eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
565 دنبال‌کننده
935 عکس
539 ویدیو
26 فایل
هو الخالق☘ این کانال ویژه نوجوانان دختر تشکیل شده با مطالب جذاب،رمان شبانه✨ با کلی مسابقه 🌸 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین ها مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه 6 انداخت و استکان چای را برداشت و گفت تو که اون تیمسار رو یادت می آد؟ خاله چیزی نگفت و دایی دمغ گفت: این چایی رو هم بزنیم و بریم دنبال زندگی مون خاله نگین سکوت کرد و دستانش بیشتر لرزیدند. زن دایی بدن چاقش را تکانی داد و به صدا درآمد: «اوا، آقا ،فرمان مگه بچه ها نرفتن شام بگیرن؟ دایی انگشت کوچکش را توی گوشش فرو کرد و لرزاند و بعد نرمه گوشش را مالید و نگاهی به خاله نگین انداخت و گفت: این آبجی ما انگار دلش میخواد ما زودتر گورمون رو گم کنیم بریم خاله بازهم چیزی نگفت مادر برگشت و در حالی که دماغش را با دستمال پاک میکرد گفت نگو، داداش اینجا خونه جمشیده به نگین چه مربوطه؟ دایی گفت: یه جوری چایی میگیره جلو آدم انگار ارث باباشه پدربزرگ آمد بگوید لا اله الا الله که سرفه اش گرفت مادر چشمکی به من زد و به اتاقم اشاره کرد رفتم سینی را از دست خاله گرفتم و گفتم خاله برو تو اتاق منم میآم الان خاله رفت توی اتاق و من بقیه چای ها را تعارف کردم هیچکس چای نمی خواست رفتم پیش خاله نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد نشستم کنارش و صورتش را بوسیدم شانه هایش را مالیدم بغض خاله ترکید و هق هق زد زیر گریه گفتم: «قربونت برم .خاله نکن. گریه نکن. مثلاً تو موندی ما رو آروم کنی. به خدا دلم میسوزه کجا بود اون موقع که جمشید از درد میسوخت و آب میشد؟ کجا بود؟ خب نبود دیگه چه کنیم؟
صفحه 7 یه کم از اون پولهای کوفتیش رو میداد به خواهرش شاید میشد یه کلیه براش بخرید پیوند کنید بغلم کرد و سفت فشارم داد و بلند بلند گریه کرد و با صدای بلند گفت آخه افسانه دلم میسوزه تو خیلی زود یتیم شدی: گفتم نمیدونم این هم سرنوشت منه یا ما کوتاهی کردیم نمیدونم ولی این رو میدونم که اگه دایی میخواست چنین کاری بکنه بابا قبول نمی کرد شاید به خاطر شما قبول میکرد ولش کن خاله به قول مامانم الان موقع این حرفها نیست همان موقع سعید و بهرام با قابلمه های غذا از راه رسیدند. صدای گرفته و تو دماغی مادر آمد که گفت: این چه کاری بود داداش؟ همین جا یه چیزی درست میکردیم بعد صدای دایی را شنیدم که میگفت یعنی) ما حق نداریم برای شوهر خواهرمون یه شامی به خونواده اش بدیم؟ خاله نگین با دهانش ادای دایی را درآورد. خنده ام گرفت گفت: «حالا که جمشید مرده، شده شوهر خواهرش تا حالا چی بود؟ دشمن خونی ما در آمد توی اتاق و با صدایی آرام :گفت نگین جان یه کم تحمل کن بیا کمک کن غذاشون رو بخورن زود بلند شن برن شرشون کنده شه از شر ما. خاله از جایش بلند شد و از اتاق رفت. بیرون من و مادر هم دنبالش رفتیم. دایی :گفت ببخش ،آبجی بیشتر از این از دستم برنیومد برای امشب از این به بعد خودم نوکریت رو میکنم مادر انگار که چیزی نشنیده است رفت آشپزخانه و در کابینت را باز کرد و به خاله گفت: «هرچی لازمه از اینجا بردار قاشق و چنگال هم توی این کشوست. بعد دماغش را با دستمال پاک کرد و سرش را انداخت
صفحه 8 پایین و به فکر فرورفت شاید مادر هم داشت مثل من فکر میکرد پس چرا وقتی زنده بود این همه آزارش دادی؟ با این حال گفت نه داداش شما بزرگی کنید دایی دستی به سبیل پرپشتش کشید و نگاهی به عکس بابا انداخت نفسی جانسوز کشید و با یک هی بیرونش داد و در حالی که زیر چانه اش را سنباده میکشید ،گفت: «ای دنیای بی مرام زن دایی یک جوری نگاهش کرد خاله نگین راه رفتنش تندتر شد و باز دستهایش لرزیدند معلوم بود خودش را نگه داشته من هم توی دلم گفتم ای دایی بی مرام انگار که از حرف مامان خوشش آمده ،باشد گفت: «آبجی جان فقط گُل روی تو من رو کشوند .اینجا خدا جمشید رو بیامرزه بدجوری این آخر عمریش ما رو چزوند خدا بیامرز این جمله را که گفت نگاهی پر از غیظ هم به من انداخت و این خدابیامرز را طوری با حس سرشکستگی گفت که هم دلم به حالش سوخت و هم بدم آمد که دربارۀ پدرم این جوری حرف زد. خاله نگین زیرلب غر زد یه عمری تو چزوندیش اون خدا بیامرز کاری باهات نکرد که مامان نگاهی به خاله انداخت و لب گزید. دایی سرخ شد و توی ذوقش خورد. بابا بزرگ هم نشسته بود یک گوشه و توی فکر بود. گفت: «ما خیلی اذیتش کردیم. خدا رحمتش کنه خدا از سر تقصیرات ما بگذره خدا ما رو ببخشه خاله نگین رفت پیش بابابزرگ و گفت شما کاری نکردید. لابد خیر و صلاحشون رو میخواستید فقط زیادی به این گل پسرتون...... دایی که سرش را انداخته بود ،پایین زیرلب چیزی گفت. بابا بزرگ چشمهایش پر از اشک شدند و دستمالش را درآورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صبح بخیر دوستان دُرِّنابی 🌱 می بینم که برای اردو به تکاپو افتادید😃 ما هم مثل شما ذوق داریم و در تدارک یه برنامه عالی هستیم 😍 تو مسیر با هم قرار حرف بزنیم و شعر بخونیم اونجا هم بازی و چالش داریم ❓😃 یعنی حسابی یه دلی از عزا در میاریم تا با انرژی به استقبال مدرسه برید🤓 صبح زود می ریم انشاءالله و سعی بر این هست که تا ساعت ۵ بافق باشیم.
❌❌❌❌❌❌ برای اعلام سفارش غذا به رستوران تا شب باید آمار نهایی رو داشته باشیم پس سریعتر ثبت نامتون رو نهایی کنید و به آی دی ثبت نام پیام بدید🙏🩷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکم برای زنگ تفریح زیبایی ببینیم 😍 اولین بار که این عکس رو دیدم فکر کردم الکیه، اما بعد فهمیدم اسمش گوسفند دریایی هست🥺💗 واقعا خدا چه موجوداتی داره 🥲 خیلی گوگولی و بــانـمکــه😍 یــک فــیلــم ازش بببـنـید👇 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. همینقدر گوگولی و بامزه اس🤌🏻🤍. ولو فکّروا فی عظیم القدره ✨🪐 و جسیم النعمه لرجعوا الی الطریق اگر بينديشند در عظمت توانايى و بزرگى نعمت خدا هر آينه به راه باز گردند🌻🌱 نهج البلاغه، خطبه 185. . 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷