
ازدواج مشخص میشود.
🧠•}در این #جلسات تستهایے
از هردو نفر گرفته می شود كه
پاسخ خیلے از پرسشها را
مشخص میكند.
این همان #مكانیسم عقل است
كه كنار عشق قرار میگیرد. یعنی
دو نفر كه #احساس میكنند عاشق
هم هستند با یك روش عقلانی
به این نتیجه میرسند كه آیا
#ازدواجشان به صلاح است یا نه؟
👌🏻•} #عاقلانهتصمیمبگیریم
🎯•} #درانتخابمشاوردقتکنیم
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۱۵
وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب,یا بدم نمیدانم...نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد....
هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه...یوزارسیف؟!
سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.
مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت:سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟
درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم :سلام عزیزم ,اره مرضیه جان...
مرضیه با شوقی کودکانه گفت:من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم,داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم...
منم لبخندی زدم وگفتم:مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود.
ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم:عه نون تازه بفرما....مرضیه ممنونی گفت ورفت به طرف درعقب ماشین
یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد...این این از کجا پیداش شد...یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم:س سلام حاج اقا,بفرمایید نان...
یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه ای از نان را چید وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
#ادامه_دارد
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۱۶
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم وپر پر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم:مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد,مامان از تواشپزخانه صدا زد:زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت...
یه اووفی کردم وگفتم:نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است وتپدلم گفتم ,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه ,همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی ,چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد,چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده....همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود ,یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام ورفت زیر کفشم وناگهان....
🍁نویسنده:ط حسینی🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرٺ💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛍͜͡✂️
#خلاقیت 🎀
#ایده_کاربردی🎈🛒
ایده ساخت #جامسواکی با بطریهای پلاستیکی دور ریز 😎
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
#آشپزی
کیک فنجونی
تخم مرغ درشت ۱ عدد
شکر ۴ ق غ پر یا ۱/۳لیوان
وانیل ۱/۴ق چ
بیکینگ پودر ۱ق چ اندازه گیری
ارد ۴ ق غ سرپر یا حدود ۲/۳لیوان
پودر کاکائو ۲ ق غ سرصاف یا حدود ۱/۶لیوان
شیر ۵ ق غ
روغن مایع ۳ ق غ
تخم مرغ وشکر ووانیل را با همزن درحد کرمی رنگ وحجیم شدن بزنید،سپس شیر وروغن مایع رااضافه کنید کمی مخلوط کنید،درنهایت مخلوط الک شده ارد،بیکینگ پودر وپودرکاکائو رااضافه وبالیسک هم بزنید داخل فنجانها را با روغن مایع خوب چرب کنید به دلخواه کمی کنجد بپاشید حدود نصف فنجانها از مایه کیک بریزید درون قابلمه ای اب ریخته به اندازه ای نصف ارتفاع فنجانها روی حرارت ملایم اجازه دهید آب به جوش اید سپس فنجانها رادرون قابلمه چیده درب آن را بگذارید همراه با دمکنی ۲۵ دقیقه بپزید
آمـوزشـے🍡💅
ایـده،بـگـیـریـم🎁🎉
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
توجه
توجه
توجه
#مدرسه_علمیه_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
برگزار می کند:
✅حوزه علمیه خواهران فاطمه الزهرا سلام الله علیها در راستای ارتقاء و رشد علمی و معنوی بانوان اقدام به برگزاری برنامه های آموزشی #کاملا_رایگان به شرح ذیل نمود.
✅شنبه ها:
✨نهج البلاغه ساعت 8:15 صبح
✨احکام ساعت 9:15 صبح
✨حکمتهاواندارزهای شهید مطهری ساعت 10:15 صبح
✅یکشنبه ها:
✨ روانخوانی و تجوید قرآن شروع ساعت 8:15 صبح
✨تفسیر شروع ساعت 9:15 صبح
✅دوشنبه ها:
مهدویت ساعت 9:15 صبح
✅سه شنبه ها:
درس اخلاق عمومی سرکار خانم سرلک ساعت 17:45 بعدازظهر
✨جهت رفاه حال شما، بانوی عزیز، اقدام به برپایی #مهدکودک_رایگان و #خدمات_مشاوره_ای_بانازلترین_قیمت (متناسب با وسع مالی مراجع) نموده است.
🔖آدرس: آران و بیدگل، خ شهداء، کوچه معراج 6
☎️شماره های تماس:
54720190
54720191
هدایت شده از رسانه خبری محمدآبادیها
📡 به مجموعه رسانه محمدآبادیها بپیوندید 👇
💠 اولین و تنها صفحه رسمی اینستاگرامی محمدآبادمرکزی
✔️ انتشار اخبار روستا و منطقه، گزارش تصویری از روستا، انعکاس انتقادات، پیشنهادات مخاطبان به مسئولین مرتبط، حمایت از هنرمندان روستا و انتشار آثار آنها و ...
🌐 https://instagram.com/mohammadabadiiha
📢 کانال تلگرامی "رسانه محمدآبادیها"
🌐 https://t.me/joinchat/UpCItk3EYAZpPQ8n
📢 کانال ایتا "رسانه محمدآبادیها"
🌐 https://eitaa.com/joinchat/2236940504C9870ee1da9
👥 گروه تلگرامی "دورهمی محمدآبادیها"
✔️ تبادل اطلاعات عمومی ، سوژه ها ،انتقادات، پیشنهادات و مطالب و اخبار مهم در مورد روستا و منطقه
🌐 https://t.me/joinchat/SbJEFqgXPXgIKvyk
👥 گروه ایتا "دورهمی محمدآبادیها"
🌐 https://eitaa.com/joinchat/2378432728C30f88a83f6
👥 گروه "دیوار محمدآبادمرکزی"
✔️ تبلیغات رایگان و آگهی های خرید و فروش(حمایت از کسب و کارها)
🌐 https://t.me/joinchat/ywqeHFBy8AI3YzU0
👥 گروه "دورهمی ورزشی" ⚽️
✔️ گروهی جهت تبادل نظر درخصوص مباحث ورزشی
🌐 https://t.me/dorehamivarzeshi
👈 لطفا این پست رو برای دوستان و آشناهاتون ارسال کنید
♡ㅤ ❍ ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢʰᵃʳᵉ
┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
💠 رسانه محمدآبادیها
@Mohammadabadiiha
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت۱۷
ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم ,دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام چشام را باز کردم,خدای من ,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم,اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز ,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود ,خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد,اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت وریش ولب ولوچه اش مملواز تخم مرغ وپوسته تخم مرغ بود...با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی,بگم یهو از دهنم پرید:س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود ,تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود ,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده...از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود...
واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت:اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره...که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید....وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت:واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار....با سقلمه ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت:ببخشید این دسته گل دوست ماست؟
یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد:اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا از خجالت سرخ شده بودم,گفت:چادرتون خاکی,شده....
احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...
یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت:چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده...
یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت:خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش...
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه,کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!!واااای...
جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم...
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#یوزارسیف💗
قسمت ۱۸
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی ام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من...
تومدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود ,نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم وهمیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصله ی هیچ کس را نداشتم,دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تواغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه ,سلام کردم,وناگهان دوباره چادره اومد زیر پام ومن درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.
با بد خلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته,انگار هم قد اقا رضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد وگفت:هم قد اقا رضا؟؟
وادامه داد
حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید, چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره ,این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاه میکرد پیش خودش میگفت:این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش توکاروباری نیست هیچ نمی ارزه,همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود,میکشید...
خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
#ادامه_دلرد
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرٺ💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#صبحتبخیرمولاےمن✋
🍃چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی
به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی...
🍃به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی...
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج 🌼
#امام_زمانعجلالله 💛
#روزتونمهدوے 🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
طوبىٰ لِمَن امتلأت قُلوبُهُم بِذكرِ المَهدی
خوشا به حال کسانی که دلشان..؛
از یاد مهدی (عج) آکنده است🤍
-یامهدی(عج)-
#سهشنبههایامامزمانی 🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
جـان فداے شاعرۍ ڪه اینچنین زیبا سرود
ڪربلا در ڪربلا می ماند اگر "زینـب" نبود
#السلام_علیک_یاجبل_الصبر💫💖
#میلاد_حضرت_زینب💫💞
#روز_پرستار💫💞
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💫💖
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌿بهرسموفایهرشب بخوانیم🌿
#دعایسلامتیوفرجحضرٺ💛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🌼
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
هرچیزی رهایش کنی پژمرده می شود به جز قرآن🍃
که اگر رهایش کردی، خودت پژمرده خواهی شد✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad