دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 23 در ر اتاق مدیر باز بود مادر یکی از بچهها پیشش بود مدیر پشت میزش ایستاده ب
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 24
مدیر را به خودش مشغول کرده
خانم مدیر گفت: حالا میشه در اتاق رو ببندی؟ گفتم بله و رفتم در اتاق را بستم گفت: «لطفاً بشین اونجا
نشستم جایی که گفته بود روی یک صندلی راحتی فهمیدم که میخواهد هرچه مهربانی دارد بریزد روی سرم آمد و کنارم نشست «خب افسانه جان با خانم ضیایی چرا در افتادی؟ من در نیفتادم.
پس چرا دائم میگن این دختر باید از این مدرسه اخراج بشه؟ به خدا من نه حرفی زدم و نه کاری کردم
ایشون میگن توی مراسم دعای توسل امامها رو مسخره کردی من غلط کنم .خانم ایشون وسط دعا گفتن که چرا به دعا توجه نمی کنی؟ من گفتم مگه امامها خدا هستن من این چیزهایی که شما از امام ها میخواهید از خود خدا میخوام شما هر دفعه که دعا به امام جواد میرسه از ایشون پول و پله و ماشین و خونه درخواست میکنید
به امام رضا میرسید برای ما شوهر خوب درخواست میکنید خانم مدیر برو بر به من نگاه میکرد و لبخندی روی لبهایش ماسیده بود که او را مثل مجسمه ها کرده بود ادامه دادم: «غلط میگم خانم؟ خانم مدیر جوابی نداد منتظر بود بیشتر حرف بزنم ادامه دادم من بهشون گفتم ولی خانم امینی که ماها رو برده بودن امامزاده گفتن امامها و امامزاده ها وسیله...
الوسيلة تقرب یعنی نزدیکی وسیله تقرب ما به خدا هستن و چون پیش خدا آبرو دارن ما از اونها میخواهیم که برای ما پیش خدا دعا کنن یعنی اونها رو پیش خدا واسطه قرار بدیم به این کار میگن توسل بعد سرم را انداختم پایین و گفتم و به خدا خانم مدیر من خدا رو قبول دارم دوستش
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 25
کافر نیستم مامان بابای من هم باخدا هستن .دارم به خدا من همیشه میگن اگه خدا بخواد خدا اگه کمک کنه خدا بزرگه آخه مگه این دنیا بدون خدا میتونه باشه؟
خانم مدیر گفت: نه عزیزم بدون خدا چیزی نمیتونه به وجود اومده باشه بعد گفت: مشکل تو با خانم ضیایی فقط همینه؟
نه خانم
پس چیز دیگه ای هم گفتی؟
ساکت شدم اما بعدش گفتم بگم چی گفتم؟
دوست دارم بدونم چرا خانم ضیایی روی تو حساس شده. راستش خانم خودتون صدای خانم ضیایی رو وقتی دعا میخونن
شنیدید؟ خانم مدیر چیزی نگفت؛ ولی خنده ای به لبهایش آمد
گفتم: به ایشون گفتم صداتون رو مخه خانم
این رو گفتی به ایشون؟!
بله, خانم مجبور نیستن با اون صدای زمخت دعا بخونن والا به خدا با این صدا امامها هم گوششون رو میگیرن فرشته ها که کلاً در می رن خانم مدیر نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. بلند شد رفت سر میزش و از همان جا گفت از دست تو دختر و زد زیر خنده من هم خندیدم خانم مدیر هی سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد ولی نمیتوانست اشک توی چشمهایش جمع شده بود یک برگ دستمال کاغذی برداشت بهتر دیدم کمی جدی تر ادامه بدهم تا شاید خنده خانم مدیر تمام شود. ولی فکر کنم مسئلۀ خانم ضیایی من نیستم. حسادت ایشون به خانم امینیه خانم مدیر لبش را گاز گرفت خنده اش ناگهان تمام شد و با تندی گفت: غیبت نکنیم. حق نداریم کسی رو قضاوت کنیم. تو هم که
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 26
مطمئن نیستی
ببخشید خانم. چشمهایم از اشک خیس شدند
خانم مدیر گفت عیبی ندارد دیگه پشت سر کسی حرف نزنیم با بغض گفتم خانم به خدا ما که کاری بهشون نداریم تازه بعد از اون ،ماجراها رفتیم پیششون و عذرخواهی هم کردیم ولی ایشون ول نمیکنن و هر روز گیر میدن به ما بعد به صورت خانم مدیر نگاه کردم و گفتم: اینکه بگیم ایشون به ما گیر میدن هم غیبته؟ و ریز ریز گریه
کردم
خانم مدیر خندید و گفت نه دخترم، این غیبت نیست اما در این مورد اخیر که گیرشون به جا بوده و نگاهی به نایلون دستبندهای
من که روی میز کناری بود انداخت
خب خانم ما اشتباه کردیم
مدرسه جای این کارها نیست عزیزم
خیلی معمولی پیش اومد خیلی دوستانه بود بین من و چند تا از دوستهام ولی خب این مدرسه به آنتن هایی داره که بی بی سی خانم ضیایی آن کارها رو اگزجره میکنن به ایشون خبر میدن.
چیکار میکنن؟!
اگزجره. یعنی اغراق میکنن
خب چرا نمیگی اغراق؟
باشه اغراق.
بعد دست دراز کرد و کیسه نایلونی را که وسایلم توی آن بود برداشت صدای خش خش نایلون سکوت اتاق را به هم زده بود وقتی بر میگشت سمت من نیم رخش را دیدم وقتی به سمت من برگشت متوجه چشمهایش شدم که برق میزدند صورتش آن قدر صاف بود که انگار مجسمه سازی روی سنگ مرمر این صورت را تراشیده است. چند تار مو از لای مقنعهاش آویزان شده بود چشمهایش را به من
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 27
دوخت و پرسید «مشکل مالی دارید؟ چیزی نگفتم
دوباره پرسید اینها رو برای درآمد میفروشی؟
بازهم چیزی نگفتم
کیسه را داد دستم و گفت اینها رو بهت میدم ولی دیگه تو مدرسه نیار بیرون از مدرسه به دوستهات بده
خوش حال شدم دلم میخواست بپرم و صورت خانم مدیر را ببوسم کیسه را گرفتم و گفتم تا حالا برای نیاز مالی نمیفروختم ولی از این
به بعد شاید مجبور شم.
رفت سمت میزش و گفت خب حالا برو کلاست دیر نشه ولی برای فروش اینها بیرون قرار بذار اگه من هم خواستم بیرون از مدرسه ازت میخرم وای خانم مدیر من که به شما نمیفروشم
ولی من اگه بخوام میخرم بعد گفت: بیا نزدیک تر رفتم نزدیکتر بعد نگاهش را به چشمهایم دوخت و گفت: قدر این سختی هایی رو که در پیش داری بدون و درست عمل کن. همیشه سختیها میخوان ما رو به مرحله جلوتر
ببرن
گفتم: اگه سختیها ما رو پرت کنن تو دره چی؟ گفت: «اگه مراقب باشی و درست رفتار کنی خود خداوند راه های درست رو جلوی پات میذاره آدمهای جدید میآن تو زندگی ات با چیزهای تازه تری آشنات میکنه و خلاصه حسابی هوات رو داره به شرطی که خودت کم نیاری و درست ترین راه رو انتخاب کنی می ترسیدم حرفهایش از یادم برود. آن قدر غرق مهربانی و برق چشمهای خانم مدیر شده بودم که
همان طور که نگاهش میکردم گفتم به حرف هاتون فکر میکنم و
سلام دخترها خوبید چه حال چه احوال با مدرسه؟؟😃
خاطراتتون رو دوست داشتید بفرستید 👇🥰
https://6w9.ir/Harf_9716766