رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
-
استـٰادرائفیپوریہحرفقشنگیزدمیگفت :
توروزقیـٰامتازتنمیپرسنسینوسزاویہ⁹⁰درجہ چندمیشہ؛ولیقطعاًمیپرسنواسہظهورچیکـٰار کردی؟؟
بـٰاشہقبول...!💔
تولیدکنندهنیستی،توزیعکنندهکهمیتونیباشی.
همینالانازخودمونبپرسیم
برایظهورمَهدیفـٰاطمہچہکردیم.؟🥺
#صاحبنـا 🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_یکم
دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي .
سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین .
حتما بخاطر گرسنگیه.
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه .
حواست به من نیست .
واي .
نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش
دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .
ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج میره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو
می گیره .
ولی زهی خیال باطل !
این کی بود دیگه ؟
در همه حال
مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي
لباسش .
من – واي .
نه .
نمی تونم .
کمکم کن .
هول کرد .
دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل درآورد.
مثلا اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم .
حرصم گرفت .
واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت .
و من با لجاجت پسش زدم .
جایی براي پویا نبود .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_دوم
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي
نفس هاش .
که عمیق بود و پر شتاب .
دستاش رو از دورم به صورت حائل بر نداشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
خیلی زود باهام فاصله گرفت و
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد .
مات و مبهوت نگاهش کردم .
با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت .
دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد .
باز هم نفس هاي عمیق می کشید .
پشت به من بود .
ولی می تونستم حس کنم چه حالیه .
نگاهی به ساعتش انداخت .
آروم گفت .
امیرمهدی – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود
که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ ...........
کلافه بود .
و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافهش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟
چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود .
و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله .
بهترم .
نباید اون کار رو می کردم .
بنده ي خدا ازم فرار کرد .
چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این دنیا بی تو ...💔
#اللهمعجݪلولیڪالفرج ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم
،دلمان به خدا گرم است😍،
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
📚👩🏻🎓
#روتین_عالی و #مناسب_درس_خوندن•📋💕
•📚🔖•اول از همه موبایلت رو خاموش کن«💛🔖»
•📚🔖•از یه وهایلایتر(همون شبرنگ) برای دقت کردن روی نکات مهم استفاده کن«💛🔖»
•📚🔖•روی کاغذ جمله های انگیزشی بنویس و بچسبون روی دیواری که روبروی میز تحریرته که هر وقت که داری درس میخونی انرژی و انگیزه بگیری«💛🔖»
•📚🔖•سعی کن روی میزت یه ماگ باشه که توش قهوه یا معجون و.. بریزی و وقتی داری درس میخونی بخوری«💛🔖»
•📚🔖•همیشه نکات مهم درس هارو توی دفترت بنویس و خلاصه نویسی کن«💛🔖»
•📚🔖•همیشه بعد از یک ساعت درس خوندن یک ربع به مغزت استراحت بده (سراغ گوشی نرو)«💛🔖»
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad