✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت65
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن!
بغض کرده گفتم:
- قول دادیا!
خندید و گفت:
- قول دادم دیگه!
خندیدم و گفتم:
- خیلی خب باشه!
تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام.
امیرعلی رفت و منم خیلی سریع موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..!
سوار ماشین شدم و گفتم:
- کیفمو اوردی؟
- اره اوردمش!
(چند دقیقه بعد)
وقتی رسیدیم من پیاده شدم.
امیرعلی گفت:
- من ماشین رو پارک میکنم و کیفت هم میارم تو برو بالا..
باشه ای گفتم و رفتم داخل..!
حیاطشون تقریباً بزرگ بود!
یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود.
داشتم دور و ورم و نگاه میکردم که امیرعلی اومد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل..
با خجالت گفتم:
- امیرعلی مزاحمتون نیستم؟
امیرعلی خندید و گفت:
- تو دیوونهای دختر!
من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو!
مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره!
خندیدم و باهم وارد خونه شدیم.
امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له میشدم.
امیرعلی خندید و گفت:
- مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش میکنی؟
مامانش خندید و گفت:
- بیا برو خجالت بکش پسر!
امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- باشه من رفتم لباس عوض کنم
امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت:
- بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
- چشم!
پله زدیم و رفتیم بالا..
دوتا اتاق توی راهرو وجود داشت.
فرشته خانوم گفت:
- اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو..
اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#قسمت66
اینجا قبلا اتاق دخترم بود.
وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..!
لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده!
میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن.
پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته!
لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم.
توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.
گفتم:
- چی درست میکنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره!
لبخندی زد و گفت:
- دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین میخوام واسه امشب قورمهسبزی درست کنم.
ذوق زده گفتم:
- عاشق قورمه سبزیم، ممنونم
(چند ساعت بعد)
سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده.
همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت:
- نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم.
تعجب کرده بودم!
میخواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت:
- کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم!
امیرعلی گفت:
- منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم.
مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم میخوریم.
مادرش گفتم:
- نه عزیزم منتظر میمونم برگردید.
رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
- کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله میکنی؟
امیرعلی گفت:
- همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم.
آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟!
بعداز چند دقیقه رسیدیم.
نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد!
منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم.
امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- شهاب؟
امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.
امیرعلی گفت:
- اینجا چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟
نیلا تو این مرد رو میشناسی؟
خجالت زده گفتم:
- اره، همونیه که بردم توی اون کار..
شهاب گفت:
- نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم.
من فقط دستور بردار بودم!
اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه.
امیرعلی با عصبانیت گفت:
- بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی!
الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
#ادامه_دارد...
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Poyanfar - Abalfazli Bodan Yani.mp3
9.64M
ابـالفضـلـیبــودنیعـنۍ...
اولادب❤️(((:
• 𝄞 •
🎧↜#مــداحــۍ
🌙↜#شنبـہهـاےامالـبنینۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
ابـالفضـلـیبــودنیعـنۍ... اولادب❤️(((: • 𝄞 • 🎧↜#مــداحــۍ 🌙↜#شنبـہهـاےامالـبنینۍ ༺🦋 ¦⇢@dokhtar
-
الـحقکـہخــداےِادبت #امالـبنیــن است،
حَــقخیــردهدوالــدهمحتـرمټرا . . :)!🖤🍃
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره الکهف ،صفحه۲۹۵﴾🌱
زیرا اگر آنان (مشرکان) بر شما دست یابند، سنگسارتان خواهند کرد؛ یا شما را به آیین خودشان باز خواهند گرداند و در این صورت هرگز رستگار نخواهید شد»
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
💜
🌸🍃مرد که خوب باشد
#زن بی شک بهترین میشود
👌باورکنید!
مردزن رامیسازد
پشت هرمردموفق
زنی است که خیالش
از مردانگی ِ #مردش جمع است....🙃
#همسرداری
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#پندهای_زنانه🙍♀️
🟣 مــادربــزرگــم همیشــه میگفــت :
📍 هیچوقت تعریف هیچ زنی رو پیش شوهرت نکن ،
چون باعث میشه شوهرت به زن های اطرافش بیشتر
دقت کنه و عادتش بشه
📍 میگفت شب ها هیچ وقت با شوهرت جدا از هم
نخوابید حتی اگه باهم قهر باشید ، به نبود خودت
عادتش نده.
📍 میگفت اگه شوهرت دوست و رفیقت باشه ، دنیا هم
دشمنت باشه ، خیالت راحت باشه اما اگه دنیا
دوستت داشته باشه ولی شوهرت دشمنت باشه
فایده ای نداره
📍 مادربزرگم هروقت زنی رو میدید که باشوهرش
مشکل داره بهش میگفت : وقتی توی کِشتی
هستی با ناخدا ستیزه نکن
📍 میگفت پوستِ تَنت رو بشکاف و پول بزار توش
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
📍 زن باید نصف خودش رو به شوهرش نشون بده
و نصف دیگه رو نشون نده ! منظورش این بود که
همه چیز رو به شوهرت نگو
📍 میگفت هیچوقت زیادی پیش شوهرت ناله نکن و
از مریضی هات نگو ، بزار شوهرت بیشتر حال خوب
و شادی و سرزنده بودنت رو ببینه
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📋شخصیت شناسی بر اساس ترتیب تولد و تاثیر آن بر شخصیت
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه رو از کی نماز خون کنیم؟🤔🧐
🔸#تربیت_فرزند
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
#انچه_مجردان_باید_بدانند
" ازدواج " يعنى؛
«جسم و روحمان با هم زيرِ يك سقف بروند»
مبادا روحمان را پشت درب بگذاريم و
فقط جسممان به عقدِ يكديگر درآيد!
مبادا براى فرار از گذشته،
آينده ى آدمِ ديگرى را سياه كنيم!
پاك كنيم گذشته مان را از هر چه به سرمان آمد...
«اگر لايق بودند، جايشان در گذشته مان نبود!!!»
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#قسمت67
شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
شهاب رو به من گفت:
- ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده!
من میدونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت میکنه و با پدرت ازدواج میکنه.
به گفتهی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته.
مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همهی اموالشون رو به نامشون بزنن!
الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه میکشنت!
اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود.
توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود.
منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن!
من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟!
امیرعلی گفت:
- چطور بهت اعتماد کنیم؟
چطور حرفاتو باور کنیم؟
از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟
ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد!
شهاب خندید و گفت:
- درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچهی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..!
امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که میلرزید گفتم:
- امیرعلی ولش کن بریم!
داشتیم میرفتیم که شهاب داد زد و گفت:
- فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..!
من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید.
سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت:
- تو که حرفاشو باور نکردی؟
ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشهی جدیدشون نباشه؟
اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟
نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو میشد و سردرد بدی گرفته بودم!
به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم.
من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت:
- کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته!
گفتم:
- ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم!
امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت:
- مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره!
رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم!
امیرعلی دستهی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت:
- نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی!
هیچی نگفتم که دوباره گفت:
- غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی!
امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..!
قلبم به تندی میزد!
با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و میگفتم:
- دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی!
بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری!
اشک میریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍ #راهنمایسعادت
🌸#قسمت68
جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟
اصلا نمیتونم باور کنم!
نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟
واقعاً دارم گیج میشم..!
بهروز کی بود؟
چی از جون من میخواد؟
یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته!
اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن!
اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست!
سرم خیلی درد میکرد که دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم.
یک میز گوشهی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود!
اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه!
حتی تولدمم یادم نبود!
بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم میرفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها مینشستیم و باهاشون حرف میزدم و اشک میریختم.
همش میگفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟
از زمین و زمان شاکی بودم!
فکر میکردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه!
فکر میکردم همه چی درست میشه.
اما چی شد؟
درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش میرفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت!
مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم!
اون موقع ها خدا رو درست نمیشناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟
الان که تغییر کردم چی؟
خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟
از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم.
(از زبان امیرعلی)
همش توی فکر نیلا بودم.
غذاشو نخورده بود!
واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟
برای خودم متاسفم که حتی ذرهای نمیتونم حالشو خوب کنم.
روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد!
این موقع شب کی میتونست باشه؟
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم!
ناشناس بود!
جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت:
- بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی!
اخمی کردم عصبانی گفتم:
- ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی!
از پشت تلفن خندید و گفت:
- چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟
ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجرهی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمیخوریم و تمام!
شنیدی چی گفتم؟
خندهای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون میخوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری!
خندید و گفت:
- مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟
ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟
اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن.
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
#ادامه_دارد...
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✨کشتـۍنـجـاٺعــالم
📷زاویه عکس در تصویربرداری؛ ضریح امامحسین(ع) همانند کشتی و زائرین مانند غرقشدگان در دریا که به دنبال نجات هستند.
🍃حدیث مشهور پیامبراکرم(ص) که فرمودهاند:
إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدی وسَفینَةُ النَّجاةِ
حسیـــن ، چراغ هدایت و کشتی نجات است(:❤️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_بچهرویــاهـام...🥺🤍
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره الکهف،صفحه ۲۹۶﴾🌱
24 - مگر آن که [بگویی:] اگر خدا خواهد و وقتی فراموش کردی، پروردگار خویش را یاد کن و بگو: امید است خدایم مرا به چیزی که به صواب نزدیکتر از این باشد، هدایت کند
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
به زمان بندی او اعتماد کنید...
#خداگرافی 🎈✨️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad