#من_و_آقای_همسایه
صفحه 163
امین به مادرش نگاه میکرد انگار میفهمید معنای اصلی حرف
مادرش چیست.
گفت:من رو هم با خودتون میبرید یا خودم برم؟
مادرش انگار با سؤالی روبه رو شده بود که جواب دادنش سخت بود. شاید نمیخواست امین را در ماشینی راه بدهد که دختر غریبه ای در آن
ماشین است اما گفت: «افسانه جون جمع میکنی بریم؟
عطیه گفت: خودم جمع میکنم خاله عطیه گفت: «امین جان به همه آب دادی، یه لیوان دست مادرت آب ندادی امین گفت: ای وای ببخشید مامان، نوکرت هم هستم و بطری را برداشت و لیوانی را پر از آب کرد و بطری را گذاشت زمین و دودستی لیوان را برد سمت مادرش و بعد گفت: عطیه تو آب میخواهی؟ عطیه گفت: نه میبری به همه مون آب میوه میدی.
خاله با چشم هایش عطیه را خورد عطیه هم کم نیاورد و گفت: الان افسانه پول داره افسانه بهمون آب میوه میده. خاله :گفت خل نشو دختر زود باش جمع کنید بریم. کار و زندگی
داریم. یه ساعت دیگه همه میآن و شام میخوان. گفت و گوهای آنها را میشنیدم و نمیشنیدم. از ترس مادر امین جرئت نداشتم به پسرش نگاه کنم یا حرفی به او بزنم ولی کمک کردم به عطیه و دست بندها را مرتب گذاشتم توی کیسه و کیسه را گذاشتم توی ساکم امین هم زیرانداز را جمع کرد و رفت سمت پارک و آن را
تکاند.
دست فروشی غر زد ببر اونورتر بتكون داداش خاکش رو کردی تو
حلقمون.
خاله عطیه کلید ماشین را داد به امین و راه افتادیم
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 164
امین رانندگی میکرد. من و عطیه عقب نشستیم و مادر امین هم رفت جلو نشست.
خیابانهای شلوغ شب جمعه تهران را پشت سر گذاشتیم. من به رانندگی امین فکر میکردم آیا میشود به جای زنگ دوچرخه، بوقی بزند؟ بوق هم خوب بود آیا بوق ماشین مادرش علامت خوبی بود؟ کاش طوری بشود که امین یک بوق بزند. دست كم من صدای بوق این ماشین را بدانم چه جوری است. عطیه داشت پولها را می شمرد
نزدیک سیصدهزار تومان شده بود.
وقتی به من گفت دویست و هشتاد و دو هزار تومن از تعجب شاخ درآوردم. هیچ وقت در عرض دوسه ساعت این قدر نفروخته بودم. من اصلاً این جوری نفروخته بودم بیشتر در مدرسه و قاچاقی فروخته
بودم.
کمی که از شلوغی خیابانها ،گذشتیم امین شروع کرد به بلند بلند فکر کردن یه سایت میزنیم و بعد توی فضای مجازی هم فروشگاه میزنیم و شما از جنسهاتون عکس میگیرید و با قیمت و مشخصات میذارید اونجا. بعد یه شماره حساب میخواد و راه پست کردن رو هم باید یاد بگیرید که چه جوری پست کنید که ارزونتر تموم بشه باید یه اسمی هم انتخاب کنید که بشه نام و نشان شما
گفتم: افی خوبه؟
عطیه زد به شانه ام و با خنده گفت: خودشه افی، محصولات زینتی
افي.... دیری دیری دیریم
خاله داشت تلفنی حرف میزد
امین گفت:( افی هم خوبه. معنیش چیه؟)
عطیه گفت: «افی ...دیگه مخفف افسانه ست)
امین گفت: «هااااااان. تازه فهمیدم باید روش فکر کنیم شاید همین خوب باشه.
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 164 امین رانندگی میکرد. من و عطیه عقب نشستیم و مادر امین هم رفت جلو نشست.
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 165
عطیه رو کرد به من و گفت «کلک تو که گفتی این جوری صدات نکنم. حالا اسم محصولاتت رو میذاری افی؟))
گفتم :(خب اسم من نیست ،که اسم محصولاتمه)
امین همان طور که رانندگی میکرد از آینه نگاهم میکرد پرسید :(چیزهای دیگه هم بلدید درست کنید؟)
(نه زیاد ولی یادگیریم خوبه)
( این رو هم بگم تو اینترنت فروش بیشترهها توانایی تولید دارید؟ )
پرسیدم:( مثلاً چقدر باید تولید داشته باشیم؟)
(هفته ای پنجاه تا صد تا از مدلهای مختلف)
(یعنی این همه فروش داره؟)
گفت:( اصلاً به این مقدارها راضی نباشید. باید به هفته ای ده هزار تا فکر کنید من یه کاری میکنم که فروش داشته باشه)
گفتم :[نه نمیتونم این همه تولید کنم) گفت:( یه راهی هست. بذارید فکر کنم خبرتون میکنم شماره من رو از عطیه بگیرید چند روز دیگه بهم زنگ بزنید)
مادرش برگشت و نگاه تندی به امین کرد امین خودش را به ندیدن زد معلوم بود که فهمیده این نگاه تند را ولی به روی خودش نیاورد عطیه جان شماره رو بهشون بده عطیه چرتش گرفته بود و سرش را گذاشته بود روی صندلی و متوجه نشد. توی دلم گفتم خودت شماره ات رو بده یادگاری که میتونم ازت داشته باشم الان فقط یه دستخطه.
دلم میخواست عطیه را بیدار کنم و بگویم زود باش شماره آقا امین را بنویس و به من بده؛ ولی خاله عطیه سرش را برگرداند سمت من و گفت: شماره من رو بنویس هروقت با امین کار داشتی به من بگو من بهش میگم
ناراحت شدم، ولی گفتم :(چشم خاله هرچند دوست ندارم خیلی
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 166
مزاحمتون بشم.)
خاله گفت:( نه عزیزم مزاحم نیستی)
گفتم :(چشم شماره تون رو میگید؟)
دفتر یادداشتم را از ساک درآوردم و شمارۀ خالۀ عطیه را نوشتم و زیر شماره نوشتم «خاله عطیه» بعد خط زدم و نوشتم مادر امین رسیدیم نزدیک خانۀ ما در خانۀ آقای همسایه بسته بود و مادر از پشت پنجره بیرون را نگاه می.کرد وقتی مطمئن شد که من را دیده است، از کنار پنجره رفت. من خداحافظی کردم و رفتم توی پیاده رو ايستادم عطیه برایم دست تکان میداد و من به امین نگاه میکردم ایستادم تا ماشین دور شد نگاهم به پراید آلبالویی بود که دیدم سعيد جلوی در ایستاده است. دستهایش را روی سینه به هم قلاب کرده بود و یک زانویش را تا کرده بود و کف پایش را به دیوار تکیه داده .بود از چشمهایش خون میبارید ترسیدم
گفتم: «سلام سعید چرا اینجا ایستادی؟))
جوابم را نداد و عصبانی رفت تو و در را باز گذاشت فهمیدم که شب خوبی نخواهم داشت. فهمیدم که...
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 167
از پله ها رفتم بالا مادر با چهره ای غمگین به استقبالم آمد. انگشتش را گذاشت روی دماغش و گفت :(برو تو اتاقت.) سرم را تکان دادم یعنی چی شده؟
آرام گفت :(برو تو اتاقت میآم پیشت بیرون هم نیا)
گفتم :(میخوام برم دستشویی)
گفت:( خب برو بعدش سرت رو بنداز پایین و بی صدا برو توی اتاقت. )بلند گفتم:( آخه واسه چی؟)
که سعید از اتاقش آمد بیرون و گفت:( نشونت میدم واسه چی نشونت میدم همین امشب!» و هی
صدایش را بلندتر کرد
گفتم :(چی شده آخه؟)
گفت :(هیچی سرخود شدی هرجا دلت میخواد میری با هرکی دلت می،خواد میگردی سوار هر ماشینی میشی. فکر کردی بی پدر شدی هر کاری دلت ،خواست میتونی بکنی؟)
با حالتی از انزجار و خشم
گفتم :(برو بینیم بابا...)
سعید از حرفم عصبانیتر شد و دوید سمتم من هم جیغی زدم و چسبیدم به مادر.
سعید نزدیک تر که شد صدای فریادش هم بیشتر شد. واقعاً ترسیده بودم. مادر من را برد سمت اتاق و هلم داد توی اتاق و گفت:( بیرون نمی آی)
گفتم :(باید برم دستشویی)
گفت :(برو تو همون اتاق یه کاری کن ببینم این پسر میتونه یه عمر آبروی من رو تو یه شب ببره یا نه )
بعد سر سعید هم داد زد و گفت:( تو هم میری توی اتاقت. پسره نفهم)
سعید گفت: «من نفهمم؟ من؟ من که افتادم دنبال کارهاتون؟)
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 167 از پله ها رفتم بالا مادر با چهره ای غمگین به استقبالم آمد. انگشتش را گذا
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه168
(وظیفته. زود برو تو اتاقت حرف هم نزن.
(نمی رم.)
مادر دستش را گرفت و هلش داد سمت اتاقش سعید با قلدری دستش را از دست مادر درآورد و گفت:( نمیرم میخوام تکلیفم رو با این دختره ولگرد روشن کنم)
(خفه شو .بچه آخرین بارته به خواهرت نامربوط میگیها)
از اتاق آمدم بیرون و گفتم مامان بذار بیاد تکلیفم رو روشن کنه
سعید پرید سمت من و من از ترسم پریدم توی اتاق و در را بستم دیگر چیزی نشنیدم جز صدای یک سیلی یک لحظه فکر کردم سعید مرده. چون دیگر هیچ صدایی ازش در نمی آمد. ترسیدم و از اتاق آمدم بیرون هر دو نشسته بودند زمین. نگاهشان کردم سعید رنگش مثل گچ سفید بود و رد سرخ انگشتان مادر توی آن سفیدی جیغ میزد. به رنگ زمینه دستبندها و رنگهایی که در آن زمینه خودشان را نشان می دهند فکر کردم این قرمزی در آن سفیدی نمایش خوبی داشت اما معنای خوبی نداشت دلم برای سعید سوخت رفتم یک لیوان آب برایش آوردم نگاهم کرد و با دستش زد به لیوان لیوان از دستم پرت شد وسط سالن و آبش ریخت روی فرش برش داشتم بردم شستمش و از آب پرش کردم و آوردم دادم به مادر
مادر آرام گفت:( نمیخوام)
گفتم:(یه قلب بخور)
لیوان را گرفت لبهایش را خیس کرد و بعد لیوان را سر کشید و از جا بلند شد و رفت سمت اتاق خودش سعید هم بلند شد و با غیظ به من نگاه کرد و رفت توی اتاق خودش و من ماندم که چه بکنم رفتم دستشویی و با سروصورتی خیس دلم میخواست صورتم خیس باقی بماند. دلم میخواست با دست بیرون آمدم و رفتم توی اتاقم
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 169
خیس به هرجایی دست بزنم دلم میخواست به هرچیزی که سر راهم است لگد بزنم. دلم میخواست پرده را بکشم و با چوب پرده اش از
جا بکنم.
دلم میخواست بزنم و پنجره را بشکنم شیشههایش را و اصلاً دلم میخواست چهارچوب پنجره را هم از جایش دربیاورم دلم
میخواست... دلم میخواست... دلم میخواست...
لباسهایم را برداشتم و رفتم حمام تا دلم چیز دیگری نخواهد بهتر بود تنها کاری را که دلم نمیخواست انجام بدهم. فهمیده بودم که بهترین درمان عصبانیتم زیر آب ماندن است
از اتاق که بیرون آمدم حتی نگاهی به مادر هم نکردم که نشسته بود در آشپزخانه و سرش را با دستهایش گرفته بود و دماغش را میکشید
بالا.
بازهم اشکهایش از بینیاش جاری شده بود انگار. لباسهایم را گذاشتم توی حمام و برگشتم
مادرم الان به یک بوسه نیاز داشت و من به بوسیدن او نیازمندتر بودم صورتش را بوسیدم اشکهایش را با دستمال پاک کردم با چشمهای خیس نگاهم کرد دست بردم لای موهایش او هم دستهایش را گذاشت پشت گردنم و همان طور که به من نگاه میکرد گفت نمیذارم بلایی که دایی فرمانت سرم آورد این سعید سرت بیاره واقعاً نمیفهمیدم یعنی چه مادر در حالی که دماغش را بالا میکشید
گفت:(نمیدونم چه جوری حالیش کنم.)
گفتم:(الان کجاست؟ )
گفت:(رفت بیرون. فکر کنم بهرام اومد ، دنبالش رفتن بیرون.)
بعدگفت:(بشین)
و صندلی را برایم کشید تا بنشینم نشستم گفت: «بازهم بهرام خامش کرده سعید هم بهش قول داده
کاری کنه که تو راضی بشی برای ازدواج با بهرام.)
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 170
گفتم:(آخه مامان اصلاً الان وقت ازدواج منه؟ بهرام این رو نمیخواد می بفهمه؟)
(میگه که عمه خودش تو شونزده هفده سالگی ازدواج کرده. من رومیگه. والا به خدا من نوزده سالم بود اون موقع که ازدواج کردم یک سال از دیپلمم گذشته بود داشتم برای کنکور میخوندم.)
(خب حالا هرچی. عمه عمه .بوده دختر عمه که قرار نیست مثل عمه
باشه.)
( نمی فهمه دیگه. اون فرمان فکر کنم لای این کله پاچه هایی که کوفت میکنه بهش مغز خر میده میخوره!)
(والا به خدا خر هم این جوری فکر نمیکنه.) بعد فهمیدم حرف خوبی نزده ام. گفتم:(ببخشید .مامان همین جوری گفتم) حتى فکر نمیکنه عمه که تو نوزده سالگیش ازدواج کرد مردش رو دوست داشت برای مردش می مرد نمیگه این افسانه برای من تره هم خرد نمیکنه چه برسه دوستم داشته باشه در دلم غوغایی به پا بود. یک طرف هیجان یک دیدار و وارد شدن به یک نوع کاسبی جدید که ازش سر در نمی آوردم یک طرف جنجالی که سعید به پا کرده بود و یک طرف شادمانی از حمایتهای مادر گیج بودم و فکر میکردم تحمل این همه هیجانهای بی ربط را ندارم حالت تهوع بهم دست داد رفتم دست شویی عق زدم ولی هیچی مادر آمد سراغم و گفت: «چیزی خوردی افسانه؟
گفتم: «غصه مامان فقط غصه خوردم
مادرها فقط فکر میکنند بچه هایشان چیزی باید بخورند یا چیزی خورده اند چه کسی میتواند بفهمد بر سر دختری که حتی نمیداند بچه است یا بزرگ شده چه میآید؟ چه بر سر قلب و احساسش آمده؟ و چه بر سرش میآید وقتی یک نفر میخواهد با حرف زور چیزی را که معلوم نیست درست است یا غلط به او حالی کند؟ هیچکس
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 170 گفتم:(آخه مامان اصلاً الان وقت ازدواج منه؟ بهرام این رو نمیخواد می بفه
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه171
نمی فهمد حتی مادر آدم
(راستش رو بگو بیرون که چیزی نخوردی؟)
گفتم :(فقط یه لیوان آب و چند تا شیرینی و خرما که مردم برای خیرات مرده هاشون تعارف میکردن)
گفت:( بیا یه چیزی بخور)
گفتم :(نه مامان اول برم حمام سروروم خاک وخُليه)
(با شکم گرسنه حمام نرو)
(میخوام دوش بگیرم و بخوابم)
(خب.باشه هرجور که صلاح میدونی)
از اتاق که بیرون آمدم دیدم مادر میز را چیده است بوی کتلت دیوانه ام کرد. ناگهان احساس گرسنگیام که جایی پنهان شده بود برگشت گرسنه تر از آن بودم که زیر حرفم نزنم حوله و لباسهایم را گذاشتم دم در حمام و رفتم سر میز نشستم مادر بهم لبخند زد و گفت نگفتم گرسنهای؟ با دو انگشتم نوک دماغش را گرفتم و گفتم: میمیرم برات مادر
«لوس»
به خدا میمیرم برات بهترین مادر دنیایی
فدات شم عزیزم. ولش کن نمیخواهی تعریف کنی چه خبر بود توی
اون امامزاده؟
چه چیزی را باید تعریف میکردم؟
گفتم :(چی بگم؟
گفت :(خب از خاله عطیه بگو. از عطیه بگو. از امامزاده بگو بگو اصلاًبرای چی رفته بودید سه تایی؟)
( همین جوری)
مادر نمیدانست من برای بساط کردن رفته بودم نگفته بودم به او
فکر میکرد یک گردش دوستانه است.
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 172
شروع کردم به تعریف کردن از رانندگی خاله عطیه و خود عطیه و همین جوری حرف زدم و ماجراهایی را بدون اینکه دروغی گفته باشم سرهم کردم مادر در حالی که بشقاب جلوی من را از کتلت و خیارشور پر میکرد گفت خب اینها که حاشیه ست اصلش رو بگو)
«اصلش؟)
(شما سه نفر بودید رفتید موقع برگشتن چهار نفر بودید )
گفتم :«آهان اون آقایی که دیدید پسرخالۀ عطیه بود یعنی پسر خاله عطیه. ظاهراً پنجشنبه ها که مادر عطیه میره امامزاده، اون هم میآد
اونجا که با هم برگردن
(هر هفته میره؟ واسه چی؟)
(میگه نذر دارم. یعنی عطیه میگه خاله ام نذر داره)
«آهان.»
مادر سرش را پایین انداخت ولی چشمهایش را قایمکی به چشمهای من دوخت و پرسید:: پسرش چه جور پسری بود؟
(پسر خوبیه برامون آب خرید آورد برگشتنی هم رانندگی کرد قبلاً هم
دیده بودمش)
«کجا؟»
(دیده بودمش دیگه. حالا جاش مگه مهمه؟)
«نه، زیاد مهم نیست اگه مراقب خودت باشی مهم نیست)
(مطمئن باش مامان مراقبم) و در دلم گفتم:( از دلم چه جوری مراقبت کنم وقتی برای خودش
چهار نعل می تازه؟)
مادر گفت: «میدونی سعید دلش میخواد از تو حمایت کنه و برات برادری کنه)
(این جوری؟ با تهمت زدن؟)
(بلد نیست طفلکی)
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 173
.
خیلی هم طفلکی و یک کتلت درست
گذاشتم توی دهانم و همان طور که کتلت را میجویدم گفتم: نمیخواد از من حمایت کنه نمیخوام این جوری حمایتم کنه من میدونم اون بهرام بی عقل داره روی مخ پسرت کار میکنه و لقمه پرید توی گلویم این دومین بار بود که لقمه میپرید توی گلویم مادر زد پشتم و بین دو ابرویم را کشید بالا من چند تا سرفه کردم بعد لیوان آب را سر کشیدم مادر گفت:(کتی میگه اگه لقمه بپره تو گلوی کسی به زودی براش
سوغاتی میآرن)
گفتم:( خودت نمیخوری؟)
مادر تکه نانی برداشت و تکه ای کتلت گذاشت لای نان و آن را گذاشت توی دهانش
پرسیدم:(از خاله کتی چه خبر؟)
گفت:(میخواد سر بزنه بهمون دوسه روز پیش با هم رفتیم یه کم
گشتیم)
(خوب میگردید و به ما هم چیزی نمیگید سعید درمورد شما غیرتی
نمیشه؟)
(غلط میکنه من ادبش میکنم باید بهش یاد بدم مثل باباش باشه ) دوسه تا کتلت که خوردم از جایم بلند شدم
مادر گفت: «کجا؟ چیزی نخوردی)
گفتم:(سیر شدم میرم حمام)
(با شکم پر؟)
گفتم:( خودت میگی چیزی نخوردی حالا میگی با شکم پر؟ از دستت
مامان)
غر زد: «به جای اینکه ظرفها رو بشوره جیم میشه بره حمام) گفتم:(به خدا حالش رو ندارم، وگرنه خودم میشستم میشه بمونه
فردا صبح بشورم؟)
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 174
گفت نه خودم میشورم یه کمی حرصم بخوابه. منتظرم سعید بیاد میخوام باهاش حرف بزنم
بعد در حالی که ظرفها را توی ظرف شویی آشپزخانه مرتب میکرد :گفت «فقط یه چیزی بهت بگم افسانه. ما سه نفریم و باید هوای هم رو داشته باشیم از سعید چیزی به دل نگیر. احترامش رو حفظ کن ما باید دستهامون رو بدیم به هم. هوای هم رو داشته باشیم هیچکس برای تو مهمتر از برادر و مادرت نباشه. هیچکس نباید بیشتر از من و تو برای سعید مهم باشه. من هم که برای دوتاتون میمیرم عزیزم به این موضوع خوب فکر کن
آخه سعید این چیزها حالیشه؟
بذار یه چیزی بهت بگم این زنها هستن که باید قوام خونواده رو حفظ کنن فقط زنها هستن که چفت و بست خونواده آن وظیفهٔ زنه که حواسش به این چفت و بست باشه.
پس مردها چه کاره آن؟ مردها هم وظایفی دارن باید در این مورد هم باهات حرف بزنم هم با تو و هم با سعید
باشه مامان، بازهم حرف میزنیم من که میمیرم برای حرف زدن با
میبینم که داری میری حمام و آرام هلم داد و گفت: برو عزیزم برو زیر آب و به حرفهایی که زدم فکر کن
گفتم: چشم تمیز که شدم میآم پیشتون در حالی که ظرفها را جمع میکرد گفت: باشه مادر هروقت دلت
خواست بیا به در حمام که رسیدم دوباره صدایم کرد .برگشتم :گفت یه چیزی رو هم بدون تو در مورد امشب یه چیزهایی رو از من پنهان کردی من الان نمیپرسم چه چیزهایی ولی دوست دارم کم کم