eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🤍✨◗ |حجـــاب🌿 |ظاهرعاشقانه‌دختریست🥺 |که‌دلش‌برای‌‌خدایش🫀 |با‌تمام‌وجود‌مۍتپد💓 ‹🤍⇢ › ‹✨⇢› ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
_❤️‍🩹🪴_
چنـٰان‌زندگۍ‌کن‌؛ که‌کسانۍکه‌تـورامۍشنـٰاسندو خدارانمۍشنـٰاسند! بواسـطه‌آشنـٰایۍبـٰاتـو بـٰا‌خـداآشنـٰاشونـد..!🤍 '🕊 '❗️ '🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
ارزش علم و معرفت از زبان شهيد چمران• ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از این راھ طعنھ زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانھ کردھ و به دیگرانـ فخر می‌فروشند، ثابتـــ کنـــم که خاك‌‌ پایِ من هـم نخواهند شد. باید همه آن تیرھ‌دلانــ مغرور و متکبر را به زانـــو در آورم، آنگـــاه خود خـاضع‌ترین و افتــادھ‌ترین مــــرد روی زمین باشم. ای خـــدایِ بـــزرگ آنهـــا که از تــو مـــی‌خواهم ، چیزهایــی است کـــه فقط مــی‌خواهم در راھِ تو به کــــار اندازم و تو خوبــــ میدانــــی که استعداد آنــ را داشته‌ام. از تو می‌خواهم مــــرا توفیق‌دهــی که کارهایم ثـــمر‌بخش شود و در مقابل خسان سر افکندھ نشوم. 🥀 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
✨ثوابی عجیب با یک عمل برای اموات که آثار آن تا قیامت جاریست... #شب_جمعه است ،اموات و شهدا رو یاد کن
•|🥀❤️‍🩹|• پنجشنبه است چه مهمانان ساکتۍ هستند رفتگــان(: نه به دستی ظرفی آلوده میکنند نه به حرفی دلی را😔 تنها به فاتحہ قانعند! شادی روح  اموات فاتحه و صلواٺ بفرستیم. خدا اموات همگۍرو رحمت کنه ان شاالله✨🤲
اگه‌همہ‌ی‌حسرتم‌زیارته ... ولۍدلــم‌خوشه‌که‌این‌جدایۍقسمته😢 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ❤️‍🩹 🌙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـاران‌پاییزۍسه‌شنبہ‌23آ‌‌بــان1402❤️ . _ڪربلاءالمقدســه_
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
بـاران‌پاییزۍسه‌شنبہ‌23آ‌‌بــان1402❤️ . _ڪربلاءالمقدســه_
«♥✨» جَريحٌ وَلكنْ إنْ أتاكَ الجُرح بِجُرحِه إلتَئَم! -آقــاۍ‌امـام‌حسیــن‌ تو تنها غمۍ هستی ڪه آدمیزاد ؛ برایِ به سینـه کشیدنش مشتــاق است((:🥺 ━━━━━━━━✿━━━━━━━━ ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد : اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیرمهدي مزه کرد . بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن براي بستري شدن تو بیمارستان . ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره . با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس . اونجا به خونه زنگ زدم . مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل . بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش . وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه ش بلند شد . با مامان هم حرف زدم . امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون . هیچ وقت از یادم نمی ره ، وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس " صدای جیغ و گریه با هم قاطی شد . بعد هم صداي صلوات شنیدم . لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد . امیرمهدي . بازم امیرمهدي . از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود . تازه قدر عافیت دونستم . قدر خونه و مادر و پدر . قدر خانواده . ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت . یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص به رنگ سبز تیره ، یه قلب مهربان،... امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام کرده بودم. از ذهنم نمی رفت . به هیچ طریقی . شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه . انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم . صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید . صداي جواب دادن مامان رو شنیدم . تصور کردم رضوان اومده . اما صداي مامان تصوراتم رو به هم زد . مامان – مارال بیداري ؟ . پویا اومده . پویا! چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟ سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم . رو به روي کمد لباسام ایستادم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پویا ! چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟ سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم، قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم . رو به روي کمد لباسام ایستادم . *پویا با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم . تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود . ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خانواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم . صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد . پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده . از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه . فقط یه چیزرا می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود . و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید . و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد ! و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم . اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم انگار پر شده بودم از تردید . با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم . مامان – مارال جان ! پویا منتظرته . بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم . موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad