دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 158 بخرید، میدم سی تومن. یکی از دخترها گفت :(اگه سه تا بخواهیم چی؟) (بیست
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 159
تا عطیه برگردد چندتایی دست بندفروختم. کم کم داشتم میفهمیدم چه رنگهایی به سلیقه مشتریها نزدیک تر است. باید یادداشت میکردم.
بازهم شروع کردم به مرتب کردن دست بندها هوا تاریک بود، ولی نور نورافکن امامزاده روی دست بندها می تابید و رنگشان را عوض میکرد سرم را انداخته بودم پایین و در حال مرتب کردن دستبندها بودم که نور فلاش یک دوربین موبایل افتاد روی بساطم و قطع شد. برگشتم. عطیه و خاله اش بودند و یک نفر دیگر ،همان طور که نشسته بودم مثل مجسمه خشکم زد نگاهم روی سه نفر که بالای سرم ،بودند مات و مبهوت مانده بود.
عطیه گفت:( چی شد افی؟)
دهانم خشک شده بود.
خاله اش گفت: «ای وای... چرا این جوری شدیدختربلندشو ببینم.
و نشست و از پشت بغلم کرد در گوشم گفت: (چیزی شده؟) گفتم :(انه الان پا میشم.)
کمک کرد .بایستم نفر سوم به من سلام کرد نگاهم را انداختم پایین
و گفتم: «سلام»
قلبم به شدت میزد خاله گفت چی شده دختر؟ خسته شدی؟ عادت نداری؟
نگاهی به نفر سوم انداختم و نمیدانم از کجا خنده ای موذیانه کنار لبم شروع کرد به تکان دادن لبم دوباره به نفر سوم نگاه کردم که داشت با عطیه در مورد من حرف میزد. و این بار گفتم سلام آقا امین اما امین بود همان پسری که چند شب پیش اسمش را فهمیدم اینجا چه میکرد؟
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 160
عطیه گفت: «شما همدیگه رو میشناسید؟))
خاله عطیه سرخ شد و نگاهی به امین انداخت و چیزی نگفت امین از نگاه مادرش ترسید و به لکنت افتاد و گفت من یه بار ایشون رو توی مسجد پیش حاج حسین دیدم. تازه چهره شون یادم رفته بود وقتی اسمم رو ،گفتن فهمیدم ایشون هستن و برای اینکه از فشار روانی پیش آمده خلاص ،شود :گفت برم یه کم آب بیارم مثل اینکه دوستتون حالشون خوب نیست و رفت.
عطیه نگاهی به من کرد و گفت «کجا پسرخاله من رو دیدی؟ حالا من به لكنت افتادم :گفتم خب همون طور که خودشون ،گفتن چند شب پیش من رفته
بودم...
و خاله عطیه یک جوری نگاهم میکرد که ببیند راست میگویم یا نه و من از این نگاه میترسیدم.
رفته» بودم مسجد درخواست وام بدم. ایشون هم اونجا بودن خاله عطیه گفت: مسجد حضرت جواد (علیه السلام)؟
گفتم:(( بله همون جا من ایشون رو دیدم.)
خاله عطیه با شک و تردید پرسید «اسم پسر من رو از کجا فهمیدی؟)) از سؤالش خوشم نیامد ولی گفتم نشسته بودم توی دفتر ایشون اومدن تو بعد اون حاج حسین آقای مسجدمون گفتن این آقا امین تو نوبته من اونجا فهمیدم اسم ایشون امین آقاست امین با یک بطری آب معدنی و دوسه لیوان یکبار مصرف آمد و ظاهراً خیلی بی خیال و خونسرد در بطری را باز کرد ولی دستهایش می لرزیدند؛ انگار از مادرش ترسیده بود شاید هم از اینکه من را دیده بود یکه خورده بود نمیدانم به زحمت لیوانها را پر کرد و داد دست مادرش و گفت بدید بهشون بخورن حالشون بهتر بشه. چقدر دوست داشتم خودش لیوان را به دست من بدهد خاله
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 161
لیوان را گرفت و دراز کرد سمت من لیوان را از دستش گرفتم و گفتم:( ممنون ) جرئت نمیکردم به امین نگاه کنم از مادرش میترسیدم به سختی چند جرعه آب بلعیدم.
آب پرید گلویم و افتادم به سرفه عطیه آمد و چند تا ضربه به پشتم زد.
حالم بهتر شد بقیه آب را هم خوردم.
رتی که کیسه و لیف میفروخت ،گفت یه لیوان هم به من بدید امین یکی از لیوانها را از آب پر کرد و داد دست عطیه و گفت: بهشون بديد.
ون لیوان آب را گرفت و یک جرعه سر کشید و گفت: «بازهم هست؟ و مادر عطیه :گفت خوب فروختید؟
گفتم :«بله، دستتون درد نکنه خیلی بهتون زحمت دادم.)
(نه چه زحمتی؟ ما که هر شب جمعه میآییم این امامزاده تو رو هم با خودمون آوردیم عطیه خیلی تو رو دوست داره) به عطیه نگاه کردم که داشت لبخند میزد گفتم:( من هم عطیه رو دوست دارم)
امین نشسته بود و تماشاکنان پرسید :(همه رو خودتون بافتید؟ )
گفتم: «بله»
(فروشتون خوب بود؟)
گفتم :(بله ولی اگه عطیه ،نبود من همه رو مفت میفروختم.)
امین در حالی که یکی یکی دستبندها را لمس میکرد پرسید چرا نمی ذارید تو فضای مجازی؟ چرا فروشگاه اینترنتی راه نمیندازید؟ دوره دست فروشی داره تموم میشه.
گفتم :من که بلد نیستم .کامپیوتر در حدی که تو مدرسه بهمون یاد
دادن بلدم گوشی هم ندارم.
گفت اگه ،بخواهید من کمکتون میکنم.
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
سلاااام به دختران درناب🥰✨ صبح قشنگتون بخیر❤️
❣به نام خدایی که به بزرگی و تواناییهای بیپایان او اعتقاد دارم❣
♡آشوبم ، آرامشم تویی♡
بارخدایا
در میان تمام اضطراب ها و دلهره ها،
تو همانی که دلم به یاد تو آرام می گیرد
و با خود زمزمه می کنم:
أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ💫🪴
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
سلام دوستان عزیزم
خداقوت به همگی دُرنابی های گُل وگلاب
میدونی معادل فشار روانی چیه؟
چیزی که ماها یه وقتایی دچارش میشیم
مثلا وقتی فردا امتحان داریم
میگیم چی داریم؟؟
.
.
آفریییین ،، {{ استرس}}
حالا میدونستی بعضی استرس ها خوبن؟😳
بیا پایین تا برات بگم🤠
⁉️ما ۲نوع استرس داریم:
1️⃣یکیش همون استرس منفی و کاذبه
که باعث میشه نتونیم درست
کارامونو انجام بدیم⚠️🥲
2️⃣ولی یه نوعش
استرس پویا و سازنده و مثبته.
یعنی باعث 🔹️ایجاد انگیزه🔹️
در ما میشه.
مثلا باعث میشه شب بیشتر بیدار
بمونیم تا درس بخونیم.
اگه این نوع استرس رو نداشته باشیم
یعنی مشکل داریم😶
یعنی اصن چیزی نیست که به ما
انگیزه بده!!
❌پس فکر نکن که همه استرس ها
منفی هستن❌
سعی کن استرس منفی رو از خودت
دور کنی و از استرس مثبت
استقبال🥰✔
#زنگ_مشاوره
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷