💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتم
من – نمی تونم .
وقتی حالت اینجوریه !
وقتی می دونم براي
خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد .
چرا سکوت کرد ؟
چرا ازم فاصله گرفت ؟
روي پا به سمتم چرخید .
امیرمهدي – یعنی اگر کراوات بزنم ، تو مهمونیاتون بیام ، بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه ، هر آهنگی دوست دارین گوش کنین ، می تونین یه عمر ، زندگی با من رو تحمل کنین ؟
نامهربونی با دلم نمی کنه .......
به هیچ قیمتی ولم نمی کنه .....
یه قطره اشکمو که می درخشه باز ....
بهونه می کنه منو ببخشه باز .......
دریا که چیزي نیست ، عجب دلی داره ...
مبهوت نگاهش کردم .
درست شنیدم ؟
می خواست باهام راه بیاد ؟
با شگفتی گفتم .
من _واقعا این کارا رو انجام می دي ؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید .
امیرمهدي – نمی دونم . واقعا نمیدونم .
دستش رو به سمت موهاش برد و از روي موهاش تا پشت گردنش کشید .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت .
امیرمهدي – باید فکر کنم . باید بیشتر فکر کنم .
سریع برگشت به سمتم .
امیرمهدي – چند روز بهم مهلت بدین .
شاید بتونم راهی پیدا کنم !
سري تکون دادم .
من – هیچ راهی نیست امیرمهدي .
خودت گفتی نمی خواي یه عمر کنارت زجر بکشم .
منم نمی خوام تو رو اذیت کنم .
شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به این همه اختلاف ، جدي فکر نمی کردم .
ناچار شدم همه چیز
رو براي خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه .
امیرمهدي – منم مهلت می خوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم
من – دیشب به این نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره .
انگار خدا می دونه چطوري باید جلو
پامون سنگ بندازه .
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
لبخنـد، بهترین سیستم روشنایی صورٺ است😌
بهترین سیستم خنڪ کننده سر❄️
و بهترین سیستم گــرم کننده قلـب❤️
بخاطر سلامتی خـودٺ🌱
امــروز بیشتر لبخنــد بــزن …🙂
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچیزے در وقتِخودش به اذن خــــدا مقررمیشود🌱
پــسناامیـــــدنشــورفـیـق...😇
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
_
جا نخواهم زد !
دردهایم را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیشه، ادامه خواهم داد .
این خاصیتِ من است ؛
که مشکلاتم را شبیه به انگیزه میبینم ،
شبیه به داغِ سوزانی، که وادارم میکند سریع تر از همیشه گام بردارم.
من به لطفِ دردهایم، هر روز قویتر میشوم،
نه جا میزنم، نه کم میآورم،
میایستم و ادامه میدهم
دوام میآورم و موفق میشوم🥑🌱 ˇˇ
#انگیزشی✌️
𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📝#اشتباهات_رایج_املایی
✅اشتباههایی که شاید برای هرکداممان پیش بیاید؛ اما با مرور و تمرین زیاد میتوانیم به آنها مسلط شویم و متنهایمان را بهبود ببخشیم.😉
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
_ کنـکــورےجــان
تــــــو
فقط اراده لازم داری!!
همین...😇
بچه های گل هروقت از درس خوندن
خسته شدین به این عکسا نگاه کنید✨😍
توی جبهه هم جنگیدن🌪️..
هم درس خوندن📚
هم امتحان نهایی دادن🔖
هم کنکور دادن!🪐
میدونستید خیلی از رزمندهها
توی جبههها کنکور دادن
و قبول شدن ولی شهید شدن!:)🕊♥︎
#انگیزشی / #درسی📒
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📚#داستانپنـدآموز
🕯#شعلهامید
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم.
حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید گفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند.
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت: نگران نباشید، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. 👏😍
من امید هستم.
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
شعله امید هرگز نباید خاموش شود.👌👏
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نهم
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه !
شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود .
پاداش گذشتن از امیرمهدي .
آروم گفت .
امیرمهدي – بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفر منتظر ، ملحق شدیم .
از سکوت من و امیرمهدي دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . براي همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم
خونه .
اون شب و شهربازي رفتنمون اگر به ظاهر براي من شادي و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ي عطف زندگی من شد .
و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم .
****
از همون جلوي شهربازي از هم جدا شدیم .
من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم . نرگس و امیرمهدي هم با هم رفتن .
از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزي ازم نپرسیدن .
چون اصلا حال و حوصله ي توضیح دادن رو نداشتم .
به اندازه ي کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد
وسطاي راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت .
رضوان – ا .. مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه .
مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ي خیابون کشید .
برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم .
مهرداد – می خواي بري یه نگاه کنی ؟
رضوان – آره .
شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم .
مهردادسري تکون داد و ماشین رو کامل پارك کرد .
رضوان دستم رو کشید .
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
رضوان – بلند شد بریم .
با غصه خوردن چیزي درست نمی شه .
من – به خدا رضوان حال ندارم .
رضوان – ببینم اصلا تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري ؟
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟
رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار میرن؟
آخ ...
اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم !
حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم
نمی زدم .
سریع در ماشین رو باز کردم .
لبخندي روي لباي رضوان نقش
بست .
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت .
با رضوان بین رگال ها راه افتادیم .
مانتو فروشی بزرگی بود و
تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف رو به معرض دید گذاشته بود .
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد .
رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته .
بریم ببینیم .
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود .
من – بریم .
مانتوها رو با دقت نگاه می کردم .
بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود .
از بعضی طرح ها خوشم اومد .
دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب
کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ،
شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم .
رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش .
منم از رگال کنارش مانتو شلوار س تی برداشتم و نگاه کردم .
خیلی شیک و قشنگ بود .
بین بقیه ي مانتو
شلوارهاي با همون طرح گشتم و بلاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد .
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌿🕊»
خستـہ و درمونده اومدم در خونت بابا رضـــا..🥺
نمیخواے یه دستـۍ رو سرم بڪشی و بگـۍ نگـــران نبــاش؟
خـودم ڪنارتـم و هـواتـو دارم(:❤️🩹
🌿¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَنوأجعل ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱› خدایادلهاۍماوعزیزانمان راباقرآننورانۍکنو قلبهاۍمارابہیاد خودروشنکن✨🤍 ••• #صبحتـونپرخیـــروبرڪت🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
📌امــروز آخرین پنجشنبه #ماه_شعبان هست
یادتون نره این نماز بخونید:
نماز پنجشنبههای ماه شعبان که خدا تمام خواسته
های دینی و دنیایی را برآورده میفرماید✨
هر پنجشنبه از ماه شعبان
۲ ركعت نماز خوانده شود:
🌱 در هر ركعت بعد از حمد ۱۰۰ مرتبه سوره توحید
🌱 بعد از سلام نماز ۱۰۰ بار صلوات.
📚اقبال اعمال ص ۸۸ ، مفاتیح الجنان ص ۳۲۰
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
:))
•🌤🎍•
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!😊
✍گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...😇
#روزتبخیرمهربونجان ☺️
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗
میگفتنڪه:
ریاوقتیقشنگهـ
کهبخواےبرایامامزمان
خودنماییکنۍنہمردم :)🙂
‹🤍⇢#چادرانه›
‹✨⇢#یـٰادگارمادرمونھ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍علّامه طباطبایـۍ (ره) :
"یک صلواٺ تبدیل به چنان نورے در عالم برزخ برای مردگان مۍشود که ....
آنها را از گرفتاریهاے آن عالم نجات مۍدهد"🌱
تا میتوانید برای #اموات خود صلوات بفرستید ڪه چشم انتظارند.❤️🩹
برای شادۍ ارواحِ مطهر شهدا و جمیع امواٺ صلـوات¡•°🕊
«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
♥️͜͡🕊 هر وقت می خواست برای بچهها یادگاری بنویسه مینوشت : "من کان لله،کان الله له" هرکی با خدا ب
🌿🕊
« اگر ما هوای نفس را کنار نگذاریم
کارهایی که انجام می دهیم
هیچ فایده ای نخواهد داشت
چرا ؟
چون کارمان در جهت
رضای خدا نیست
و ما خودمان را
گم می کنیم »
✍-به روایت همت ص ۱۸۲
✨۱۷اسفنـد سالــروز شهادت حاج محمد ابراهیم همت، گرامی باد
نثار روح مطهرش صلــوات.
#شهیدانہ🥀
#شهیدابراهیمهمت❤️🩹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🥀¡•°
پدر و مادر؛ من زندگی را دوستدارم، ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علیوار زیستن و علیوار شهید شدن، حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست میدارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد میزند و خواهد زد.
_فرازی از وصیت نامه #شهیدحاجمحمّدابراهیمهمت🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad