eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد . ما لیاقت تندیس شدن رو داریم . سکوت کردم . اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون . نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود . پاداش گذشتن از امیرمهدي . آروم گفت . امیرمهدي – بریم ؟ سري تکون دادم . من – بریم . در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفر منتظر ، ملحق شدیم . از سکوت من و امیرمهدي دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . براي همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه . اون شب و شهربازي رفتنمون اگر به ظاهر براي من شادي و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ي عطف زندگی من شد . و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم . **** از همون جلوي شهربازي از هم جدا شدیم . من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم . نرگس و امیرمهدي هم با هم رفتن . از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزي ازم نپرسیدن . چون اصلا حال و حوصله ي توضیح دادن رو نداشتم . به اندازه ي کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد وسطاي راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت . رضوان – ا .. مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه . مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ي خیابون کشید . برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم . مهرداد – می خواي بري یه نگاه کنی ؟ رضوان – آره . شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم . مهردادسري تکون داد و ماشین رو کامل پارك کرد . رضوان دستم رو کشید . رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟ بی حوصله جواب دادم . من – من چیزي احتیاج ندارم . خودت برو دیگه ! اخمی کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟ بی حوصله جواب دادم . من – من چیزي احتیاج ندارم . خودت برو دیگه ! اخمی کرد . رضوان – بلند شد بریم . با غصه خوردن چیزي درست نمی شه . من – به خدا رضوان حال ندارم . رضوان – ببینم اصلا تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري ؟ ابرویی بالا انداختم . من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟ رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار میرن؟ آخ ... اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمی زدم . سریع در ماشین رو باز کردم . لبخندي روي لباي رضوان نقش بست . داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت . با رضوان بین رگال ها راه افتادیم . مانتو فروشی بزرگی بود و تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف رو به معرض دید گذاشته بود . رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد . رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته . بریم ببینیم . نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود . من – بریم . مانتوها رو با دقت نگاه می کردم . بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود . از بعضی طرح ها خوشم اومد . دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ، شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم . رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش . منم از رگال کنارش مانتو شلوار س تی برداشتم و نگاه کردم . خیلی شیک و قشنگ بود . بین بقیه ي مانتو شلوارهاي با همون طرح گشتم و بلاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد . براي جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد . بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌿🕊» خستـہ و درمونده اومدم در خونت بابا رضـــا..🥺 نمیخواے یه دستـۍ رو سرم بڪشی و بگـۍ نگـــران نبــاش؟ خـودم ڪنارتـم و هـواتـو دارم(:❤️‍🩹 🌿¦↫ 🕊¦↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadaba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
📌امــروز آخرین پنجشنبه هست یادتون نره این نماز بخونید: نماز‌ پنجشنبه‌های‌ ماه‌ شعبان که خدا تمام خواسته های دینی و دنیایی را برآورده‌ می‌فرماید✨ هر پنجشنبه از ماه شعبان ۲ ركعت نماز خوانده شود: 🌱 در هر ركعت بعد از حمد ۱۰۰ مرتبه سوره توحید 🌱 بعد از سلام نماز ۱۰۰ بار صلوات. 📚اقبال اعمال ص ۸۸ ، مفاتیح الجنان ص ۳۲۰ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
:))
•🌤🎍• ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!😊 ✍گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم : ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ✨ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...😇 ☺️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗ میگفتن‌ڪه: ریاوقتی‌قشنگهـ که‌بخواےبرای‌امام‌زمان خودنمایی‌کنۍنہ‌مردم :)🙂 ‹🤍⇢› ‹✨⇢› ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍علّامه طباطبایـۍ (ره) : "یک صلواٺ تبدیل به چنان نورے در عالم برزخ برای مردگان مۍ‌شود که .... آنها را از گرفتاری‌هاے آن عالم نجات مۍ‌دهد"🌱 تا می‌توانید برای خود صلوات بفرستید ڪه چشم انتظارند.❤️‍🩹 برای‌ شادۍ ارواح‌ِ‌ مطهر شهدا و جمیع‌ امواٺ صلـوات¡•°🕊  «ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
♥️͜͡🕊 هر وقت‌ می خواست‌ برای بچه‌ها یادگاری بنویسه مینوشت : "من کان لله،کان الله له" هرکی با خدا ب
🌿🕊 « اگر ما هوای نفس را کنار نگذاریم کارهایی که انجام می دهیم هیچ فایده ای نخواهد داشت چرا ؟ چون کارمان در جهت رضای خدا نیست و ما خودمان را گم می کنیم » ✍-به روایت همت ص ۱۸۲ ✨۱۷اسفنـد سالــروز شهادت حاج محمد ابراهیم همت، گرامی باد نثار روح مطهرش صلــوات. 🥀 ❤️‍🩹 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🥀¡•° پدر و مادر؛ من زندگی را دوست‌دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی‌وار زیستن و علی‌وار شهید شدن، حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست می‌دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. _فرازی از وصیت نامه 🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 براي جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد . بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو . رضوان – خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش . همون مانتوي کرم رنگ رو جلوي خودش گرفته بود . خریدارانه براندازش کردم . من – بدك نیست . مدلش که خوبه . رنگ دیگه نداره ؟ سرش رو کمی کج کرد . رضوان – مثلا ً چه رنگی ؟ من – یه رنگی که بیشتر بهت بیاد . رضوان – مانتوي کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد . من – حتماً باید از اینجا بخری؟ با ناراحتی گفت . رضوان – براي فردا می خوام . این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره . ابرویی بالا انداختم . من – براي رفتن خونه ي نرگس اینا ؟ رضوان – آره . شلوارم قهوه ایه . مانتوي قهوه اي بپوشم خیلی تیره می شه . نا سلامتی می خوان صیغه ي محرمیت بخونن . زشته تیره بپوشم . من – حالا چه اصراري داري به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی! رضوان سري به تأسف تکون داد . رضوان – آخه فردا هم عموي نرگس هست هم عموي خودم . با تردید پرسیدم . من – کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا .. و حرفم رو نصفه گذاشتم . سري تکون داد . رضوان – آره همون عموش . مثل اینکه خیلی مذهبیه . از امیرمهدي خشک تر . لبخند نصفه اي زدم . من _امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته ! خندید . رضوان – صد البته . و به لطف تو ! خنده م رو جمع کردم . من – خب تو که چادر سرته . دیگه مانتو می خواي چیکار ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خنده م رو جمع کردم . من – خب تو که چادر سرته . دیگه مانتو می خواي چیکار ؟ رضوان – چادرم یه کم نازکه . از طرفی می خوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه . غیر از عموي اونا عموي خودمم یه پا فتوا دهنده ست . باز خندیدم . من – چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟ رضوان – که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن . فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد . من – واي از این حرف در آوردنا . کار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟ رضوان – دایی بزرگ نرگس . منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاري خونه ي مادرشوهرش دعوته بعید می دونم بیاد . من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم ! رضوان – مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ي درستکار بشیا! من – خواب باشی خیره . هنوز نه به باره نه به داره . رضوان – وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادي می شه گفت قراري وجود نداره . اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن . سکوت کردم . یه جورایی حرفش درست بود . امیرمهدي وقت خواسته بود براي رفع موانع بینمون . پس هنوز امیدي بود . با چرخیدن نگاهم روي مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم . من – راستی ببین این خوبه براي فردا ؟ با ابروهاي بالا رفته مانتو رو برانداز کرد . رضوان – برو بپوشش . داخل یکی از اتاق هاي پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم . از لای در رضوان رو صدا کردم . سریع اومد و من در رو طوري باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه . جلوش چرخی زدم و گفتم . من – چطورم ؟ ابرویی بالا انداخت . رضوان – عالی . پرفکت . خیلی بهت میاد . من – پس براي فردا بخرمش ؟ پر تردید ، نگاهم کرد . تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم . کمی به سمت راست چرخیدم. تا بتونم پشت مانتو رو ببینم 💚🤍💚🤍💚🤍
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
_
آقاۍ اباعبدالله ؛ نظرے بہ کار من کن که ز دست رفت ڪارم بہ کسم مکن حواله ڪه بہ جز تو کس ندارم تو‌همه‌خانواده‌وهمهٔ‌ی‌منی🤍(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ❤️‍🩹 🌙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
18.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥✨» تــو‌اوج‌سختـۍ‌نااُمیـــدے‌هـا... دلــم‌مأنــوســه‌بـا‌ابــوفـاضـــݪ((:🥺 ━━━━━━━✿━━━━━━━ ✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🤍🌼» °🌻° کاشکی صاحب‌زمان یه‌روز بیادبه‌ایران زیر پاش بریزیم گلاب ناب کاشان الهـــــی یه جمعـــــه بعد دعای ندبه دسته‌جمع‌ازجمکران‌باهم‌بریم‌خراسان 🌼|↫ 🤍|↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad