فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🤍✨◗
|حجـــاب🌿
|ظاهرعاشقانهدختریست🥺
|کهدلشبرایخدایش🫀
|باتماموجودمۍتپد💓
‹🤍⇢#پروفایل ›
‹✨⇢#چادرانه›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_❤️🩹🪴_
چنـٰانزندگۍکن؛
کهکسانۍکهتـورامۍشنـٰاسندو
خدارانمۍشنـٰاسند!
بواسـطهآشنـٰایۍبـٰاتـو
بـٰاخـداآشنـٰاشونـد..!🤍
#شهیدمصطفۍچمران '🕊
#تلـــــنگࢪانھ '❗️
#شهیدانہ '🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
•ارزش علم و معرفت از زبان شهيد چمران•
ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر
باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از این راھ
طعنھ زنند. باید به آن سنگدلانی که علم
را بهانھ کردھ و به دیگرانـ فخر میفروشند،
ثابتـــ کنـــم که خاك پایِ من هـم نخواهند
شد. باید همه آن تیرھدلانــ مغرور و متکبر
را به زانـــو در آورم، آنگـــاه خود خـاضعترین
و افتــادھترین مــــرد روی زمین باشم. ای
خـــدایِ بـــزرگ آنهـــا که از تــو مـــیخواهم ،
چیزهایــی است کـــه فقط مــیخواهم در
راھِ تو به کــــار اندازم و تو خوبــــ میدانــــی
که استعداد آنــ را داشتهام. از تو میخواهم
مــــرا توفیقدهــی که کارهایم ثـــمربخش
شود و در مقابل خسان سر افکندھ نشوم.
#شهیدچمـران🥀
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
✨ثوابی عجیب با یک عمل برای اموات که آثار آن تا قیامت جاریست... #شب_جمعه است ،اموات و شهدا رو یاد کن
•|🥀❤️🩹|•
پنجشنبه است چه مهمانان
ساکتۍ هستند رفتگــان(:
نه به دستی ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را😔
تنها به فاتحہ قانعند!
شادی روح اموات
فاتحه و صلواٺ بفرستیم.
خدا اموات همگۍرو رحمت کنه ان شاالله✨🤲
اگههمہیحسرتمزیارته ...
ولۍدلــمخوشهکهاینجدایۍقسمته😢
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
#امـــامحسینمن❤️🩹
#شبزیــارتــۍ🌙
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـارانپاییزۍسهشنبہ23آبــان1402❤️ .
_ڪربلاءالمقدســه_
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
بـارانپاییزۍسهشنبہ23آبــان1402❤️ . _ڪربلاءالمقدســه_
-لیــلاخبردارےدلمجنــونگـرفتـہ؟ ...😔
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
بـارانپاییزۍسهشنبہ23آبــان1402❤️ . _ڪربلاءالمقدســه_
«♥✨»
جَريحٌ وَلكنْ إنْ أتاكَ الجُرح بِجُرحِه إلتَئَم!
-آقــاۍامـامحسیــن
تو تنها غمۍ هستی ڪه آدمیزاد ؛
برایِ به سینـه کشیدنش مشتــاق است((:🥺
━━━━━━━━✿━━━━━━━━
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله ♥
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_پنجم
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور
به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد
مجروح اول اون رو اعزام کردن براي
بستري شدن تو بیمارستان .
ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره .
با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس .
اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل .
بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش .
وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه ش بلند شد .
با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون .
هیچ وقت از یادم نمی ره ،
وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "
صدای جیغ و گریه با هم قاطی شد .
بعد هم صداي صلوات شنیدم
.
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي .
بازم امیرمهدي .
از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود .
تازه قدر عافیت دونستم .
قدر خونه و مادر و پدر .
قدر خانواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت .
یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص
به رنگ سبز تیره ، یه قلب مهربان،...
امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام کرده بودم.
از ذهنم نمی رفت .
به هیچ طریقی .
شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه .
انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید .
صداي جواب دادن مامان رو
شنیدم .
تصور کردم رضوان اومده .
اما صداي مامان تصوراتم
رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ .
پویا اومده .
پویا!
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟
مگه نمی خواستم بهش
بله بگم ؟
مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .
بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نود_و_ششم
پویا !
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم ؟
مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟
مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .
بعد هم، قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
*پویا با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم .
تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم .
از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد .
حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود .
ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به
خانواده مون "
من باز هم اعتماد کردم و باز هم
جواب اعتمادم رو گرفتم .
صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از
زور گریه چشماش باز نمی شد .
پویا هم اومده بود .
شاد بود .
خوشحال بود .
می دونستم نگرانم بوده .
از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون .
گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود .
یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه .
فقط یه چیزرا می دیدم .
صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود .
و نگاه خاصش که کنترلش می کرد .
انگار ملکوت رو به بند می کشید .
و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد .
چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد !
و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا .
که انگار سمت و سو می
داد به سرگردانی هاي عقلم .
اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم
انگار پر شده بودم از تردید .
با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم .
مامان – مارال جان ! پویا منتظرته .
بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم .
موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad